جدول جو
جدول جو

معنی غرماسنگ - جستجوی لغت در جدول جو

غرماسنگ
نوعی نان روغنی نازک، برای مثال گر من به مثل سنگم با تو غرما سنگم / ور زان که تو چون آبی با خسته دلم ناری (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۰)
تصویری از غرماسنگ
تصویر غرماسنگ
فرهنگ فارسی عمید
غرماسنگ
(غَ / غَ رَ سَ)
نان تنک به روغن جوشانیده. (برهان قاطع). نان تنک که به روغن بریان کرده باشند. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) :
گر من به مثل سنگم با تو غرماسنگم
ور زآنکه تو چون آبی، بر خسته دلم ناری.
ابوشکور (از رشیدی).
لیکن از این بیت به فتح (را) ظاهر می شود اگر سکته نخوانیم. (فرهنگ رشیدی). غریاسنگ. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
غرماسنگ
نان تنک بروغن بریان کرده
تصویری از غرماسنگ
تصویر غرماسنگ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

ابزاری با دو جسم دارای حرارت متضاد که برای مطالعۀ ویژگی های گرمایی اجسام کاربرد دارد، در پزشکی ابزاری شبیه دماسنج با درجه بندی خاص (حداکثر ۴۲ و حداقل ۳۴ درجه) برای اندازه گیری درجۀ حرارت بدن، درجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرمان
تصویر غرمان
خشمناک، خشمگین، غمگین، برای مثال دشمن خویش را بری فرمان / هرزمان دوست را کنی غرمان (نصیر ادیب - لغتنامه - غرمان)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زراسنگ
تصویر زراسنگ
گردی به رنگ طلایی که در نقاشی به کار می رود، اکلیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درم سنگ
تصویر درم سنگ
چیزی که به وزن یک درم باشد، وزن یک درم
فرهنگ فارسی عمید
(غَ)
نعت فاعلی از غرمیدن. خشمناک و قهرآلود و غمگین. (برهان قاطع). مصحف غژمان. (حواشی برهان چ معین). غضبناک و خشمگین، و همچنین غرمنده و غرمیده. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا) :
دشمن خویش را بری فرمان
هر زمان دوست را کنی غرمان.
نصیر ادیب (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ سَ)
از: درم، مخفف درهم، در وزن + سنگ، وزن، هموزن درم. (آنندراج). مثقال. (دهار). هفت یک استیر. چهل درمسنگ یک اوقیه است. سنگ را از آنروی به درم الحاق کنند تا با درم سیم مشتبه نگردد، یعنی به سنگ سیم، صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی در باب هفدهم از گفتار نخستین از جزو سیم از بخش دوم از کتاب سوم گوید: اوقیه، به سنگ زر هفت مثقال و نیم باشد، و به سنگ سیم قریب ده درم و چهار دانگ باشد - انتهی. و این سنگ همان درمسنگ است چنانکه سنگ زر، دینار سنگ باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). آن ظاهراً وزنی بسیار کم باشد چه مولوی در شعر خود دو درم سنگ را وزن پیه چشم می داند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : دوازده درم ایشان یک درمسنگ ارزد. (حدود العالم).
سزای چنین مرد گوئی که چیست
که تریاک دارد درمسنگ بیست.
فردوسی.
ز مردم چنان بود پوشیده پاک
که پیدا نبد یک درمسنگ خاک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نبینی که بدرید صد من زره را
بدان کوتهی یک درمسنگ پیکان.
ناصرخسرو.
