جدول جو
جدول جو

معنی غاسق - جستجوی لغت در جدول جو

غاسق
تیره و تاریک، شب بسیار تاریک، شب تاریک، مار سیاه، قمر، ماه
تصویری از غاسق
تصویر غاسق
فرهنگ فارسی عمید
غاسق
(سِ)
ماه، یا شب وقت غروب شفق، یا تاریکی بعد ازغروب شفق. و منه قوله تعال: ’و من شر غاسق اذا وقب’ (قرآن 3/113) ، یعنی از بدی شب چون درآید یا تاریک گردد. یا از بدی ثریا چون فرود افتد بدان جهت که وقت سقوطش طاعون و امراض زیاده شود. ابن عباس و جماعه من شرالذکر اذا قام. (منتهی الارب). و قال امام ترجمان القرآن الحبر (ابن عباس) رضی اﷲ عنهما (و جماعه) من المفسرین ای (من سرالذکر اذاقام) و هو غریب. (تاج العروس) ، شب تاریک. (ترجمان علامۀ جرجانی) (دهار) ، مار سیاه. (المنجد) ، مقابل نور عارض در اصطلاح حکمت اشراق: النور ینقسم الی نور فی نفسه لنفسه و الی نور فی نفسه و هو لغیره و النور العارض عرفت انه نور لغیره فلما یکون نور النفسه و ان کان نوراً فی نفسه. لان وجوده لغیره. والجوهر الغاسق لیس بظاهر فی نفسه و لا لنفسه علی ما عرفت. و رجوع به حکمه الاشراق ص 117، 217، 219 شود
لغت نامه دهخدا
غاسق
شب تاریک و ظلمانی
تصویری از غاسق
تصویر غاسق
فرهنگ لغت هوشیار
غاسق
((س))
تاریک شونده، ماه، شب تاریک
تصویری از غاسق
تصویر غاسق
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باسق
تصویر باسق
سربرافراخته، ویژگی درخت بلند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غساق
تصویر غساق
سرد، گندیده، بدبو، هر چیز گندیده و بدبو مانند زرداب و چرک زخم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاسق
تصویر فاسق
مردی که با زن شوهردار رابطۀ جنسی دارد، کسی که مرتکب فسق شود، فاجر، گناهکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غسق
تصویر غسق
تاریکی، تاریکی اول شب
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
نخل بلند بسق النخل، طال. (تاج العروس). ج، بواسق.دراز. بالنده. (غیاث اللغات). خرما بن دراز. بالیده. (آنندراج) : تخم خرمایی، به تربیتش (خدای تعالی) نخل باسق گشته. (گلستان).
لغت نامه دهخدا
تلفظ ترکی قوم باسک، رجوع به باسک و قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1197 و لغات تاریخیه و جغرافیه ترکی ج 2 ص 30 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
یاساق: قسم سوم در سیرتهای پسندیده و اخلاق گزیده و آثار عدل و احسان... و حکمهای محکم و یاسقهای مبرم. (تاریخ غازانی چ کارل یان ص 1). و حکمهای محکم و یاسقهای مبرم مشتمل بر رعایت مصالح عموم خلایق که در هر باب نافذ گردانیده. (تاریخ غازانی ص 16)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ناقۀ بارگرفته و آبستن شده. ج، وساق، مواسق، مواسیق برخلاف قیاس. (منتهی الارب) (آنندراج). ناقه واسق، شترمادۀ باردار. حامل. ج، واسقات و وساق، و برخلاف قیاس مواسق و مواسیق نیز آمده است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
