جدول جو
جدول جو

معنی غزا - جستجوی لغت در جدول جو

غزا
جنگ کردن با کافران در راه خدا، برای مثال مردی که در غزا زره پیش بسته بود / تا پیش دشمنان نکند پشت بر غزا (سعدی۲ - ۶۳۲)، جنگ
غزا کردن: جنگ کردن با کافران در راه خدا
تصویری از غزا
تصویر غزا
فرهنگ فارسی عمید
غزا
(دَ رَ)
با دشمن دین جنگ کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). غزاه. غزوه. جنگ و جدال. این کلمه به همین صورت در عربی نیامده است. ظاهراً همان غزاه است که در نظم و نثر فارسی تاء آخر را انداخته اند، نظیر مدارا (مداراه) : خواجه با امیر محمود به غزوه ها رفته بوده است و من نبوده ام، و برمن پوشیده است که آن غزاها بر طریق سنت مصطفی (ع) هست یا نه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 522). به غزا رفتم به گنجه، که غزای هندوستان بسیار کرده بودم. (منتخب قابوسنامه ص 44).
به زخم تیر غزا بیخ کافران برکند
چو دید روی علی را و حال پیغمبر.
ناصرخسرو.
آنکو به هندوان شد یعنی که غازیم
از بهر بردگان نه زبهر غزا شده ست.
ناصرخسرو.
بیا کعبۀ عزت دل ز عزی
تهی کن کز این به غزائی نیابی.
خاقانی.
هندوی میرآخورش دان آن دو صفدر کز غزا
هفت دریا را به رزم هفتخوان افشانده اند.
خاقانی.
رستم کیقبادفر حیدر مصطفی ظفر
همره رخش و دلدلش فتح و غزای راستین.
خاقانی.
چون درآمد علتی اندر غزا
تیغ را دیدم نهان کردن سزا.
مولوی (مثنوی).
چه غزا ما بی غزا خود کشته ایم
ما به تیغ فقر بی سر گشته ایم.
مولوی (مثنوی).
چون بیامد از غزا بازآمدند
طالب آن وعده ماضی شدند.
مولوی (مثنوی).
خصمی که تیر کافرش اندر غزا نکشت
خونش بریخت ابروی همچون کمان دوست.
سعدی (طیبات).
مردی که در مصاف زره پیش بسته بود
تا پیش دشمنان نکند پشت بر غزا.
سعدی.
- امثال:
زن از غازه سرخرو شود و مرد از غزا. (مجموعۀ امثال طبع هند)
لغت نامه دهخدا
غزا
با دشمن دین جنگ کردن
تصویری از غزا
تصویر غزا
فرهنگ لغت هوشیار
غزا
((غَ))
جنگ کردن، جنگ کردن با دشمن دین
تصویری از غزا
تصویر غزا
فرهنگ فارسی معین
غزا
آرزم، جدال، جنگ، جهاد، رزم، غزوه، مصاف، نبرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غزال
تصویر غزال
(دخترانه)
آهوی کوهی، نوعی آهوی ظریف اندام با چشمان درشت سیاه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غزات
تصویر غزات
جنگ کردن با کافران در راه خدا، غزا، برای مثال به یک غزات قریب هزار پیل آورد / وزآن گرفته به یک حمله سیصد و پنجاه (فرخی - ۳۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غزات
تصویر غزات
غازی ها، مجاهدان، جنگجویان، کسانی که در راه خدا با دشمنان دین می جنگند، جمع واژۀ غازی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غزال
تصویر غزال
مفرد واژۀ غزلان، در علم زیست شناسی نوعی آهو با پاهای باریک، موی کوتاه و چشمان درشت، کنایه از معشوقۀ زیبا، زن یا دختر زیبا، برای مثال غزالی مست شمشیری گرفته / به جای آهویی شیری گرفته (نظامی۲ - ۱۷۰)، شعر نظامی شکر افشان شده/ ورد غزالان غزل خوان شده (نظامی۱ - ۳۴)، در موسیقی از شعبه های بیست و چهارگانۀ موسیقی ایرانی
فرهنگ فارسی عمید
(غُزْ زا)
احسان و نیکی کنندگان با خویش و فرزند و همسایه. (منتهی الارب) (آنندراج). البرره بالقرابات و الاولاد و الجیران. (اقرب الموارد). قیاساً میتواند جمع غازّ باشد
لغت نامه دهخدا
(غَزْ زا)
فاسی اندلسی (متوفی به سال 1777م). کنیۀ او ابوالعباس و متصدی مخزن محرمانه در ’مغرب’ بود. او را به سوی کارلوس پادشاه اسپانیا فرستادند تا اسرای مسلمانان را آزاد کند (1766م.) و با گروهی از اسپانیائیها که به مراکش می آمدند از مادرید برای آزاد کردن اسرای مسیحیان برگشت. وی در ’فاس’ در گذشت. او راست: کتاب ’نتیجه الاجتهاد فی المهادنه و الجهاد’ که جزء مخطوطات پاریس است. (از اعلام المنجد)
موسوی. او راست: کتاب ’کفایه الطالب فی الاحکام الفلکیه’ ترجمه به عربی، که در مطبعه العصر التاسع عشر به سال 1892 میلادی به چاپ رسیده و دارای 248 صفحه است و در آخرکتاب ارجوزه ای درباره احکام فلکی از شیخ علی بن ابی رجال چاپ شده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1408)
