بیهوده و یاوه، برای مثال تا کی بری عذاب و کنی ریش را خضاب / تا کی فضول گویی و آری حدیث غاب. (رودکی - ۵۲۰)، زآن همه وعدۀ نیکو ز چه خرسند شدی / ای خردمند بدین نعمت پوسیدۀ غاب (ناصرخسرو - ۱۸۸) خراب و ضایع جمع واژۀ غابه، بیشه ها، نیستان ها
بیهوده و یاوه، برای مِثال تا کی بری عذاب و کنی ریش را خضاب / تا کی فضول گویی و آری حدیث غاب. (رودکی - ۵۲۰)، زآن همه وعدۀ نیکو ز چه خرسند شدی / ای خردمند بدین نعمت پوسیدۀ غاب (ناصرخسرو - ۱۸۸) خراب و ضایع جمعِ واژۀ غابه، بیشه ها، نیستان ها
سخن بیهوده و یاوه و هرزه و هذیان، حدیث و سخن بیهوده و لاطائل و ترهات، فضولی بیهوده و یافه، (حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی)، - حدیث غاب، مجازاً مبتذل: تا کی بری عذاب و کنی ریش را خضاب تا کی فضول گوئی و آری حدیث غاب ... رودکی، مردمان از خرد سخن گویند تو هوا زی حدیث غاب کنی، رودکی (از حاشیۀ لغت فرس اسدی)، همانا به چشمت هزاک آمدم و یا چون تو ابله فغاک آمدم کزینسان سخنهای غاب آوری همی چشم دل را به خواب آوری، اسدی (گرشاسبنامه ص 331)، هر آن سخن که نه در مدح پادشاه بود بود به نزد بزرگان روزگارچو غاب، شمس فخری (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 178)، ، بازپس افکنده بود چون سقط و نابکار، (حاشیۀ لغت فرس اسدی ص 24)، بازمانده بود چون چیزی که سقط باشد: هر دو آن عاشقان بی مژه اند غاب گشته چو سه شبه خوردی، ابوالعباس (لغت فرس اسدی ص 24- حاشیه)، سقط و خراب شده و ازکارافتاده، (برهان)، چیزی باشد خراب شده و ازکارافتاده، (جهانگیری)، از کار افتاده، (فرهنگ شعوری ج 2 ص 178)، چیز ضایع شدۀ بیکار مانده: روی تو بسپرد و بربود و بیفکند و ببرد چارچیز از چارچیز و هر یکی را کرد غاب خرمی از نوبهار و تازگی از سرخ گل نیکوئی از گردماه و روشنی از آفتاب، فرخی، مطرب قارون شده بر راه او مقری پیمانه و الحانش غاب، ناصرخسرو، هرچه تازه خوب کردش گشت چرخ هم ز گردش زود گردد زشت و غاب، ناصرخسرو، ، بازپس افتاده و دور مانده، (برهان)، بقیۀ طعام بازمانده و بقیۀ خوردنی و طعامی بود که در ته طبق از خورش کسی زیاده آمده باشد، بقیۀ خوردنی باشد که از خورش کسی فاضل آید، بقیه و زیاده آمدۀ خوردنی، (فرهنگ شعوری ج 2 ص 178) (برهان) (جهانگیری) : ز آنهمه وعده نیکو ز چه خرسند شدی ای خردمند بدین نعمت پوسیدۀ غاب، ناصرخسرو، یقین که باشد سرمایۀ غذای وجود ز خوان نعمت و احسان تو نثارۀ غاب، شمس فخری، ، بازماندۀ آتش، (اوبهی)، کعب، بژول، قاب، پژول، اشتالنگ، شتالنگ، بجول، پجول، بجل، (در تداول مردم خراسان)
