ابل عکمس، شتران بسیار یا گلۀ شتران قریب هزار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، لیل عکمس،شبی بسیار تاریک. (از اقرب الموارد) ، هر چیز متراکم و انبوه که از شدت تراکم تاریک باشد. (از اقرب الموارد). عکامس. و رجوع به عکامس شود
ابل عکمس، شتران بسیار یا گلۀ شتران قریب هزار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، لیل عکمس،شبی بسیار تاریک. (از اقرب الموارد) ، هر چیز متراکم و انبوه که از شدت تراکم تاریک باشد. (از اقرب الموارد). عُکامِس. و رجوع به عکامس شود
برگرداندن، باژگونه کردن، وارون کردن، صورت شخص، شیء یا منظره ای که با دستگاه مخصوص عکاسی گرفته می شود عکس و طرد: در ادبیات در فن بدیع آن است که شاعر کلماتی را که در یک مصراع یا نیم مصراع آورده در مصراع یا نیم مصراع دیگر قلب و مکرر کند برای مثال در چهرۀ تو دیدم لطفی که می شنیدم / لطفی که می شنیدم در چهرۀ تو دیدم
برگرداندن، باژگونه کردن، وارون کردن، صورت شخص، شیء یا منظره ای که با دستگاه مخصوص عکاسی گرفته می شود عکس و طرد: در ادبیات در فن بدیع آن است که شاعر کلماتی را که در یک مصراع یا نیم مصراع آورده در مصراع یا نیم مصراع دیگر قلب و مکرر کند برای مثال در چهرۀ تو دیدم لطفی که می شنیدم / لطفی که می شنیدم در چهرۀ تو دیدم
باشگونه کردن و گردانیدن لفظ و سخن و جز آن. (از منتهی الارب). بازگونه کردن. (دهار). واشگونه کردن. (المصادر زوزنی). مقلوب کردن سخن. (از اقرب الموارد). باشگونه کردن. (حدائق السحر وطواط) ، آخر چیزی را در اول آن آوردن، و بجای یکدیگر گردانیدن اجزای چیزی را. (از منتهی الارب). بازگرداندن آخر شی ٔ به اول آن. (از تاج المصادر بیهقی). (دهار) (از اقرب الموارد). و آن جمله است عکس ’بلیه’ در قبر، زیرا عرب در جاهلیت، بلیه و شتر را به صورت معکوس بر قبر صاحب خود می بستند تا بمیرد. (از اقرب الموارد) ، بازداشتن ستور، کشیدن عنان اسب را بسوی خود تا برگردد. (از منتهی الارب). کشیدن سردابه را بسوی خود تا به عقب برگردد. (از اقرب الموارد) ، مهار شتر بر دست او بستن تا رام گردد. (از منتهی الارب). دست شتر واکردن بستن. (المصادر زوزنی). بینی شتر با دست وی بستن تا رام شود. (تاج المصادر بیهقی). ریسمان بستن در ’خطم’ شتر تا ’رسغ’ دو دست او تا رام شود. (از اقرب الموارد) ، شیر ریختن در خوردنی. (منتهی الارب). شیر بر خوردنی ریختن. (تاج المصادر بیهقی). ’عکیس’ را بر طعام ریختن. (از اقرب الموارد) ، چیزی را بسوی زمین کشیدن و آن را به شدت فشار آوردن و به زمین زدن، خم کردن و بازگرداندن سر شتر را، بازگرداندن کاری را بر کسی، منصرف کردن کسی را از کار خود. (از اقرب الموارد) ، تافتن. تابیدن، عکس شعاع آفتاب. (فرهنگ فارسی معین)
باشگونه کردن و گردانیدن لفظ و سخن و جز آن. (از منتهی الارب). بازگونه کردن. (دهار). واشگونه کردن. (المصادر زوزنی). مقلوب کردن سخن. (از اقرب الموارد). باشگونه کردن. (حدائق السحر وطواط) ، آخر چیزی را در اول آن آوردن، و بجای یکدیگر گردانیدن اجزای چیزی را. (از منتهی الارب). بازگرداندن آخر شی ٔ به اول آن. (از تاج المصادر بیهقی). (دهار) (از اقرب الموارد). و آن جمله است عکس ’بلیه’ در قبر، زیرا عرب در جاهلیت، بلیه و شتر را به صورت معکوس بر قبر صاحب خود می بستند تا بمیرد. (از اقرب الموارد) ، بازداشتن ستور، کشیدن عنان اسب را بسوی