لغت نامه دهخدا
(غَزْ زا)
قاص ّ، یکی از قصه گویان است که جاحظ در البیان و التبیین سخنی از وی به نقل از ابوعبدالعزیز آورده است. رجوع به البیان و التبیین ج 2 چ مصر ص 253 شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
آهوبره که در حرکت و رفتار آمده باشد. یا آهوبرۀ نوزاده تا که نیک دونده گردد. ج، غزله، غزلان. (منتهی الارب) (آنندراج). فارسیان آهو استعمال کنند. (از آنندراج). آهوبره. (غیاث اللغات). آهوبره چون در حرکت آید. (بحر الجواهر). آهوبره و مؤنث آن غزاله. (مهذب الاسماء). آهوی ماده است وی را شاخ نبود. بسیار زیرک و باهوش و تندرو و مستقیم الاقدام است. (قاموس کتاب مقدس). ظبی. (اقرب الموارد). درقس رجوع به آهو شود. حکیم در تحفه آرد: غزال را به فارسی آهو و به ترکی جیران نامند وبچۀ آن را تا 6 ماه طلی و از 6ماه تا سه سال خشف، و تا 6 سال را ظبی گویند. در آخر دوم گرم و خشک، و از سایر گوشتهای شکار اقرب به مزاج انسان است و موافق مرطوبین و مبرودین و سریعالهضم و مجفف و قلیل الغذاء میباشد و جهت خفقان و یرقان و فالج و امراض بارده نافع است. و طلای خون آن موجب درازی موی و نشستن بر روی پوست آن جهت گریختن هوام، و تعلیقش جهت سپرز نافع، و گوشت آن مصدع و کباب آن مورث قولنج است و مصلحش ترشیها و سکنجبین میباشد وسرگین وی بسیار جالی و طلای مطبوخ آن در سرکه جهت اورام بلغمی و تهیج مفید است. و آهوی چین که مشک از آن به هم میرسد، بسیار سیاه و در پشت آن خط سفیدی و شاخ منحنی است و این شاخ به قدری دراز است که به دنبالۀ وی میرسد و آن گرمتر و خشکتر از سایر اصناف آهو است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). و داود ضریر انطاکی گوید: غزال نام جانوری بری است و این اسم عرفاً به همه انواع آن اطلاق میشود ولی در حقیقت نام نوع بزرگ سال آن است. غزال عموماً طبیعت نافری دارد و کمتر اهلی میشود. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ج 1ص 252) :
مر باز جهان را به تن تذروی
مر یوز طمع را به دل غزالی.
ناصرخسرو.
از دور تیغ خسرو چون سبزه وش نمودی
گستاخ پیش رفتی هم گور و هم غزالش.
خاقانی.
تو کز تفحص عنقا غبار خواهی شد
چرا غزال قناعت نمیکنی تسخیر.
خاقانی.
جلوه گر از حجلۀ گلها شمال
گل شکر از شاخ گیاهان غزال.
نظامی.
چو آهو زین غزالان سیر گشتی
گرفتار کدامین شیر گشتی.
نظامی.
پیرسگانی که چو شیران چرند
گرگ صفت ناف غزالان درند.
نظامی.
غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مرد است در کمند غزال.
سعدی.
چه دستان با تو درگیرد چه روباه
که از مردم گریزان چون غزالی.
سعدی.
باش که وقت مشیب صید غزالان شوی
ای که زنی در شباب پنجه به شیر عرین.
قاآنی.
، مجازاً به معنی معشوقه و معشوق. زن زیبارو:
غزال و غزل هردوان مر ترا
نجویم غزال و نگویم غزل.
ناصرخسرو.
غزالی مست شمشیری گرفته
به جای آهوی شیری گرفته.
نظامی.
شعر نظامی شکرافشان شده
ورد غزالان غزلخوان شده.
نظامی.
صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی
سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی.
سعدی.
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را.
حافظ.
، آفتاب. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، شعاع آفتاب، نوایی است از موسیقی، دم الغزال، گیاهی است مانند ترخون تند، زبان گز که دختران بدان دست را سرخ نگارین کنند. (منتهی الارب). نبات کالطرخون حریف تخطط الجواری بمائه مسکّا فی ایدیهن حمراً. (اقرب الموارد). رجوع به دم و ترکیب های آن شود.
- کعب الغزال، حلوایی بود مانند قراقروت، که به فارسی رسته گویند. (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی ذیل رسته). رجوع به رسته و کعب شود.
- کعب غزال، رجوع به کعب الغزال شود:
ترا نظیر که گوید جز آنکه نشنیده ست
حدیث هیأت پینو و شکل کعب غزال.