سخن بیهوده و یاوه و هرزه و هذیان، حدیث و سخن بیهوده و لاطائل و ترهات، فضولی بیهوده و یافه، (حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی)، - حدیث غاب، مجازاً مبتذل: تا کی بری عذاب و کنی ریش را خضاب تا کی فضول گوئی و آری حدیث غاب ... رودکی، مردمان از خرد سخن گویند تو هوا زی حدیث غاب کنی، رودکی (از حاشیۀ لغت فرس اسدی)، همانا به چشمت هزاک آمدم و یا چون تو ابله فغاک آمدم کزینسان سخنهای غاب آوری همی چشم دل را به خواب آوری، اسدی (گرشاسبنامه ص 331)، هر آن سخن که نه در مدح پادشاه بود بود به نزد بزرگان روزگارچو غاب، شمس فخری (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 178)، ، بازپس افکنده بود چون سقط و نابکار، (حاشیۀ لغت فرس اسدی ص 24)، بازمانده بود چون چیزی که سقط باشد: هر دو آن عاشقان بی مژه اند غاب گشته چو سه شبه خوردی، ابوالعباس (لغت فرس اسدی ص 24- حاشیه)، سقط و خراب شده و ازکارافتاده، (برهان)، چیزی باشد خراب شده و ازکارافتاده، (جهانگیری)، از کار افتاده، (فرهنگ شعوری ج 2 ص 178)، چیز ضایع شدۀ بیکار مانده: روی تو بسپرد و بربود و بیفکند و ببرد چارچیز از چارچیز و هر یکی را کرد غاب خرمی از نوبهار و تازگی از سرخ گل نیکوئی از گردماه و روشنی از آفتاب، فرخی، مطرب قارون شده بر راه او مقری پیمانه و الحانش غاب، ناصرخسرو، هرچه تازه خوب کردش گشت چرخ هم ز گردش زود گردد زشت و غاب، ناصرخسرو، ، بازپس افتاده و دور مانده، (برهان)، بقیۀ طعام بازمانده و بقیۀ خوردنی و طعامی بود که در ته طبق از خورش کسی زیاده آمده باشد، بقیۀ خوردنی باشد که از خورش کسی فاضل آید، بقیه و زیاده آمدۀ خوردنی، (فرهنگ شعوری ج 2 ص 178) (برهان) (جهانگیری) : ز آنهمه وعده نیکو ز چه خرسند شدی ای خردمند بدین نعمت پوسیدۀ غاب، ناصرخسرو، یقین که باشد سرمایۀ غذای وجود ز خوان نعمت و احسان تو نثارۀ غاب، شمس فخری، ، بازماندۀ آتش، (اوبهی)، کعب، بژول، قاب، پژول، اشتالنگ، شتالنگ، بجول، پجول، بُجُل، (در تداول مردم خراسان)
جمع واژۀ غابه، جنگل، بیشۀ شیر، (مهذب الاسماء) (دهار)، بیشه و نیستان، (برهان)، بیشه ها، خصوصاً بیشه هائی که در آن شیر ماند و این جمع غابه است، (غیاث بنقل از منتخب و صراح)، - شیر غاب، کنایه از مرد شجاع، لیث الغاب، یضرب مثلاً للشجاع الذی یهاب منه و هو فی منزله، و انشد ابوالفتح البستی لنفسه: و لیس یعدم کناً یستکن به و منعه بین اهلیه و اصحابه و من نأی منهم قلت مهابته کاللیث یحقر مهما غاب عن غابه، (ثمارالقلوب ثعالبی ص 306)، خروشان و جوشان چو شیران غاب بیامد دمان تا به نزدیک آب، فردوسی (از جهانگیری و شعوری)، از پی تأیید او صف ّ ملایک رسید آخته شمشیر غیب، تاخته چون شیر غاب، خاقانی، سحر دم او شکست رونق گویندگان چون دم مرغان صبح، نیروی شیران غاب، خاقانی، - شیر غاب و شیر شرزۀ غاب، مراد حیدر کرار است: بیار محرم غار و بمیر صاحب دلق بپیر کشتۀ غوغا بشیر شرزۀ غاب، خاقانی
جَمعِ واژۀ غابه، جنگل، بیشۀ شیر، (مهذب الاسماء) (دهار)، بیشه و نیستان، (برهان)، بیشه ها، خصوصاً بیشه هائی که در آن شیر ماند و این جمع غابه است، (غیاث بنقل از منتخب و صراح)، - شیر غاب، کنایه از مرد شجاع، لیث الغاب، یضرب مثلاً للشجاع الذی یهاب منه و هو فی منزله، و انشد ابوالفتح البستی لنفسه: و لیس یعدم کناً یستکن به و منعه بین اهلیه و اصحابه و من نأی منهم قَلت مهابته کاللیث یحقر مهما غاب عن غابه، (ثمارالقلوب ثعالبی ص 306)، خروشان و جوشان چو شیران غاب بیامد دمان تا به نزدیک آب، فردوسی (از جهانگیری و شعوری)، از پی تأیید او صف ّ ملایک رسید آخته شمشیر غیب، تاخته چون شیر غاب، خاقانی، سِحر دم او شکست رونق گویندگان چون دم مرغان صبح، نیروی شیران غاب، خاقانی، - شیر غاب و شیر شرزۀ غاب، مراد حیدر کرار است: بیار محرم غار و بمیر صاحب دلق بپیر کشتۀ غوغا بشیر شرزۀ غاب، خاقانی