خود تا برگردد. (از منتهی الارب). کشیدن سردابه را بسوی خود تا به عقب برگردد. (از اقرب الموارد) ، مهار شتر بر دست او بستن تا رام گردد. (از منتهی الارب). دست شتر واکردن بستن. (المصادر زوزنی). بینی شتر با دست وی بستن تا رام شود. (تاج المصادر بیهقی). ریسمان بستن در ’خطم’ شتر تا ’رسغ’ دو دست او تا رام شود. (از اقرب الموارد) ، شیر ریختن در خوردنی. (منتهی الارب). شیر بر خوردنی ریختن. (تاج المصادر بیهقی). ’عکیس’ را بر طعام ریختن. (از اقرب الموارد) ، چیزی را بسوی زمین کشیدن و آن را به شدت فشار آوردن و به زمین زدن، خم کردن و بازگرداندن سر شتر را، بازگرداندن کاری را بر کسی، منصرف کردن کسی را از کار خود. (از اقرب الموارد) ، تافتن. تابیدن، عکس شعاع آفتاب. (فرهنگ فارسی معین)
آنچه در آب و آینه و امثال آن از اشیاء پیدا میشود. (غیاث اللغات). عکس شاخص در آینه و جز آن، آنچه را که منطبع میشود در آن بطور باژگونه. ج، عکوس. (ناظم الاطباء). تصویری که از شی ٔ یا شخص در آب و آیینه و جز آن پیدا شود. (فرهنگ فارسی معین). ناهمتا. (دستوراللغه). خیال که در چشم یا در آب و آیینه افتد از شی ٔ خارجی، و فرتور یعنی عکس نور و روشنائی آب و آیینه و امثال آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). فرتور و شبحی که از شاخص درآب و آیینه و جز آن پیدا و ظاهر میشود. (از ناظم الاطباء). اطلاق عکس بر دو معنی آید، گاهی مراد آن می باشد که شبح و لون چیزی در چیزی دیگر که مقابل وی به منزلۀ مرآه باشد افتاده بود، و گاه مقصود آن میگردد که شبح و لون چیزی از تحت چیزی دیگر که شفاف یا رقیق باشد بروز کند و با لفظ کشیدن و افتادن به صلۀ ’در’، و با لفظ افگندن و زدن به صلۀ ’بر’ مستعمل است. (از آنندراج) ، پرتو. پرتاب: زان می که یاقوت سرخ گردد در خانه از عکس او در و بام. فرخی. زان می که در شب ز عکس جامش هر دم برآید ستارۀ بام. فرخی. ز عکس خون مخالف که شاه ریخت هنوز در آن دیار هوا ابرش است و خاک اشقر. عنصری. ز عکس می زرد و جام بلور سپهری شد ایوان پر از ماه و هور. اسدی. هوا گفتی از عکس شد زرپوش زمین سیم شد پاک و آمد بجوش. اسدی. خدای از بخارش سپهر آفرید ز عکسش ستاره پدید آورید. اسدی. عکس مراد ما و تو کار وی شاهد بسست شکل نگونسارش. ناصرخسرو. وین که بجوی اندر از عکس گل سرخ عقیق است تو گوئی حصاش. ناصرخسرو. در ناحیت کشمیر مرغزاری خوش و نزه بود که از عکس ریاحین او پر زاغ چون دم طاووس نمودی. (کلیله و دمنه). عکس آن در آب بدید. (کلیله و دمنه). ظلمت ظلم از جهان برداشت عکس تیغ تو ظلمت شب را چو عکس تیغ خورشید منیر. سوزنی. عکس شکوفه ز شاخ بر لب آب اوفتاد راست چو قوس قزح بر گذر کهکشان. خاقانی. ز یک عکس شمشیرش این هفت رقعه تصاویر این هفت ایوان نماید. خاقانی. ماه نو و صبح بین پیاله و باده عکس شباهنگ بر پیاله فتاده. خاقانی. ضمیر منیر... او آیینۀ روشن گشته که عکس اسرار و غور افکار... چون شعلۀ آفتاب پیش او لایح و واضح باشد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 13). ز عکس آنچنان روشن جنابی خراسان را درافروز آفتابی. نظامی. به مشکین زگال آتش لاله رنگ درافتاده چون عکس گوهر به سنگ. نظامی (از آنندراج). عکس آن اینجاست ذل من قنع اندر این طور است عز من طمع. مولوی. گر به خشم و جنگ عکس قهر اوست ور به صلح و عذر عکس مهر اوست. مولوی. آن خیالاتی که دام