رفیع الدین لنبانی
لغت نامه دهخدا
(غَ)
یکی از سه وادی است که میان گریوۀ هرشی و جحفه قرار دارد. (از معجم البلدان) ، وادیی است از آن خزاعه. (منتهی الارب) (آنندراج). وادیی است در ناحیۀ شمنصیر و ذروه، که چاههایی دارد و مختص قبیلۀ خزاعه است. کثیر درباره شتری گوید:
قلن عسفان ثم رحن سراعاً
طالعات عشیه من غزال
قصد لفت و هن متسقات
کالعدولی لاحقات التوالی.
(از معجم البلدان).
، قرن... پشته ای است دشوارگذار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ابن مالک الغفاری، یکی از روات حدیث است، و ابن قتیبه دو حدیث با واسطه از او آورده است. رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 72 شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جمع واژۀ غازی که قاتل کفار باشد و به تشدید زا غلط است. (غیاث اللغات) (آنندراج). غزوکنندگان. جنگندگان. غزاه. رجوع به غزاه شود
لغت نامه دهخدا
(غِ)
جمع واژۀ غزیره. (اقرب الموارد). رجوع به غزیره شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
گرادگرد دیوار و درون منزل. (غیاث اللغات از شرح خاقانی) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جمع واژۀ غز، به فارسی. رجوع به غز و فهرست تاریخ گزیده شود:
آن غزان ترک خونریز آمدند
بهر یغما در یکی دره شدند.
(مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
کشش و جنگ با دشمن دین. (غیاث اللغات) (آنندراج). قصد که به سوی دشمن کنند حرب را. (مهذب الاسماء). قصد به جنگ با دشمنان و غارت کردن دیار آنان. ج، غزوات. (المنجد). رزم. پیکار. غزاه. غزوه. غزو. غزا. رجوع به غزاه شود:
به یک غزات قریب هزار پیل آورد
از آن گرفته به یک حمله سیصدوپنجاه.
فرخی.
جز اینکه گفتم چندان غزات دیگر کرد
به بازگشتن سوی مقام عز و مقر.
فرخی.
به یک غزات که کردی و هم کنی صد سال
گرفت بقعۀ کفر اعتبار از آتش و آب.
مسعودسعد.
در هر غزات نصرت و فتح و ظفر ترا
چون فتح و نصرت و ظفر شاه یاد باد.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(غُزْ زا)
جمع واژۀ غازی. (منتهی الارب). غزوکنندگان. جنگندگان. رجوع به غازی شود
لغت نامه دهخدا
(غَزْ زا)
نسبت و مبالغه است در غزوه. (انساب سمعانی). صیغۀ مبالغه از غزو به معنی بسیار غزوکننده و جنگنده: و کان الامیر محمد غزاء لاهل الشرک و الخلاف. (عقدالفرید چ قاهره 1359 ه. ق. ج 5 ص 257)
لغت نامه دهخدا
(غَزْ زا)
ریسمان فروش. ج، غزالون. (مهذب الاسماء). ریس فروش. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). غزل فروش. (سمعانی). ریسمان گر. ریسمان باف. (دهار). چرخ تاب
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جمع واژۀ غازی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). پیکار وکارزارکنندگان با دشمن دین. جنگجویان. رجوع به غازی شود: غزاه جنود و کماه اسود خویش را پیش خواند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هجری قمری ص 348)
لغت نامه دهخدا
پسر طایجو بهادر. از امرائی بود که ’ارسلان اوغول’ را بزرگ خود ساخته بر ضد پادشاه اسلام (غازان خان) برخاسته بودند. وی پس از قتل ارسلان اوغول (695 هجری قمری) کشته شد. رجوع به تاریخ غازانی صص 99- 100 شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
کشش و جنگ با دشمن دین. (منتهی الارب). اسم مصدر غزو. ج، غزوات. عزیمت به جنگ دشمنان و غارت کردن دیار آنان. (از اقرب الموارد). رجوع به غزو و غزا شود: با ایشان (اعراب) صلح کرد (قباد) و نان پاره ای داد ایشان را و عزم غزاه روم کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 85). از ابتدای اسلام تا به اکنون یک دیه نستدند و یک غزاه نکردند. (کتاب النقض ص 475). علی رضوان اﷲ علیه از حرب جمل و صفین ونهروان با هیچ غزاتی نپرداخت. (کتاب النقض ص 475)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غزاء
تصویر غزاء
بیدین کش بیدین بر انداز جنگنده بسیار غزو کننده بسیار جنگنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزات
تصویر غزات
کشش و جنگ با دشمن دین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزار
تصویر غزار
گردا گرد دیوار، درون خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزال
تصویر غزال
آهو بره ریسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزاء
تصویر غزاء
((غَ زّ))
بسیار غزو کننده، بسیار جنگنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غزات
تصویر غزات
((غَ))
با دشمن دین جنگیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غزال
تصویر غزال
((غَ زّ))
ریسمان تاب، ریسمان باف، ریسمان فروش، جمع غزالون، غزالین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غزال
تصویر غزال
((غَ))
آهو، کنایه از معشوق، زیبارو
فرهنگ فارسی معین
آهو، جیران
فرهنگ واژه مترادف متضاد