تأنیث غاب ّ، شتران که به غب ّ (یک روز در میان) آب خورند. ج، غواب ّ. (آنندراج) : ابل ٌ غابه، شترانی که روزی آب خورند و روزی نه. (مهذب الاسماء). ج، غواب ّ و غابات. (اقرب الموارد)
تأنیث غاب ّ، شتران که به غب ّ (یک روز در میان) آب خورند. ج، غواب ّ. (آنندراج) : ابل ٌ غابه، شترانی که روزی آب خورند و روزی نه. (مهذب الاسماء). ج، غواب ّ و غابات. (اقرب الموارد)
در انساب سمعانی آرد: والمشهور بهذه النسبه محمد بن عبداﷲ الغابی روی عن جعفر بن احمد بن علی بن بیان المصری عنه عن مالک، قال ابن ماکولا و لم اجدهم یرضون جعفر او روی عن جعفر عمر بن العباس القاضی بغره - انتهی
در انساب سمعانی آرد: والمشهور بهذه النسبه محمد بن عبداﷲ الغابی روی عن جعفر بن احمد بن علی بن بیان المصری عنه عن مالک، قال ابن ماکولا و لم اجدهم یرضون جعفر او روی عن جعفر عمر بن العباس القاضی بغره - انتهی
سست در کار. سست کار. (آنندراج) ، در تداول فقه، آن که در معامله طرف دیگر را مغبون می کند غبن فلاناً فی البیع و الشراء... خدعه و غلبه فهو غابن و المخدوع مغبون، و غبن فلاناً: نقصه فی الثمن او غیره فهو غابن و ذاک مغبون. (اقرب الموارد). زیان کننده. (دهار)
سست در کار. سست کار. (آنندراج) ، در تداول فقه، آن که در معامله طرف دیگر را مغبون می کند غبن فلاناً فی البیع و الشراء... خدعه و غلبه فهو غابن و المخدوع مغبون، و غبن فلاناً: نقصه فی الثمن او غیره فهو غابن و ذاک مغبون. (اقرب الموارد). زیان کننده. (دهار)
نعت فاعلی از غبطه. آرزومند به حال کسی بی زوال آن از وی. رشک برنده. (منتهی الارب). ج، غبط. (منتهی الارب). و در اقرب الموارد آرد: الغابط، الحاسد و الذی یتمنی نعمه علی ان لا تتحول عن صاحبها فان تمنی عین ماله و نعمته فهو الحسد. ج، غبّط، خوشحال. نیکوحال. (المنجد) ، آزمایندۀ گوسفند که فربه است یا نه: کغابط الکلب یبغی الطرق فی الذنب. (تاج العروس)
نعت فاعلی از غبطه. آرزومند به حال کسی بی زوال آن از وی. رشک برنده. (منتهی الارب). ج، غُبُط. (منتهی الارب). و در اقرب الموارد آرد: الغابط، الحاسد و الذی یتمنی نعمه علی ان لا تتحول عن صاحبها فان تمنی عین ماله و نعمته فهو الحسد. ج، غُبَّط، خوشحال. نیکوحال. (المنجد) ، آزمایندۀ گوسفند که فربه است یا نه: کغابط الکلب یبغی الطرق فی الذنب. (تاج العروس)