انتظام و ترتیب کننده. (آنندراج) (غیاث اللغات). اسم فاعل از نسق. رجوع به نسق شود
لغت نامه دهخدا
(غَ سِ)
جهات فقری و ظلمانی انوار ناقص بالنسبه بنور کامل است، آنچه باعث تکثر و تحدید انوار میگردد و مقدار و کمیت و هیئت و شکل از آن حاصل میشود. به این بیان که از نورالانوار جز نور اقرب به آن صادر نشود، و آنچه صادر شده نور محض نیست وگرنه تکثر در نور حاصل آید و آن محال است و همچنین برزخ واحد و محض نیست وگرنه وجود بهمان متوقف گردد، بنابراین در نور اقرب (صادر اول) دو جهت محقق میشود یکی جنبۀ برزخی که تکثر از ناحیۀ اوست و دیگر جنبۀ نور مجردی. پس از جهت انتساب به اول (نورالانوار) غناء و تجرد دارد و از جهت ذات فقر و ظلمت و بعد و تکثرحاصل آید، و همین امور برزخیه را که در انوار ناقصه تحقق دارد، غواسق گویند، چنانکه آن را در فلسفۀ مشاء ماهیت نامند و تکثرات در سلسلۀ طولیۀ عقول عشره و سایر عوالم از آن ناشی میگردد. رجوع به حکمت اشراق ص 109، 117، 133، 148، 222، 223، 225 و غاسق شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
بطنی از ازد، و هو غافق بن العاص بن عمرو بن مازن بن ازد، و قیل هو غافق بن الشاهدبن ازد بن عدنان، غافقی منسوب به وی. کذا فی منتهی الارب، و در تاج العروس آمده: هو ابن الشاهدبن عک بن عدنان بن عبدالله بن الازد والیهم نسب الحصن و لهم خطه بمصر ایضاً، و یقال بل هو غافق بن الحرث بن عک بن الحرص بن عدنان. غافق بن الشاهدبن علقمه، من عک، من القحطانیه: جد جاهلی، کان من بنیه وزراء و امراء فی الاسلام. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 756). و منهم (من اهل الاندلس) من ینتسب الی غافق بن عک بن عدنان بن رزان بن الازد. و قد یقال عک بن عدنان بالنون فیکون اخامعدبن عدنان و لیس بصحیح. قال ابن غالب: من غافق: ابوعبدالله بن ابی الخصال الکاتب، و اکثر جهات شقوره ینتسبون الی غافق. (الحلل السندسیه ج 1 ص 296)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
حصن ٌ بالاندلس من اعمال فحص البلوط. (معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. شهری است در اندلس، جایی با نعمت بسیار و آبادانی و تجارت و هوای معتدل. (از حدود العالم). نام شهر مرکزی رستاق اسقفه در اندلس. (حلل السندسیه ج 1 ص 47 و 205) ، و غافق ایضاً قصر قرب طرابلس. ذکره البجانی فی رحلته. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نعت فاعلی از غسل. شوینده
لغت نامه دهخدا
(سِ)
زناکار. (منتهی الارب). تبه کار. فاجر. (یادداشت بخط مؤلف) ، ناراست کردار. (منتهی الارب) :
چون نیم زاهد و نیم فاسق
از چه قومم، بدانمی ای کاش.
عطار.
گر تو زآن فاسق ستانی داد من
بر تو و داد تو خوانم آفرین.
خاقانی.
ج، فاسقون، فسّاق، فسقه. (اقرب الموارد). در فارسی بصورت فاسقان جمع بسته شده است:
محتسب گر فاسقان را نهی منکر میکند
گو بیا کز روی نامحرم نقاب افکنده ایم.
سعدی.