اولیاست عکس مهرویان بستان خداست. مولوی. طارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت بس که از طرف چمن لؤلؤی لالا برخاست. سعدی. این نقطۀ سیاه که آمد مدار نور عکسی است در حدیقۀ بینش ز خال تو. حافظ. عکس روی تو چو در آینۀ جام افتاد عارف از خندۀ می در طمع خام افتاد. حافظ. دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی کز عکس روی او شب هجران سرآمدی. حافظ. - عکس انداز کردن، نمودن انعکاس. (ناظم الاطباء). ، در اصطلاح عکاسی، تصویری که عکاس از شاخص بر روی صفحۀ کاغذ و جز آن ثابت می کند. (ناظم الاطباء). صورت شی ٔ یا شخص یا منظره ای که با دستگاه عکاسی برداشته شود. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عکس برداری شود. - چاپ کردن عکس، در اصطلاح عکاسی. رجوع به عکس برداری شود. - عکس مثبت، در اصطلاح عکاسی. رجوع به عکس برداری شود. - عکس منفی، در اصطلاح عکاسی. رجوع به عکس برداری شود. ، در اصطلاح نقاشی، پوشاندن حاشیه با طرحهای خفیف گلها و جانوران. (فرهنگ فارسی معین) ، باژگونه از چیزی و مخالف و ضدآن. (ناظم الاطباء). - بالعکس، برخلاف. ضد. رجوع به همین مدخل شود. - برعکس، برخلاف و برضد و مخالف. (ناظم الاطباء). رجوع به برعکس در ردیف خود شود. - به عکس شدن، معکوس شدن: بر عکس شود چون به نهایت برسد شادی میکن چو غم بغایت برسد. (امثال و حکم دهخدا). - برعکس، برعکس. برضد. برخلاف. رجوع به بر عکس شود: گروهی به عکس این مصلحت دیده اند. (گلستان). - عکس صوت، انعکاس صوت. بازگشت آواز. صدا. (یادداشت مرحوم دهخدا). - عکس نور، برگشتگی نور و انعکاس آن. (ناظم الاطباء). ، (اصطلاح منطق) در اصطلاح منطق، هر قضیه که محمول و موضوعش متعین باشد چون محمول را موضوع کنیم و موضوع را محمول، آن را عکس خوانیم، و چون مقابل موضوع به عدول موضوع کنیم و مقابل محمول به عدول محمول آن را مقابل خوانیم و چون مقابلها را منعکس کنیم آن را مقابلش خوانیم. عکس یا مستوی است و یا نقیض. عکس مستوی آن است که عین موضوع را محمول کنیم و عین محمول را موضوع کنیم چنانکه در قضیۀ ’انسان ناطق است’ گوئیم ’ناطق انسان است’. و عکس نقیض آن است که نقیض جزء دوم را اول (نقیض محمول) و عین جزء اول را محمول و جزء دوم قرار دهیم. و برخی گویند در عکس نقیض، نقیض هر یک از موضوع و محمول رابجای هم قرار دهیم. مثال اول ’انسان حیوان است’ به ’حیوان انسان است’ مثال دوم ’انسان حیوان است’ به ’بعض لاحیوان لاانسان است’. عکس موجبۀ کلیه و جزئیه، موجبۀ جزئیه است و عکس سالبۀ کلیه، سالبۀ کلیه است، و سالبۀ جزئیه را عکس نباشد. (از فرهنگ علوم عقلی به نقل از اساس الاقتباس). - عکس مستوی، در اصطلاح منطق، یکی از دو نوع عکس است. رجوع به عکس شود. - عکس نقیض، در اصطلاح منطق، یکی از دو نوع عکس است. رجوع به عکس شود. ، (اصطلاح فقه) تعلیق نقیض حکم مذکور است به نقیض علت مذکوره، برای رد به اصلی دیگر، چنانکه گوئیم آنچه به نذر لازم است به شروع لازم است چون حج، وعکس آن چنین میشود، آنچه به نذر لازم نباشد به شروع لازم نباشد. بنابراین عکس ضد طرد است. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به عکس و طرد شود، (اصطلاح بدیع) ، یکی از صنایع شعری است که به عکس و تبدیل یا عکس و طرد شهرت دارد. رجوع به عکس و طرد در همین ترکیبات شود. - عکس و تبدیل، عکس و طرد که از محسنات بدیعی است. رجوع به عکس و طرد درهمین ترکیبات شود. - عکس و طرد، یکی از صنایع شعری و محسنات بدیعی است. و آن چنان است که در یک مصراع یا نیم مصراع، الفاظ مصراع یا نیم مصراع قبل را قلب کرده مکرر سازند. چون این مصراع: باده چه کنی پنهان، پنهان چه کنی باده. و یا این بیت: در چهرۀ تو دیدم لطفی که می شنیدم لطفی که می شنیدم در چهرۀ تو دیدم. و در عربی چون گفتۀ خداوند: تولج اللیل فی النهار و تولج النهار فی اللیل، و یا این آیه: یخرج الحی من المیت و یخرج المیت من الحی. و از جملۀ آن است که در کلامی، کلمه به کلمه از آخر گیرند و بر عکس ترتیب خوانند. و آن دو نوع است: یکی آنکه از ترتیب عکس همان کلام حاصل شود چنانکه: درمی داری و داری کرمی کرمی داری و داری درمی. دوم آنکه از ترتیب، عکس بیت دیگر حاصل شود. چون این بیت از سلمان ساوجی: به احسان توئی حاتم به رفعت توئی کسری به فرمان توئی آصف به برهان توئی عیسی. که چون آن را عکس کنیم این بیت به اختلاف وزن حاصل شود: عیسی توئی به برهان آصف توئی به فرمان کسری توئی به رفعت حاتم توئی به احسان. و این را متلون معکوس نیز گویند. (از آنندراج). و رجوع به فرهنگ علوم نقلی و نفائس و مطول و کشاف اصطلاحات الفنون شود. ، در اصطلاح نجومی، انتقال کوکبی برخلاف توالی از اول برجی به آخر برج مقدم. مانند انتقال مریخ از حوت به دلو. (یادداشت مرحوم دهخدا)
آنچه در آب و آینه و امثال آن از اشیاء پیدا میشود. (غیاث اللغات). عکس شاخص در آینه و جز آن، آنچه را که منطبع میشود در آن بطور باژگونه. ج، عُکوس. (ناظم الاطباء). تصویری که از شی ٔ یا شخص در آب و آیینه و جز آن پیدا شود. (فرهنگ فارسی معین). ناهمتا. (دستوراللغه). خیال که در چشم یا در آب و آیینه افتد از شی ٔ خارجی، و فرتور یعنی عکس نور و روشنائی آب و آیینه و امثال آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). فرتور و شبحی که از شاخص درآب و آیینه و جز آن پیدا و ظاهر میشود. (از ناظم الاطباء). اطلاق عکس بر دو معنی آید، گاهی مراد آن می باشد که شبح و لون چیزی در چیزی دیگر که مقابل وی به منزلۀ مرآه باشد افتاده بود، و گاه مقصود آن میگردد که شبح و لون چیزی از تحت چیزی دیگر که شفاف یا رقیق باشد بروز کند و با لفظ کشیدن و افتادن به صلۀ ’در’، و با لفظ افگندن و زدن به صلۀ ’بر’ مستعمل است. (از آنندراج) ، پرتو. پرتاب: زان می که یاقوت سرخ گردد در خانه از عکس او در و بام. فرخی. زان می که در شب ز عکس جامش هر دم برآید ستارۀ بام. فرخی. ز عکس خون مخالف که شاه ریخت هنوز در آن دیار هوا ابرش است و خاک اشقر. عنصری. ز عکس می زرد و جام بلور سپهری شد ایوان پر از ماه و هور. اسدی. هوا گفتی از عکس شد زرپوش زمین سیم شد پاک و آمد بجوش. اسدی. خدای از بخارش سپهر آفرید ز عکسش ستاره پدید آورید. اسدی. عکس مراد ما و تو کار وی شاهد بسست شکل نگونسارش. ناصرخسرو. وین که بجوی اندر از عکس گل سرخ عقیق است تو گوئی حصاش. ناصرخسرو. در ناحیت کشمیر مرغزاری خوش و نزه بود که از عکس ریاحین او پر زاغ چون دم طاووس نمودی. (کلیله و دمنه). عکس آن در آب بدید. (کلیله و دمنه). ظلمت ظلم از جهان برداشت عکس تیغ تو ظلمت شب را چو عکس تیغ خورشید منیر. سوزنی. عکس شکوفه ز شاخ بر لب آب اوفتاد راست چو قوس قزح بر گذر کهکشان. خاقانی. ز یک عکس شمشیرش این هفت رقعه تصاویر این هفت ایوان نماید. خاقانی. ماه نو و صبح بین