جدول جو
جدول جو

معنی عکس - جستجوی لغت در جدول جو

عکس
برگرداندن، باژگونه کردن، وارون کردن، صورت شخص، شیء یا منظره ای که با دستگاه مخصوص عکاسی گرفته می شود
عکس و طرد: در ادبیات در فن بدیع آن است که شاعر کلماتی را که در یک مصراع یا نیم مصراع آورده در مصراع یا نیم مصراع دیگر قلب و مکرر کند برای مثال در چهرۀ تو دیدم لطفی که می شنیدم / لطفی که می شنیدم در چهرۀ تو دیدم
تصویری از عکس
تصویر عکس
فرهنگ فارسی عمید
عکس
(خَ)
باشگونه کردن و گردانیدن لفظ و سخن و جز آن. (از منتهی الارب). بازگونه کردن. (دهار). واشگونه کردن. (المصادر زوزنی). مقلوب کردن سخن. (از اقرب الموارد). باشگونه کردن. (حدائق السحر وطواط) ، آخر چیزی را در اول آن آوردن، و بجای یکدیگر گردانیدن اجزای چیزی را. (از منتهی الارب). بازگرداندن آخر شی ٔ به اول آن. (از تاج المصادر بیهقی). (دهار) (از اقرب الموارد). و آن جمله است عکس ’بلیه’ در قبر، زیرا عرب در جاهلیت، بلیه و شتر را به صورت معکوس بر قبر صاحب خود می بستند تا بمیرد. (از اقرب الموارد) ، بازداشتن ستور، کشیدن عنان اسب را بسوی خود تا برگردد. (از منتهی الارب). کشیدن سردابه را بسوی خود تا به عقب برگردد. (از اقرب الموارد) ، مهار شتر بر دست او بستن تا رام گردد. (از منتهی الارب). دست شتر واکردن بستن. (المصادر زوزنی). بینی شتر با دست وی بستن تا رام شود. (تاج المصادر بیهقی). ریسمان بستن در ’خطم’ شتر تا ’رسغ’ دو دست او تا رام شود. (از اقرب الموارد) ، شیر ریختن در خوردنی. (منتهی الارب). شیر بر خوردنی ریختن. (تاج المصادر بیهقی). ’عکیس’ را بر طعام ریختن. (از اقرب الموارد) ، چیزی را بسوی زمین کشیدن و آن را به شدت فشار آوردن و به زمین زدن، خم کردن و بازگرداندن سر شتر را، بازگرداندن کاری را بر کسی، منصرف کردن کسی را از کار خود. (از اقرب الموارد) ، تافتن. تابیدن، عکس شعاع آفتاب. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
عکس
(عَ)
آنچه در آب و آینه و امثال آن از اشیاء پیدا میشود. (غیاث اللغات). عکس شاخص در آینه و جز آن، آنچه را که منطبع میشود در آن بطور باژگونه. ج، عکوس. (ناظم الاطباء). تصویری که از شی ٔ یا شخص در آب و آیینه و جز آن پیدا شود. (فرهنگ فارسی معین). ناهمتا. (دستوراللغه). خیال که در چشم یا در آب و آیینه افتد از شی ٔ خارجی، و فرتور یعنی عکس نور و روشنائی آب و آیینه و امثال آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). فرتور و شبحی که از شاخص درآب و آیینه و جز آن پیدا و ظاهر میشود. (از ناظم الاطباء). اطلاق عکس بر دو معنی آید، گاهی مراد آن می باشد که شبح و لون چیزی در چیزی دیگر که مقابل وی به منزلۀ مرآه باشد افتاده بود، و گاه مقصود آن میگردد که شبح و لون چیزی از تحت چیزی دیگر که شفاف یا رقیق باشد بروز کند و با لفظ کشیدن و افتادن به صلۀ ’در’، و با لفظ افگندن و زدن به صلۀ ’بر’ مستعمل است. (از آنندراج) ، پرتو. پرتاب:
زان می که یاقوت سرخ گردد
در خانه از عکس او در و بام.
فرخی.
زان می که در شب ز عکس جامش
هر دم برآید ستارۀ بام.
فرخی.
ز عکس خون مخالف که شاه ریخت هنوز
در آن دیار هوا ابرش است و خاک اشقر.
عنصری.
ز عکس می زرد و جام بلور
سپهری شد ایوان پر از ماه و هور.
اسدی.
هوا گفتی از عکس شد زرپوش
زمین سیم شد پاک و آمد بجوش.
اسدی.
خدای از بخارش سپهر آفرید
ز عکسش ستاره پدید آورید.
اسدی.
عکس مراد ما و تو کار وی
شاهد بسست شکل نگونسارش.
ناصرخسرو.
وین که بجوی اندر از عکس گل
سرخ عقیق است تو گوئی حصاش.
ناصرخسرو.
در ناحیت کشمیر مرغزاری خوش و نزه بود که از عکس ریاحین او پر زاغ چون دم طاووس نمودی. (کلیله و دمنه). عکس آن در آب بدید. (کلیله و دمنه).
ظلمت ظلم از جهان برداشت عکس تیغ تو
ظلمت شب را چو عکس تیغ خورشید منیر.
سوزنی.
عکس شکوفه ز شاخ بر لب آب اوفتاد
راست چو قوس قزح بر گذر کهکشان.
خاقانی.
ز یک عکس شمشیرش این هفت رقعه
تصاویر این هفت ایوان نماید.
خاقانی.
ماه نو و صبح بین پیاله و باده
عکس شباهنگ بر پیاله فتاده.
خاقانی.
ضمیر منیر... او آیینۀ روشن گشته که عکس اسرار و غور افکار... چون شعلۀ آفتاب پیش او لایح و واضح باشد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 13).
ز عکس آنچنان روشن جنابی
خراسان را درافروز آفتابی.
نظامی.
به مشکین زگال آتش لاله رنگ
درافتاده چون عکس گوهر به سنگ.
نظامی (از آنندراج).
عکس آن اینجاست ذل من قنع
اندر این طور است عز من طمع.
مولوی.
گر به خشم و جنگ عکس قهر اوست
ور به صلح و عذر عکس مهر اوست.
مولوی.
آن خیالاتی که دام اولیاست
عکس مهرویان بستان خداست.
مولوی.
طارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت
بس که از طرف چمن لؤلؤی لالا برخاست.
سعدی.
این نقطۀ سیاه که آمد مدار نور
عکسی است در حدیقۀ بینش ز خال تو.
حافظ.
عکس روی تو چو در آینۀ جام افتاد
عارف از خندۀ می در طمع خام افتاد.
حافظ.
دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سرآمدی.
حافظ.
- عکس انداز کردن، نمودن انعکاس. (ناظم الاطباء).
، در اصطلاح عکاسی، تصویری که عکاس از شاخص بر روی صفحۀ کاغذ و جز آن ثابت می کند. (ناظم الاطباء). صورت شی ٔ یا شخص یا منظره ای که با دستگاه عکاسی برداشته شود. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عکس برداری شود.
- چاپ کردن عکس، در اصطلاح عکاسی. رجوع به عکس برداری شود.
- عکس مثبت، در اصطلاح عکاسی. رجوع به عکس برداری شود.
- عکس منفی، در اصطلاح عکاسی. رجوع به عکس برداری شود.
، در اصطلاح نقاشی، پوشاندن حاشیه با طرحهای خفیف گلها و جانوران. (فرهنگ فارسی معین) ، باژگونه از چیزی و مخالف و ضدآن. (ناظم الاطباء).
- بالعکس، برخلاف. ضد. رجوع به همین مدخل شود.
- برعکس، برخلاف و برضد و مخالف. (ناظم الاطباء). رجوع به برعکس در ردیف خود شود.
- به عکس شدن، معکوس شدن:
بر عکس شود چون به نهایت برسد
شادی میکن چو غم بغایت برسد.
(امثال و حکم دهخدا).
- برعکس، برعکس. برضد. برخلاف. رجوع به بر عکس شود:
گروهی به عکس این مصلحت دیده اند.
(گلستان).
- عکس صوت، انعکاس صوت. بازگشت آواز. صدا. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- عکس نور، برگشتگی نور و انعکاس آن. (ناظم الاطباء).
، (اصطلاح منطق) در اصطلاح منطق، هر قضیه که محمول و موضوعش متعین باشد چون محمول را موضوع کنیم و موضوع را محمول، آن را عکس خوانیم، و چون مقابل موضوع به عدول موضوع کنیم و مقابل محمول به عدول محمول آن را مقابل خوانیم و چون مقابلها را منعکس کنیم آن را مقابلش خوانیم. عکس یا مستوی است و یا نقیض. عکس مستوی آن است که عین موضوع را محمول کنیم و عین محمول را موضوع کنیم چنانکه در قضیۀ ’انسان ناطق است’ گوئیم ’ناطق انسان است’. و عکس نقیض آن است که نقیض جزء دوم را اول (نقیض محمول) و عین جزء اول را محمول و جزء دوم قرار دهیم. و برخی گویند در عکس نقیض، نقیض هر یک از موضوع و محمول رابجای هم قرار دهیم. مثال اول ’انسان حیوان است’ به ’حیوان انسان است’ مثال دوم ’انسان حیوان است’ به ’بعض لاحیوان لاانسان است’. عکس موجبۀ کلیه و جزئیه، موجبۀ جزئیه است و عکس سالبۀ کلیه، سالبۀ کلیه است، و سالبۀ جزئیه را عکس نباشد. (از فرهنگ علوم عقلی به نقل از اساس الاقتباس).