غباریه. عنب الدب. مردار آغاجی. برگک. بارشین. نام درختی است کوهی که میوۀ آن را غباریه و عنب الدب گویند. شبیه است به کنار. (برهان) (آنندراج). در تحفۀ حکیم مؤمن ذیل غابش آرد: بفتح غین و تشدید باءاسم عنب الدب است. و ذیل عنب الدب آرد: به ترکی مردارآغاجی گویند، درخت کوهی است نر و ماده میباشد. نر او بقدر قامتی و شاخهای او بسیار مایل به زمین و چتری و بی خار و برگش مثل برگ انار و مایل به پهنی و نرم و ثمرش بقدر کنار و خوشه دار و مثل کاکنج سرخ و در جوف او چهار پنج عدد دانۀ کوچک و طعم او با شیرینی قلیلی و تلخی و با لزوجت و قیض و گلش زرد مایل به سبزی و از جنس زعرور است. در آخر اول سرد و خشک و رافع نفث الدم و بیخش مایل به سرخی و بسیار مخفف و جاذب و محلل اورام است و بیطاران پوست او را در ورم دواب میگذرانند تا چرک آورده به شود و مادۀ او را برگ درشت تر و شبیه به برگ شمشاد و از آن کوچکتر و غیر چتری وبیخ او عود بری است و سایر اجزای او باسمیت است و در بلاد کرمان و شیراز و لرستان کثرالوجود است و برگک نامند و برگ او مسکر است. بخلاف بیخ آن - انتهی. و دراختیارات بدیعی ذیل غباریه آرد: عنب الدب است و ذیل عنب الدب آرد: درخت کوهی است و آن را غابش خوانند و ثمر وی بمقدار کناری کوچک بود سرخ رنگ و در اندرون وی دانۀ کوچک چهار و پنج بود و طعم وی قابض بود و ثمر وی شیرین بود که اندک تلخی داشته باشد و لزوجت و قبضی نیز و از خشک وی سویق سازند. نافع بود جهت اسهال کهن و گل وی مانند گل حنا سرخ بود اما کوچکتر بود و لون او میان زردی و سبزی بود و ثمر وی نفث دم را نافعبود - انتهی. و در مخزن الادویه ذیل عنب الدب آرد: به ترکی مردار آغاجی و بارشین نیز گویند و درخت آن راغایش (کذا) نامند. درختی است کوهی نر و ماده میباشدنر آن بقدر قامتی و شاخهای آن بسیار و مایل بر زمین و چتری و بیخار و برگ آن مانند برگ انار و مایل به پهنی و نرم و ثمر آن خوشه دارد و بقدر کناری کوچک و مانند کاکنج سرخ و در جوف آن چهار پنج عدد دانۀ کوچک و طعم آن با اندک شیرینی و تلخی و لزوجت و قبض کمی و گل آن زرد مایل بسبزی شبیه به گل حنا و باریکتر از آن، و بغدادی نوشته: نوعی از زعرور جبلی است و بیخ آن مایل به سرخی، طبیعت آن سرد و خشک در اول... ثمرآن جهت نفث الدم نافع و سویق خشک آن حابس اسهال کهنه و بیخ آن بسیار مجفف و جاذب و محلل اورام و بیطاران پوست آن را بر اورام دواب ضماد مینمایند تا چرک آورده به شود و مادۀ آن را برگ بزرگتر از نر و شبیه به برگ شمشاد و از آن کوچکتر و غیر چتری و بیخ آن عودبری است و سایر اجزای آن باسمیت و در بلاد کرمان و شیراز کثرالوجود و آن را برگک نامند و برگ آن مسکر است بخلاف بیخ آن - انتهی. و ابن البیطار در مفردات ذیل عنب الدب آرد: قال کتاب الرحله هو اسم لشجره جبلیه کثیراً ماتنبت عندالصخور و علیها و تسمیها العجم غابش بالغین المعجمه و الباء بواحده مفتوحه مشدده قبلها الف و بعدها شین معجمه، و بالاسم الاول وقعت عند جالینوس فی کتاب المیامن تکون فی منتها متروحه علی قدر القاقه تحیل علی الارض میلا کثیراً و یلصق بعضها علی الحجاره و فیها اعوجاج و غصونها صالسه لشکل غیر مشوکه ورقها رمانی الشکل صغیر مفلطح فی مشابهه ورق الرجله و ثمرها علی قدرالمتوسط من النبق احمر ملیح الحمه و داخله عجم صغیر