پیاله و باده عکس شباهنگ بر پیاله فتاده. خاقانی. ضمیر منیر... او آیینۀ روشن گشته که عکس اسرار و غور افکار... چون شعلۀ آفتاب پیش او لایح و واضح باشد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 13). ز عکس آنچنان روشن جنابی خراسان را درافروز آفتابی. نظامی. به مشکین زگال آتش لاله رنگ درافتاده چون عکس گوهر به سنگ. نظامی (از آنندراج). عکس آن اینجاست ذل من قنع اندر این طور است عز من طمع. مولوی. گر به خشم و جنگ عکس قهر اوست ور به صلح و عذر عکس مهر اوست. مولوی. آن خیالاتی که دام اولیاست عکس مهرویان بستان خداست. مولوی. طارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت بس که از طرف چمن لؤلؤی لالا برخاست. سعدی. این نقطۀ سیاه که آمد مدار نور عکسی است در حدیقۀ بینش ز خال تو. حافظ. عکس روی تو چو در آینۀ جام افتاد عارف از خندۀ می در طمع خام افتاد. حافظ. دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی کز عکس روی او شب هجران سرآمدی. حافظ. - عکس انداز کردن، نمودن انعکاس. (ناظم الاطباء). ، در اصطلاح عکاسی، تصویری که عکاس از شاخص بر روی صفحۀ کاغذ و جز آن ثابت می کند. (ناظم الاطباء). صورت شی ٔ یا شخص یا منظره ای که با دستگاه عکاسی برداشته شود. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عکس برداری شود. - چاپ کردن عکس، در اصطلاح عکاسی. رجوع به عکس برداری شود. - عکس مثبت، در اصطلاح عکاسی. رجوع به عکس برداری شود. - عکس منفی، در اصطلاح عکاسی. رجوع به عکس برداری شود. ، در اصطلاح نقاشی، پوشاندن حاشیه با طرحهای خفیف گلها و جانوران. (فرهنگ فارسی معین) ، باژگونه از چیزی و مخالف و ضدآن. (ناظم الاطباء). - بالعکس، برخلاف. ضد. رجوع به همین مدخل شود. - برعکس، برخلاف و برضد و مخالف. (ناظم الاطباء). رجوع به برعکس در ردیف خود شود. - به عکس شدن، معکوس شدن: بر عکس شود چون به نهایت برسد شادی میکن چو غم بغایت برسد. (امثال و حکم دهخدا). - برعکس، برعکس. برضد. برخلاف. رجوع به بر عکس شود: گروهی به عکس این مصلحت دیده اند. (گلستان). - عکس صوت، انعکاس صوت. بازگشت آواز. صدا. (یادداشت مرحوم دهخدا). - عکس نور، برگشتگی نور و انعکاس آن. (ناظم الاطباء). ، (اصطلاح منطق) در اصطلاح منطق، هر قضیه که محمول و موضوعش متعین باشد چون محمول را موضوع کنیم و موضوع را محمول، آن را عکس خوانیم، و چون مقابل موضوع به عدول موضوع کنیم و مقابل محمول به عدول محمول آن را مقابل خوانیم و چون مقابلها را منعکس کنیم آن را مقابلش خوانیم. عکس یا مستوی است و یا نقیض. عکس مستوی آن است که عین موضوع را محمول کنیم و عین محمول را موضوع کنیم چنانکه در قضیۀ ’انسان ناطق است’ گوئیم ’ناطق انسان است’. و عکس نقیض آن است که نقیض جزء دوم را اول (نقیض محمول) و عین جزء اول را محمول و جزء دوم قرار دهیم. و برخی گویند در عکس نقیض، نقیض هر یک از موضوع و محمول رابجای هم قرار دهیم. مثال اول ’انسان حیوان است’ به ’حیوان انسان است’ مثال دوم ’انسان حیوان است’ به ’بعض لاحیوان لاانسان است’. عکس موجبۀ کلیه و جزئیه، موجبۀ جزئیه است و عکس سالبۀ کلیه، سالبۀ کلیه است، و سالبۀ جزئیه را عکس نباشد. (از فرهنگ علوم عقلی به نقل از اساس الاقتباس). - عکس مستوی، در اصطلاح منطق، یکی از دو نوع عکس است. رجوع به عکس شود. - عکس نقیض، در اصطلاح منطق، یکی از دو نوع عکس است. رجوع به عکس شود. ، (اصطلاح فقه) تعلیق نقیض حکم مذکور است به نقیض علت مذکوره، برای رد به اصلی دیگر، چنانکه گوئیم آنچه به نذر لازم است به شروع لازم است چون حج، وعکس آن چنین میشود، آنچه به نذر لازم نباشد به شروع لازم نباشد. بنابراین عکس ضد طرد است. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به عکس و طرد شود، (اصطلاح بدیع) ، یکی از صنایع شعری است که به عکس و تبدیل یا عکس و طرد شهرت دارد. رجوع به عکس و طرد در همین ترکیبات شود. - عکس و تبدیل، عکس و طرد که از محسنات بدیعی است. رجوع به عکس و طرد درهمین ترکیبات شود. - عکس و طرد، یکی از صنایع شعری و محسنات بدیعی است. و آن چنان است که در یک مصراع یا نیم مصراع، الفاظ مصراع یا نیم مصراع قبل را قلب کرده مکرر سازند. چون این مصراع: باده چه کنی پنهان، پنهان چه کنی باده. و یا این بیت: در چهرۀ تو دیدم لطفی که می شنیدم لطفی که می شنیدم در چهرۀ تو دیدم. و در عربی چون گفتۀ خداوند: تولج اللیل فی النهار و تولج النهار فی اللیل، و یا این آیه: یخرج الحی من المیت و یخرج المیت من الحی. و از جملۀ آن است که در کلامی، کلمه به کلمه از آخر گیرند و بر عکس ترتیب خوانند. و آن دو نوع است: یکی آنکه از ترتیب عکس همان کلام حاصل شود چنانکه: درمی داری و داری کرمی کرمی داری و داری درمی. دوم آنکه از ترتیب، عکس بیت دیگر حاصل شود. چون این بیت از سلمان ساوجی: به احسان توئی حاتم به رفعت توئی کسری به فرمان توئی آصف به برهان توئی عیسی. که چون آن را عکس کنیم این بیت به اختلاف وزن حاصل شود: عیسی توئی به برهان آصف توئی به فرمان کسری توئی به رفعت حاتم توئی به احسان. و این را متلون معکوس نیز گویند. (از آنندراج). و رجوع به فرهنگ علوم نقلی و نفائس و مطول و کشاف اصطلاحات الفنون شود. ، در اصطلاح نجومی، انتقال کوکبی برخلاف توالی از اول برجی به آخر برج مقدم. مانند انتقال مریخ از حوت به دلو. (یادداشت مرحوم دهخدا)
محو وناپدید شدن کتاب. (از منتهی الارب). کهنه و مندرس گشتن کتاب و نامه. (از اقرب الموارد) ، ناپدید و بی نشان کردن و پنهان نمودن چیزی را. (از منتهی الارب). مخفی کردن. (از اقرب الموارد) ، خویشتن را در کاری نادان ساختن و ناشناسا نمودن با وجود معرفت در آن. (از منتهی الارب). تجاهل کردن و خود را به نادانی زدن. (از اقرب الموارد) ، سخت گردیدن و سیاه شدن و تاریک گشتن روز. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عمس. عماسه. عموس
محو وناپدید شدن کتاب. (از منتهی الارب). کهنه و مندرس گشتن کتاب و نامه. (از اقرب الموارد) ، ناپدید و بی نشان کردن و پنهان نمودن چیزی را. (از منتهی الارب). مخفی کردن. (از اقرب الموارد) ، خویشتن را در کاری نادان ساختن و ناشناسا نمودن با وجود معرفت در آن. (از منتهی الارب). تجاهل کردن و خود را به نادانی زدن. (از اقرب الموارد) ، سخت گردیدن و سیاه شدن و تاریک گشتن روز. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عَمَس. عَماسه. عُموس
بلا و زیرک. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد) ، بر حذر و ترسان از هر چیزی. (منتهی الارب). حاذر، از هر چیزی. (از اقرب الموارد). - ابوالعکمص، کنیۀ مردی است از تمیم. (از منتهی الارب)
بلا و زیرک. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد) ، بر حذر و ترسان از هر چیزی. (منتهی الارب). حاذر، از هر چیزی. (از اقرب الموارد). - ابوالعکمص، کنیۀ مردی است از تمیم. (از منتهی الارب)