، در تداول عامه، مردی که با زن شوهردار دوستی و هم نشینی و هم صحبتی کند
لغت نامه دهخدا
(غَ / غَسْ سا)
سرد و گنده هرچه باشد. (منتهی الارب). و منه قوله تعالی: ’لایذوقون فیها برداً ولاشراباً الا حمیماً و غساقاً’. (قرآن 24/78و 25). چیز سرد و گنده چون زرداب و ریم جراحت و جز آن. (غیاث اللغات) (آنندراج). البارد. و المنتن. (اقرب الموارد) ، خون و ریم دوزخیان. (ترجمان علامۀ جرجانی) ، آنچه از تن دوزخیان برود، چون زرداب و جز آن. (مهذب الاسماء). ما یقطر من جلود اهل النار و صدیدهم من قیح و نحوه. (اقرب الموارد). شراب دوزخیان. جوالیقی گوید: کلمه غساق که در قرآن آمده به قول بعضی ترکی است. و بعضی آن را صیغۀ مبالغه از غسق دانسته اند (غسقت العین، اظلمت و دمعت. و غسق الجرح، سال منه ماء اصفر. و غسق الماء، انصب - انتهی). ولی ظاهراً این کلمه معرب غساک یا غشاک فارسی است. رجوع به غساک و غشاک و المعرب جوالیقی ص 235 شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
سنان و تیری که بهدف رسیده باشد. (مهذب الاسماء) (دکری ج 1 ص 604)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی است به بغداد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از باسق
تصویر باسق
بلند و دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاسق
تصویر خاسق
خازق: آماجین
فرهنگ لغت هوشیار
سیاست، فسق (سنگلاخ) : برنددست بدست اهل عشرتم همه روز چوقحبه ای که بزورش برندشب به یساق. (ملافوقی)، ترتیب وساختگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسق
تصویر ناسق
سامان دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
بلاده دژوند تبهکار ناراستکار، یارو مردی که در پیوند با زن شوهر دار است تبهکار گنهکار ناراست کردار، مردی که با زن شوهر دار دوستی و هم صحبتی کند، جمع فساق فسقه فاسقین
فرهنگ لغت هوشیار
جمع غاسقه، تاران تیرگی ها در فرزان سهر وردی شید در بسیاری و در فرایند زایش توان خود را از دست می دهد و رو به تار یا تاران دارد. تیرگی و تاری در فرزان سهر وردی به چیزی در فرزان گام برداران (مشائین) همانند است، جمع غاسقه، جهات فقری و ظلمانی انوار ناقص بالنسبه بنور کامل است. آنچه باعث تکثیر و تحدید انوار می گردد و مقدار کمیت و هیئت و شکل از آن حاصل می شود باین بیان که نور الانوار جز نور اقرب بان صادر نشود و آنچه صادر شده نور محض نیست وگرنه تکثیر در نور حاصل آید و آن محال است. و همچنین برزخ واحد و محض نیست وگرنه وجود به همان متوقف گردد. بنابرین در نور اقرب (صادر اول) دو جهت محقق شود: یکی جنبه برزخی که تکثیر از ناحیه اوست و دیگر جنبه نور مجردی. پس از جهت انتساب به نور اول (نور الانوار) غنا و تجرد دارد و از جهت ذات فقر و ظلمت و بعد تکثیر حاصل آید همین امور برزخیه را که در انوار ناقصه تحقق دارد غواسق گویند. چنان که آن را در فلسفه مشا ماهیت نامند و تکثرات در سلسله طولیه عقول عشره و دیگر عوالم از آن ناشی می گردد
فرهنگ لغت هوشیار
گنده: زرداب ریم، ریم دوزخیان غساق بنگرید به غساق سرد و گندیده، خون و چرکی که از بدن دوزخیان جریان یابد، شراب دوزخیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غارق
تصویر غارق
غرق شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غاسقه
تصویر غاسقه
مونث غاسق، جمع غواسق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غساق
تصویر غساق
((غَ سّ))
سرد و گندیده، بدبو، چرک زخم، هر چیز گندیده و بدبو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باسق
تصویر باسق
((س ِ))
بلند، دراز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فاسق
تصویر فاسق
((س))
گناهکار، بدکار، در فارسی به معنی مردی که با زن شوهردار رابطه نامشروع دارد
فرهنگ فارسی معین
بلند، بلندقد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدپیشه، بی تقوا، بی عفاف، بی ناموس، تبهکار، رفیق، رفیقه، زناکار، فاجر، فاسد، لات، معشوق، معشوقه، نابکار، ناپارسا، نادرست، نامتقی، هرزه
متضاد: صالح
فرهنگ واژه مترادف متضاد