اربع او خمس و طعمه قابض و طعم الثمر حلو بیسیر مراره یخالطه لزوجه و قبض یسیرو ینبت بالاندلس ایضاً بالجبال کاغرناطه و جیان و رنده یؤکل غضا و یتخذ من یابسه سویق و نافع من الاسهال المزمن و زهرها فیه مشابهه من زهرالحنی الا انه ادق و لونه ما بین الصفره و الخضره اذا سقط خلفه الثمر علی الصفه التی و صفناها عناقید تتعلق من معالیق صغار، و هی مماینبت بجبال رنده بمقربه من عین شبیله و بجبال غرناطه بمقربه من الکنیسه. قال جالینوس فی المیامن عن اسقلبیادس انه یکون فی نیطش و هو ثمر نبات منخفض شبیه بما یکون بین الشجر و الحشیش و ورقه بورق النبات الذی یقال له قاتل ابیه و یحمل ثمراً مدورا أحمر فی طعمه قبض یقع فی الادویه النافعه من نفث الدم - انتهی
غباریه. عنب الدب. مردار آغاجی. برگک. بارشین. نام درختی است کوهی که میوۀ آن را غباریه و عنب الدب گویند. شبیه است به کنار. (برهان) (آنندراج). در تحفۀ حکیم مؤمن ذیل غابش آرد: بفتح غین و تشدید باءاسم عنب الدب است. و ذیل عنب الدب آرد: به ترکی مردارآغاجی گویند، درخت کوهی است نر و ماده میباشد. نر او بقدر قامتی و شاخهای او بسیار مایل به زمین و چتری و بی خار و برگش مثل برگ انار و مایل به پهنی و نرم و ثمرش بقدر کنار و خوشه دار و مثل کاکنج سرخ و در جوف او چهار پنج عدد دانۀ کوچک و طعم او با شیرینی قلیلی و تلخی و با لزوجت و قیض و گلش زرد مایل به سبزی و از جنس زعرور است. در آخر اول سرد و خشک و رافع نفث الدم و بیخش مایل به سرخی و بسیار مخفف و جاذب و محلل اورام است و بیطاران پوست او را در ورم دواب میگذرانند تا چرک آورده به شود و مادۀ او را برگ درشت تر و شبیه به برگ شمشاد و از آن کوچکتر و غیر چتری وبیخ او عود بری است و سایر اجزای او باسمیت است و در بلاد کرمان و شیراز و لرستان کثرالوجود است و برگک نامند و برگ او مسکر است. بخلاف بیخ آن - انتهی. و دراختیارات بدیعی ذیل غباریه آرد: عنب الدب است و ذیل عنب الدب آرد: درخت کوهی است و آن را غابش خوانند و ثمر وی بمقدار کناری کوچک بود سرخ رنگ و در اندرون وی دانۀ کوچک چهار و پنج بود و طعم وی قابض بود و ثمر وی شیرین بود که اندک تلخی داشته باشد و لزوجت و قبضی نیز و از خشک وی سویق سازند. نافع بود جهت اسهال کهن و گل وی مانند گل حنا سرخ بود اما کوچکتر بود و لون او میان زردی و سبزی بود و ثمر وی نفث دم را نافعبود - انتهی. و در مخزن الادویه ذیل عنب الدب آرد: به ترکی مردار آغاجی و بارشین نیز گویند و درخت آن راغایش (کذا) نامند. درختی است کوهی نر و ماده میباشدنر آن بقدر قامتی و شاخهای آن بسیار و مایل بر زمین و چتری و بیخار و برگ آن مانند برگ انار و مایل به پهنی و نرم و ثمر آن خوشه دارد و بقدر کناری کوچک و مانند کاکنج سرخ و در جوف آن چهار پنج عدد دانۀ کوچک و طعم آن با اندک شیرینی و تلخی و لزوجت و قبض کمی و گل آن زرد مایل بسبزی شبیه به گل حنا و باریکتر از آن، و بغدادی نوشته: نوعی از زعرور جبلی است و بیخ آن مایل به سرخی، طبیعت آن سرد و خشک در اول... ثمرآن