ابل عکامس، شتران بسیار، یاگلۀ شتران قریب هزار، لیل عکامس، شب تاریک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، هر چیز که انبوه باشد و متراکم آنچنانکه تاریک شود. (از اقرب الموارد). عکمس. و رجوع به عکمس شود
ابل عکامس، شتران بسیار، یاگلۀ شتران قریب هزار، لیل عکامس، شب تاریک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، هر چیز که انبوه باشد و متراکم آنچنانکه تاریک شود. (از اقرب الموارد). عُکَمِس. و رجوع به عکمس شود
کسی که نگریستن نتواند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مرد که نگریستن نتواند. (آنندراج). و رجوع به اکمش شود، مردی که هر دو دست او را بریده باشند. (از اقرب الموارد) ، کار ناقص و تباه. ج، کنع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
کسی که نگریستن نتواند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مرد که نگریستن نتواند. (آنندراج). و رجوع به اکمش شود، مردی که هر دو دست او را بریده باشند. (از اقرب الموارد) ، کار ناقص و تباه. ج، کُنع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
چیز متراکم، و آنچه بر هم سوار باشد. (از اقرب الموارد) ، شتر بسیار، یا شتران که نزدیک هزار رسیده باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عکابس. و رجوع به عکابس شود
چیز متراکم، و آنچه بر هم سوار باشد. (از اقرب الموارد) ، شتر بسیار، یا شتران که نزدیک هزار رسیده باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عُکابِس. و رجوع به عکابس شود
شیر که بر شوربا و خوردنی ریزند. (منتهی الارب). شیر که بر ’مرق’ ریزند. (از اقرب الموارد) ، نوعی از طعام که از شیر و آرد سازند. (منتهی الارب) ، شیر تازه که بر آن پیه گداخته ریخته نوشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شاخ رز که آن را زیر زمین خوابانند تا روید. (منتهی الارب). شاخۀ درخت انگور که به زیر زمین خم شود تا از جای دیگری بروید. (از اقرب الموارد). فرهانج انگور. (مهذب الاسماء)
شیر که بر شوربا و خوردنی ریزند. (منتهی الارب). شیر که بر ’مرق’ ریزند. (از اقرب الموارد) ، نوعی از طعام که از شیر و آرد سازند. (منتهی الارب) ، شیر تازه که بر آن پیه گداخته ریخته نوشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شاخ رَز که آن را زیر زمین خوابانند تا روید. (منتهی الارب). شاخۀ درخت انگور که به زیر زمین خم شود تا از جای دیگری بروید. (از اقرب الموارد). فرهانج انگور. (مهذب الاسماء)
رسن که بدان دست شتر با مهار بندند تا رام گردد. (منتهی الارب). عکاس البعیر، ریسمانی است که در ’خطم’ شتر تا ’رسغ’ دست او بندند تا رام گردد. (از اقرب الموارد). در مثل گویند ’دون هذا الامرعکاس و مکاس’یعنی سوای این کار موی پیشانی یکدیگر گرفتن است، یاآن از اتباع است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
رسن که بدان دست شتر با مهار بندند تا رام گردد. (منتهی الارب). عکاس البعیر، ریسمانی است که در ’خطم’ شتر تا ’رسغ’ دست او بندند تا رام گردد. (از اقرب الموارد). در مثل گویند ’دون هذا الامرعکاس و مکاس’یعنی سوای این کار موی پیشانی یکدیگر گرفتن است، یاآن از اتباع است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)