جدول جو
جدول جو

معنی غاذه - جستجوی لغت در جدول جو

غاذه
(غاذْ ذَ)
جای از سر کودک که می جنبد. (منتهی الارب). رماعه الصبی کالغاذ. (اقرب الموارد). جاندانۀ کودک. (منتهی الارب). و در تداول گناباد خراسان شیردان کودک گویند. رجوع به غاذیه شود
لغت نامه دهخدا
غاذه
جاندانه ملاج بخشی است از استخوان سر که در کودکان چندی نرم است
تصویری از غاذه
تصویر غاذه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غاذی
تصویر غاذی
غذادهنده، خورش دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غابه
تصویر غابه
بیشه، نیستان، نیزار، گروه مردم، نیزۀ دراز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاذه
تصویر شاذه
مؤنث واژۀ شاذ، نادر، کمیاب، منفرد، تنهامانده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غاغه
تصویر غاغه
مردمان مختلط بسیار، گروه بسیار درآمیخته از مردم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غازه
تصویر غازه
سرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غنج، غنجر، غنجار، غنجاره، گنجار، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، والگونه، بهرامن، برای مثال بی غازه و گلگونه گل آن رنگ کجا یافت / کافروخته از پردۀ مستور برآمد (مولوی۲ - ۲۸۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غاذیه
تصویر غاذیه
غذادهنده
فرهنگ فارسی عمید
(رَ /رِ)
غارج است که شراب صبوحی باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
شهری در کنار فرات. (آنندراج) (انجمن آرا). شهری است در کنار فرات و صحیح عانه است، چنانکه صاحب قاموس گوید (فرهنگ رشیدی) همین قول صحیح است. رجوع به التفهیم چ همائی ج 4 ص 198 و رجوع به منتهی الارب (عانه) شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
نام درختی است. (یکی حاذ)
یکی حاذ
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
ما یدع الناس شاذهو لاقاذه، فروگذار نمیکند هیچکس را. او دلاور است میکشد هر که را می بیند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کوهی است. (منتهی الارب). نام کوهی و جبلی باشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ل لِ)
پنکان، مرکز دهستان ارزوئیه بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در 72هزارگزی جنوب بافت. سکنۀ آن 366 تن. آب آن از قنات تأمین می شود. راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
بر وزن و معنی خانه. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
حلقۀ سر زه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غامْ مَ)
مؤنث غام ّ. لیلهٌ غامه، شب سخت گرم، شب اندوه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
مزید مؤخر و علامت تصغیر باشدمانند گاله، در کلمات ذیل: داس غاله. بزغاله. درغاله (مخفف دره غاله). جزغاله. کنغاله. چغاله. دستغاله
لغت نامه دهخدا
(غالْ لَ)
مقداری از آب دریا که به ساحل کشیده شود. لغت یمنی است. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لاذه
تصویر لاذه
پارسی تازی گشته لاد دیبای سرخرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غاده
تصویر غاده
نرم و نازک زن، نرم و نازک نهال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غاذی
تصویر غاذی
نگهبان، خوراننده غذا دهنده قوت دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
مونث غاذی خوراننده گوارنده مونث غاذی. یا قوه غاذیه. قوه ای که غذا را تحلیل برد و جزو بدن کند
فرهنگ لغت هوشیار
آپورش اپر دهیک تاراج دانی که دل من که فکندست به تاراج آن دو خط مشکین که پدید آمدش از عاج (دقیقی) نوای بلبل و آوای دراج شکیب عاشقان را داده تاراج (نظامی) تارات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غاژه
تصویر غاژه
گلگونه بزک گلغونه سرخاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غاغه
تصویر غاغه
بلغت عمان پودنه پودینه پودنه، زراوند
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته غاز سیا غاز غاغه: بنگرید به غاغه پودینه پودنه، زراوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غاله
تصویر غاله
پسوند تصغیر: بزغاله جزغاله داسغاله درغاله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غانه
تصویر غانه
خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاذه
تصویر شاذه
نافرمان بد کاره زن
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته به روش قلب باغ (صادق کیا)، نیزار نپستان، نیزه دراز زمین پست و هموار، گروه مردمان، نیزه دراز، بیشه درختان انبوه و درهم پیچیده، جمع غاب غابات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غازه
تصویر غازه
صدا، آواز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غازه
تصویر غازه
((زِ))
گلگونه، سرخاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غاذی
تصویر غاذی
غذادهنده، قوت دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غابه
تصویر غابه
زمین پست و هموار، نیزه دراز، بیشه درختان انبوه و درهم پیچیده، جمع غاب و غابات
فرهنگ فارسی معین