جهت نفث الدم نافع و سویق خشک آن حابس اسهال کهنه و بیخ آن بسیار مجفف و جاذب و محلل اورام و بیطاران پوست آن را بر اورام دواب ضماد مینمایند تا چرک آورده به شود و مادۀ آن را برگ بزرگتر از نر و شبیه به برگ شمشاد و از آن کوچکتر و غیر چتری و بیخ آن عودبری است و سایر اجزای آن باسمیت و در بلاد کرمان و شیراز کثرالوجود و آن را برگک نامند و برگ آن مسکر است بخلاف بیخ آن - انتهی. و ابن البیطار در مفردات ذیل عنب الدب آرد: قال کتاب الرحله هو اسم لشجره جبلیه کثیراً ماتنبت عندالصخور و علیها و تسمیها العجم غابش بالغین المعجمه و الباء بواحده مفتوحه مشدده قبلها الف و بعدها شین معجمه، و بالاسم الاول وقعت عند جالینوس فی کتاب المیامن تکون فی منتها متروحه علی قدر القاقه تحیل علی الارض میلا کثیراً و یلصق بعضها علی الحجاره و فیها اعوجاج و غصونها صالسه لشکل غیر مشوکه ورقها رمانی الشکل صغیر مفلطح فی مشابهه ورق الرجله و ثمرها علی قدرالمتوسط من النبق احمر ملیح الحمه و داخله عجم صغیر اربع او خمس و طعمه قابض و طعم الثمر حلو بیسیر مراره یخالطه لزوجه و قبض یسیرو ینبت بالاندلس ایضاً بالجبال کاغرناطه و جیان و رنده یؤکل غضا و یتخذ من یابسه سویق و نافع من الاسهال المزمن و زهرها فیه مشابهه من زهرالحنی الا انه ادق و لونه ما بین الصفره و الخضره اذا سقط خلفه الثمر علی الصفه التی و صفناها عناقید تتعلق من معالیق صغار، و هی مماینبت بجبال رنده بمقربه من عین شبیله و بجبال غرناطه بمقربه من الکنیسه. قال جالینوس فی المیامن عن اسقلبیادس انه یکون فی نیطش و هو ثمر نبات منخفض شبیه بما یکون بین الشجر و الحشیش و ورقه بورق النبات الذی یقال له قاتل ابیه و یحمل ثمراً مدورا أحمر فی طعمه قبض یقع فی الادویه النافعه من نفث الدم - انتهی
باقی و پاینده. ج، غبّر. (منتهی الارب). باقی مانده. بقیه. بمانده. قال ابن عمر: غابره النجس، ای باقیه و منه: فانجیناه و اهله الا امرأته کانت من الغابرین، ای من الذین بقوا فی دیارهم فهلکوا. هو غابر بنی فلان، ای بقیتهم. (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، گذشته. بگذشته. درگذشته. ماضی. درگذرنده. (منتهی الارب). عام ٌ غابر، سال گذشته: در عهود ماضی و سنون غابر در بلاد کشمیر...پادشاهی مستولی بود... (سندبادنامه ص 56). در عهود ماضی و ایام غابر پادشاهی بود... (سندبادنامه ص 134). در ساعات ماضی و اوقات سالف و شهور غابر. (سندبادنامه ص 250). در نعت بزرگان ماضی و فاخران غابر از دعائم بیوت ریاست... (ترجمه محاسن اصفهان ص 18) ، آینده. در تداول صرف مضارع و مستقبل. از لغات اضداد است. در غیاث اللغات بنقل از لطائف و آنندراج آرد: ماضی و مستقبل لیکن بمعنی زمانۀ استقبال بیشترمستعمل است و در منتخب، آینده - انتهی: لوت و پوت خورده را هم یاد آر منگر اندر غابر و کم باش زار. مولوی. ، رونده. (غیاث). ج، غبر و غابرون. (قطر المحیط). الغابر الماضی و الغابر الباقی هکذا قال بعض اهل اللغه و کأنّه عندهم من الاضداد. (المزهر سیوطی ص 331). الماضی. ضدّ. (اقرب الموارد) ، کوکبی که از تربیع تجاوز کرده و به تثلیث نرسیده باشد یا از تسدیس تجاوز کرده و به تربیع نرسیده است
