جایی که در آن سلاح جنگ نگهداری کنند: چون کیخسرو به همدان فرودآمد و همدان را زینستان ایرانشهر نام بود یعنی خزینۀ سلاحها. (تاریخ قم ص 79). و رجوع به زین شود
جایی که در آن سلاح جنگ نگهداری کنند: چون کیخسرو به همدان فرودآمد و همدان را زینستان ایرانشهر نام بود یعنی خزینۀ سلاحها. (تاریخ قم ص 79). و رجوع به زین شود
یاقوت در معجم البلدان گوید: غرشستان منسوب به غرش، و معنای آن جای غرش است و آن را غرشتان نیز گویند، و آن ولایت مستقلی است که از طرف مغرب به هرات، از طرف مشرق به غور و از طرف شمال به مروالرود و از طرف جنوب به غزنه محدود است. آن را غرج الشار نیز خوانند، و غرج کوهها است و شار پادشاه، و تفسیر آن جبال الملک است. این ناحیۀ وسیع مشتمل است به دیه های بسیار، و در آنها ده منبر است و بزرگترین آنها در بشیر، مستقر ’شار’ قرار دارد مروالرود از این خاک میگذرد. دروازه ها درهای آهنی متعدد دارد و دخول بدون اجازه به آنجا ممکن نیست. اصطخری گوید: غرج الشار دارای دو شهر است: یکی بشیر و دیگری سورمین، وهر دو در بزرگی متقاربند، و در آن دو مقامی برای سلطان وجود ندارد و شار که مملکت به وی نسبت داده می شود در قریه ای در کوه به نام بلیکان مقیم است. فاصله بشیر و سورمین یک مرحله است. بحتری شاه بن میکائیل به غرش یا غور منسوب است چنانکه در قصیدۀ خود گوید: لتطلبن الشاه عیدیه تغص من مدن لمن النسوع بالغرش او بالغور من رهطه اروم مجدساندتها الفروع لیس الندی فیهم بدیعاً ولا مابدؤه من جمیل بدیع. (از معجم البلدان). در فهرست بلاذری غور یا غرشستان از کورتهای خراسان به شمار آمده. (از حواشی تاریخ سیستان) در ترجمه تاریخ یمینی چنین آمده: پادشاهان غرشستان را در اصطلاح اهل آن بقعه شار خوانند چنانکه خان ترکان را، و رای هندوان را، و قیصر رومیان را، و ولایت غرشستان را شار ابونصر داشت تا پسر وی محمد به حد مردی رسید... و ابوعلی سیمجور چون عصیان بر ملک نوح آغاز کردخواست تا ناحیت غرشستان را به تدبیر خویش گیرد و شار را به طاعت آرد. هر دو شار دست رد بر روی مراد او بازنهادند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هجری قمری صص 337- 338). عتبی آورده است که... مرا به رسالت از برای عقد بیعت پیش شار فرستادند و چون بدان جایگاه رسیدم به اکرام تمامی تلقی کردند و... در بلاد غرشستان سکه و خطبه به نام همایون سلطان (سلطان یمین الدوله و امین المله) در شهور سنۀ تسع و ثمانین و ثلاث مائه (389) مطرز گردانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 339). رجوع به غرجستان و غرج الشار و رجوع به سبک شناسی ج 1 ص 411 و ج 3 ص 49 و تاریخ سیستان ص 26 و 27 و تتمۀ صوان الحکمه ص 207 شود
یاقوت در معجم البلدان گوید: غرشستان منسوب به غرش، و معنای آن جای غرش است و آن را غَرِشتان نیز گویند، و آن ولایت مستقلی است که از طرف مغرب به هرات، از طرف مشرق به غور و از طرف شمال به مروالرود و از طرف جنوب به غزنه محدود است. آن را غرج الشار نیز خوانند، و غرج کوهها است و شار پادشاه، و تفسیر آن جبال الملک است. این ناحیۀ وسیع مشتمل است به دیه های بسیار، و در آنها ده منبر است و بزرگترین آنها در بشیر، مستقر ’شار’ قرار دارد مروالرود از این خاک میگذرد. دروازه ها درهای آهنی متعدد دارد و دخول بدون اجازه به آنجا ممکن نیست. اصطخری گوید: غرج الشار دارای دو شهر است: یکی بشیر و دیگری سورمین، وهر دو در بزرگی متقاربند، و در آن دو مقامی برای سلطان وجود ندارد و شار که مملکت به وی نسبت داده می شود در قریه ای در کوه به نام بلیکان مقیم است. فاصله بشیر و سورمین یک مرحله است. بحتری شاه بن میکائیل به غرش یا غور منسوب است چنانکه در قصیدۀ خود گوید: لتطلبن الشاه عیدیه تغص من مدن لمن النسوع بالغرش او بالغور من رهطه اروم مجدساندتها الفروع لیس الندی فیهم بدیعاً ولا مابدؤه من جمیل بدیع. (از معجم البلدان). در فهرست بلاذری غور یا غرشستان از کورتهای خراسان به شمار آمده. (از حواشی تاریخ سیستان) در ترجمه تاریخ یمینی چنین آمده: پادشاهان