آنکس که بدانست از اول دارویی کآن از روم خیزد دانگ سنگی باید، وداروئی کآن را از چین آرند نیم درمسنگ باید. (جامعالحکمتین ص 14). رطل آنجا (میافارقین) چهارصدوهشتاد درمسنگ باشد. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 8). از بزازی ثقه شنیدم که یک درمسنگ ریسمان به سه دینار مغربی بخرند. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 67). در آن شهر (لحسا) خرید و فروخت و داد و ستد به سرب می کردند و سرب در زنبیلها بود، در هر زنبیلی ششهزار درمسنگ. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 111). هر کلیدی نیم درمسنگ بود. (قصص الانبیاء ص 116). هر جفتی به دوازده درمسنگ بایستی خریدن. (تاریخ بخارا). پس به امساک و تسریح درمسنگی هزار خون برگرفتم. (چهارمقاله). از راه تیمن و تبرک آب آن به من و درمسنگ قسمت کردند. (جهانگشای جوینی).
دو درمسنگ است پیه چشمتان
نور روحش تا عنان آسمان.
مولوی.
بعد از آن گفتش که در جسمم کتیم
ده درمسنگ است یک درّ یتیم.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 4ص 411).
آنرا که درد چشمست نیم درمسنگ داروی چشم پیش او صد هزار درم میارزد. (مجالس سبعه ص 97). اکنون به پنجاه درمسنگ این قرآن را تواند نوشتن. (فیه مافیه ص 81).
ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد
طلب ده درمسنگ فانیذ کرد.
سعدی.
در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزی چه مایه طعام باید خوردن گفت صد درمسنگ زاد کفایت کند. (گلستان سعدی). اوقیه، چهل درمسنگ. (دهار). نش ّ، بیست درمسنگ که نیم اوقیه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ)
مرداسنج. (دستور الاخوان) (برهان قاطع) (مهذب الاسماء) (دزی ج 2 ص 580). مردارسنگ. (برهان قاطع) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج). مردآهنگ. مرده سنگ. (رشیدی). مراسنگ. مرتک. (منتهی الارب) (دستور الاخوان) (رشیدی) (انجمن آرا) (نزهه القلوب). مرتج. (منتهی الارب) (رشیدی) (از قاموس) (انجمن آرا). جوهری باشد که از سرب سازند و در مرهم ها به کار برند. (برهان قاطع). ازرصاص و اسرب میگیرند و بر سه گونه است سرخ و سفید وذهبی و بهترینش اصفهانی بود. (نزهه القلوب). به پارسی مردار سنگ و به یونانی لیندر خورس خوانند و نیکوترین آن اصفهانی بود براق که به سرخی زند و طبیعت وی به سردی مایل بود، و از خواص وی آن است که چون در سرکه اندازند شیرین بود اگر در نوره بود بدن را سیاه کند و وی مادۀ مرهم ها بود و بوی بدن خوش کند خاصه بغل و کلف را زایل گرداند، اثر سیاهی و خون مرده و اثرآبله زایل کند، منع عرق بکند، و گوشت در ریشها برویاند. و مغسول وی چشم را جلا دهد، و خوردن وی نشاید ازبهر آنکه کشنده بود، بول ببندد و نفخ در شکم و جانبین پیدا کند و قبض زبان بکند و باشد که قولنج آورد وایلاوس و باشد که اطلاق بول و غایط بکند و خناق آورد، مداوای آن به قی کنند، بعد از آن به شراب و زنجبیل و مربا و اسفیداج. (از اختیارات بدیعی). مردارسنگ، مراسنگ، معرب آن مرداسنج = مرداهنگ: اکسید دو ظرفیتی سرب متبلور یا پروتو اکسید ازت به فرمول Pbo می باشد. اگر این اکسید دو ظرفیتی بی شکل باشد یعنی متبلور نباشد ماسیکو نام دارد، ولی پس از ذوب و سرد شدن متبلور می گردد و به نام لیتارژ یا مردارسنگ نامیده می گردد. مردارسنگ به صورت ورقه های کم ضخامت نارنجی یا زرد یا قرمز متبلور می گردد. مردارسنگ در نقاشی به عنوان یکی از خشک کننده های رنگ های روغنی مصرف می شود، و همچنین آن را در پزشکی جهت شستشو و ضدعفونی کردن وسایل پزشکی در ترکیب برخی صابونهای طبی مصرف می کنند، و نیز در برخی صنایع از جمله کوزه گری جهت تهیه لعاب روی کوزه ها مورد استعمال دارد ولی همیشه به سبب داشتن سرب در ترکیبش جزو مواد سمی است و حتی ظروفی که به وسیله مردارسنگ لعاب داده می شوند باز هم به کار بردن آنها جهت مواد غذائی و خوراکی خالی از خطر نیستند: زحل دلالت دارد بر مرداسنگ و ریماهن و زاگ. (التفهیم). و نیز رجوع به ترجمه صیدنه و تحفۀ حکیم مؤمن و تذکرۀ ضریر انطاکی ص 302 و المعرب جوالیقی ص 317 س 13 و الجماهر ص 33، 96، 259 و نزهه القلوب ص 206 و نشوءاللغه ص 91 و قانون ابن سینا چ تهران ص 114 شود
لغت نامه دهخدا
(گَسَ)
اسبابی است که برای اندازه گرفتن درجۀ هوا به کار میبرند. گرماسنج سانتیگراد به صد درجه تقسیم میشود. درجۀ صفرمطابقت دارد با آب در حالت یخ بندان و صد درجه که برابر است با آب جوشان. گرماسنج رئومور آلتی است که به 80 درجه تقسیم شده بین آب منجمد و حرارت بخار آب جوشان. و دیگر گرماسنج فارنهایت که به 180 درجه تقسیم میشود که بین 32 درجه است که مطابقت دارد با آب منجمد و 212 که مطابقت دارد با حرارت بخار آب جوشان
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ)
فلاخن را گویند و آن چیزی است که شاطران و شبانان بدان سنگ اندازند. (برهان) (آنندراج). فلاخن. (ناظم الاطباء). قلماسنگ. کلاسنگ. قلاسنگ. فلاخن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلاسنگ و قلاسنگ و قلماسنگ و فلاخن شود
لغت نامه دهخدا
(قَ سَ)
قلاسنگ. (رشیدی). به معنی فلاخن است و آن آلتی باشد که از ابریشم الوان و غیره بافند و شاطران و شبانان بدان سنگ اندازند. (برهان). رجوع به قلاسنگ شود
لغت نامه دهخدا
(غَرْ سَ)
غرماسنگ. نان تنک در روغن بریان کرده. (برهان قاطع) (آنندراج). نان تنک به روغن در جوشانیده بود. (فرهنگ اسدی) :
گر من به مثل سنگم با تو غریاسنگم
ور زآنکه تو چون آبی با خسته دلم ناری.
بوشکور (از فرهنگ اسدی).
رجوع به غرماسنگ شود
لغت نامه دهخدا
(غَ سَ)
هرچیز مدور مانند چرخ و شبیه آن عموماً، و دانۀ کمانکره خصوصاً. (از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
اسبابی است که برای اندازه گرفتن درجه هوا بکار می برند، گرما سنج سانتیگراد به صد درجه تقسیم می شود، درجه صفر مطابقت دارد با آب در حالت یخبندان و صد درجه که برابر است با آب جوشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلماسنگ
تصویر کلماسنگ
فلاخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلماسنگ
تصویر قلماسنگ
نادرست نویسی کلماسنگ کلاسنگ پارسی است فلاخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درمسنگ
تصویر درمسنگ
وزن یک درم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرماسنج
تصویر گرماسنج
((~. سَ))
وسیله اندازه گیری مقدار گرمایی که دفع، جذب یا از جسمی به جسمی دیگر منتقل می شود، کالری متر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلماسنگ
تصویر کلماسنگ
((کَ سَ))
فلاخن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درمسنگ
تصویر درمسنگ
((دِ رَ. سَ))
وزن یک درم
فرهنگ فارسی معین
فلاخن، قلاب سنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سنگ انداز
فرهنگ گویش مازندرانی