باقی و پاینده. ج، غُبّر. (منتهی الارب). باقی مانده. بقیه. بمانده. قال ابن عمر: غابره النجس، ای باقیه و منه: فانجیناه و اهله الا امرأته کانت من الغابرین، ای من الذین بقوا فی دیارهم فهلکوا. هو غابر بنی فلان، ای بقیتهم. (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، گذشته. بگذشته. درگذشته. ماضی. درگذرنده. (منتهی الارب). عام ٌ غابر، سال گذشته: در عهود ماضی و سنون غابر در بلاد کشمیر...پادشاهی مستولی بود... (سندبادنامه ص 56). در عهود ماضی و ایام غابر پادشاهی بود... (سندبادنامه ص 134). در ساعات ماضی و اوقات سالف و شهور غابر. (سندبادنامه ص 250). در نعت بزرگان ماضی و فاخران غابر از دعائم بیوت ریاست... (ترجمه محاسن اصفهان ص 18) ، آینده. در تداول صرف مضارع و مستقبل. از لغات اضداد است. در غیاث اللغات بنقل از لطائف و آنندراج آرد: ماضی و مستقبل لیکن بمعنی زمانۀ استقبال بیشترمستعمل است و در منتخب، آینده - انتهی: لوت و پوت خورده را هم یاد آر منگر اندر غابر و کم باش زار. مولوی. ، رونده. (غیاث). ج، غبر و غابرون. (قطر المحیط). الغابر الماضی و الغابر الباقی هکذا قال بعض اهل اللغه و کأنّه عندهم من الاضداد. (المزهر سیوطی ص 331). الماضی. ضدّ. (اقرب الموارد) ، کوکبی که از تربیع تجاوز کرده و به تثلیث نرسیده باشد یا از تسدیس تجاوز کرده و به تربیع نرسیده است
قریه ای است در بحرین. (معجم البلدان). و در نزهه القلوب حمداﷲ مستوفی ذیل بحرین آرد: و شهرستان آن (بحرین) را (هجر) گفته اند، اردشیر بابکان ساخت و در زمان سابق آن را بالحسا و ازر والاره و فروق و بینونه و سابون و دارین و غابه از ملک عرب شمرده اند. اکنون جزیره بحرین داخل فارس است واز ملک ایران. (نزهه القلوب مقالۀ ثالثه ص 137)
قریه ای است در بحرین. (معجم البلدان). و در نزهه القلوب حمداﷲ مستوفی ذیل بحرین آرد: و شهرستان آن (بحرین) را (هجر) گفته اند، اردشیر بابکان ساخت و در زمان سابق آن را بالحسا و ازر والاره و فروق و بینونه و سابون و دارین و غابه از ملک عرب شمرده اند. اکنون جزیره بحرین داخل فارس است واز ملک ایران. (نزهه القلوب مقالۀ ثالثه ص 137)
زمین پست هموار، گروه مردمان، نیزۀ دراز یا نیزۀ لرزان، بیشۀ درختان انبوه و درهم پیچیده، یقال: لیث غابه. ج، غاب و غابات. اجمه. مرغزار. نیزار. نیستان. (منتهی الارب). و در معجم البلدان آرد، هوازنی گفته است: غابه، زمینی است گود و پست و هموار که دارای کنگره باشد و در معنی با کلمه ’وهده’ یکی است و ابوجابر اسدی گفته است: غابه گروهی از مردم و درخت درهم پیچیده که زمین آن بلند و برآمده نیست به صورتی که مردم می توانند از آن هیزم به دست آورند و سودهای دیگر برگیرند، غابهالبحر، جایگاهی که جانورهای کوچک متحجر در آن گرد هم است. (المنجد)