غرشستان را در اصطلاح اهل آن بقعه شار خوانند چنانکه خان ترکان را، و رای هندوان را، و قیصر رومیان را، و ولایت غرشستان را شار ابونصر داشت تا پسر وی محمد به حد مردی رسید... و ابوعلی سیمجور چون عصیان بر ملک نوح آغاز کردخواست تا ناحیت غرشستان را به تدبیر خویش گیرد و شار را به طاعت آرد. هر دو شار دست رد بر روی مراد او بازنهادند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هجری قمری صص 337- 338). عتبی آورده است که... مرا به رسالت از برای عقد بیعت پیش شار فرستادند و چون بدان جایگاه رسیدم به اکرام تمامی تلقی کردند و... در بلاد غرشستان سکه و خطبه به نام همایون سلطان (سلطان یمین الدوله و امین المله) در شهور سنۀ تسع و ثمانین و ثلاث مائه (389) مطرز گردانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 339). رجوع به غرجستان و غرج الشار و رجوع به سبک شناسی ج 1 ص 411 و ج 3 ص 49 و تاریخ سیستان ص 26 و 27 و تتمۀ صوان الحکمه ص 207 شود
دهی است از دهستان بهنام پازوکی ازبخش ورامین شهرستان تهران که دارای 753 تن سکنه است. آب آن از رود خانه جاجرود و محصول عمده اش غله، صیفی و چغندرقند است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان بهنام پازوکی ازبخش ورامین شهرستان تهران که دارای 753 تن سکنه است. آب آن از رود خانه جاجرود و محصول عمده اش غله، صیفی و چغندرقند است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
نام یکی از دهستانهای حومه شهرستان گلپایگان است. این دهستان در جنوب خاوری شهرستان گلپایگان واقع شده است و حدود آن به شرح زیر است: ازشمال به جلگه. از جنوب به خاک اصفهان از خاور به قم از باختر به خونسار. موقعیت طبیعی آن، واقع در جلگه است. هوای آن گرم و سالم است. این دهستان از 8 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و جمعیت آن در حدود 6494 تن است. قراء مهم آن عبارتند از رحمت آباد. خم و پیچ، ورزنه، درتجره. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
نام یکی از دهستانهای حومه شهرستان گلپایگان است. این دهستان در جنوب خاوری شهرستان گلپایگان واقع شده است و حدود آن به شرح زیر است: ازشمال به جلگه. از جنوب به خاک اصفهان از خاور به قم از باختر به خونسار. موقعیت طبیعی آن، واقع در جلگه است. هوای آن گرم و سالم است. این دهستان از 8 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و جمعیت آن در حدود 6494 تن است. قراء مهم آن عبارتند از رحمت آباد. خم و پیچ، ورزنه، درتجره. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
ریگزار. (ناظم الاطباء). ریگ. جای ریگ ناک. ریگ بوم. رمل. (یادداشت مؤلف) : روی در آن ریگستان آوردم و روان شدم. (انیس الطالبین ص 217). رجوع به ریگزار شود
ریگزار. (ناظم الاطباء). ریگ. جای ریگ ناک. ریگ بوم. رمل. (یادداشت مؤلف) : روی در آن ریگستان آوردم و روان شدم. (انیس الطالبین ص 217). رجوع به ریگزار شود
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان قزوین است و 217 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1). نام محلی کنار جادۀ تهران و قزوین در 138600 گزی تهران میان قزوین و شریف آباد. (یادداشت مؤلف)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان قزوین است و 217 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1). نام محلی کنار جادۀ تهران و قزوین در 138600 گزی تهران میان قزوین و شریف آباد. (یادداشت مؤلف)
مرکّب از: بید + ستان، جای انبوه از درخت بید. (ناظم الاطباء)، بیدزار. جایی که درخت بید بسیار باشد. از قبیل سروستان و نخلستان. (از آنندراج)، مخلفه. (یادداشت مؤلف) : ز چوگان گشته بیدستان همه راه زمین زآن بید صندل سوده بر ماه. نظامی
مُرَکَّب اَز: بید + ستان، جای انبوه از درخت بید. (ناظم الاطباء)، بیدزار. جایی که درخت بید بسیار باشد. از قبیل سروستان و نخلستان. (از آنندراج)، مخلفه. (یادداشت مؤلف) : ز چوگان گشته بیدستان همه راه زمین زآن بید صندل سوده بر ماه. نظامی