زمین پست هموار، گروه مردمان، نیزۀ دراز یا نیزۀ لرزان، بیشۀ درختان انبوه و درهم پیچیده، یقال: لیث غابه. ج، غاب و غابات. اَجَمه. مرغزار. نیزار. نیستان. (منتهی الارب). و در معجم البلدان آرد، هوازنی گفته است: غابه، زمینی است گود و پست و هموار که دارای کنگره باشد و در معنی با کلمه ’وهده’ یکی است و ابوجابر اسدی گفته است: غابه گروهی از مردم و درخت درهم پیچیده که زمین آن بلند و برآمده نیست به صورتی که مردم می توانند از آن هیزم به دست آورند و سودهای دیگر برگیرند، غابهالبحر، جایگاهی که جانورهای کوچک متحجر در آن گرد هم است. (المنجد)
فریبکار، ستمگر غابش در پارسی نیز هست و برابر است با عنب الدب تازی ازگیل، درختچه ایست از تیره خلنگها که دارای ساقه خزنده نیز می باشد این گیاه بطور وحشی در کوهستانهای ژورا و آلپ و پیرنه در ایتالیا و اسپانیا و فرانسه به فراوانی می روید. ساقه هایش استوانه یی شکل مایل به قرمز و کم و بیش خوابیده است. برگهایش متناوب و دارای دمبرگ کوتاه و پهنک برگها بیضوی و نامنظم و ضخیم و چرمی شکل است. گلهایش سفید یا کمی مایل به قرمز و به صورت دسته های 3 تا 12 تایی است. تعداد گلبرگها و کاسبرگها مساوی و هر یک 5 عددند. تعداد پرچمهایش 10 و میوه اش سته است و رنگ میوه قرمز و شکلش کروی است. برگ این گیاه علاوه بر تانن و صمغ و املاح دارای ماده ای به نام اورسون نیز می باشد و به علاوه دارای مقداری آربوتین و اریکولین است. برگ گیاه مذکور دارای اثر قابض و ضد عفونی کننده است و در بیماری های مجاری تناسلی و التهاب مثانه و عدم تحمل ادرار مصرف می شود عنب الذئب عنب الدب انگور خرس عصیر الدب غایش یارشین مردار آغاجی
فریبکار، ستمگر غابش در پارسی نیز هست و برابر است با عنب الدب تازی ازگیل، درختچه ایست از تیره خلنگها که دارای ساقه خزنده نیز می باشد این گیاه بطور وحشی در کوهستانهای ژورا و آلپ و پیرنه در ایتالیا و اسپانیا و فرانسه به فراوانی می روید. ساقه هایش استوانه یی شکل مایل به قرمز و کم و بیش خوابیده است. برگهایش متناوب و دارای دمبرگ کوتاه و پهنک برگها بیضوی و نامنظم و ضخیم و چرمی شکل است. گلهایش سفید یا کمی مایل به قرمز و به صورت دسته های 3 تا 12 تایی است. تعداد گلبرگها و کاسبرگها مساوی و هر یک 5 عددند. تعداد پرچمهایش 10 و میوه اش سته است و رنگ میوه قرمز و شکلش کروی است. برگ این گیاه علاوه بر تانن و صمغ و املاح دارای ماده ای به نام اورسون نیز می باشد و به علاوه دارای مقداری آربوتین و اریکولین است. برگ گیاه مذکور دارای اثر قابض و ضد عفونی کننده است و در بیماری های مجاری تناسلی و التهاب مثانه و عدم تحمل ادرار مصرف می شود عنب الذئب عنب الدب انگور خرس عصیر الدب غایش یارشین مردار آغاجی
پارسی تازی گشته به روش قلب باغ (صادق کیا)، نیزار نپستان، نیزه دراز زمین پست و هموار، گروه مردمان، نیزه دراز، بیشه درختان انبوه و درهم پیچیده، جمع غاب غابات
پارسی تازی گشته به روش قلب باغ (صادق کیا)، نیزار نپستان، نیزه دراز زمین پست و هموار، گروه مردمان، نیزه دراز، بیشه درختان انبوه و درهم پیچیده، جمع غاب غابات