- عکس مستوی، در اصطلاح منطق، یکی از دو نوع عکس است. رجوع به عکس شود.
- عکس نقیض، در اصطلاح منطق، یکی از دو نوع عکس است. رجوع به عکس شود.
، (اصطلاح فقه) تعلیق نقیض حکم مذکور است به نقیض علت مذکوره، برای رد به اصلی دیگر، چنانکه گوئیم آنچه به نذر لازم است به شروع لازم است چون حج، وعکس آن چنین میشود، آنچه به نذر لازم نباشد به شروع لازم نباشد. بنابراین عکس ضد طرد است. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به عکس و طرد شود، (اصطلاح بدیع) ، یکی از صنایع شعری است که به عکس و تبدیل یا عکس و طرد شهرت دارد. رجوع به عکس و طرد در همین ترکیبات شود.
- عکس و تبدیل، عکس و طرد که از محسنات بدیعی است. رجوع به عکس و طرد درهمین ترکیبات شود.
- عکس و طرد، یکی از صنایع شعری و محسنات بدیعی است. و آن چنان است که در یک مصراع یا نیم مصراع، الفاظ مصراع یا نیم مصراع قبل را قلب کرده مکرر سازند. چون این مصراع:
باده چه کنی پنهان، پنهان چه کنی باده.
و یا این بیت:
در چهرۀ تو دیدم لطفی که می شنیدم
لطفی که می شنیدم در چهرۀ تو دیدم.
و در عربی چون گفتۀ خداوند: تولج اللیل فی النهار و تولج النهار فی اللیل، و یا این آیه: یخرج الحی من المیت و یخرج المیت من الحی.
و از جملۀ آن است که در کلامی، کلمه به کلمه از آخر گیرند و بر عکس ترتیب خوانند. و آن دو نوع است: یکی آنکه از ترتیب عکس همان کلام حاصل شود چنانکه:
درمی داری و داری کرمی
کرمی داری و داری درمی.
دوم آنکه از ترتیب، عکس بیت دیگر حاصل شود. چون این بیت از سلمان ساوجی:
به احسان توئی حاتم به رفعت توئی کسری
به فرمان توئی آصف به برهان توئی عیسی.
که چون آن را عکس کنیم این بیت به اختلاف وزن حاصل شود:
عیسی توئی به برهان آصف توئی به فرمان
کسری توئی به رفعت حاتم توئی به احسان.
و این را متلون معکوس نیز گویند. (از آنندراج).
و رجوع به فرهنگ علوم نقلی و نفائس و مطول و کشاف اصطلاحات الفنون شود.
، در اصطلاح نجومی، انتقال کوکبی برخلاف توالی از اول برجی به آخر برج مقدم. مانند انتقال مریخ از حوت به دلو. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
عکس
گردانیدن لفظ و سخن، بازگونه کردن، مقلوب کردن و وارونه کردن سخن آنچه در آینه و آب و امثال آن پیدا میشود
فرهنگ لغت هوشیار
عکس
((عَ کْ))
برگرداندن، وارونه کردن، تابیدن، تصویر انسان یا هر چیز دیگری که توسط دوربین عکاسی گرفته می شود
تصویری از عکس
تصویر عکس
فرهنگ فارسی معین
عکس
فرتور
تصویری از عکس
تصویر عکس
فرهنگ واژه فارسی سره
عکس
پرتره، تصویر، تمثال، شمایل، نقش، خلاف، ضد، مخالف، نقیض، وارو، وارونه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عبس
تصویر عبس
هشتادمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۴۲ آیه
اعمی
اخم کردن، رو ترش کردن، اخم، چین و شکنی که هنگام نارضایتی، عصبانیت یا فکر کردن بر پیشانی و ابرو می افتد، تجهّم، ترش رویی، عبوس، سخت رویی، تندرویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرس
تصویر عرس
زفاف
مهمانی و جشن عروسی، عروسی، ازدواج، جشنی که به مناسبت ازدواج دو نفر برگذار می شود، پیوگانی، طو، بیوگانی، طوی، زلّه
مهمانی و طعامی که بعد از آوردن عروس به خانۀ داماد می دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عکاس
تصویر عکاس
کسی که عکس برمی دارد، آنکه پیشه اش عکاسی است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبس
تصویر عبس
سیسنبر، گیاهی شبیه نعناع، با برگ های خوش بو، گل های سفید مایل به سرخی و تخم های ریز شبیه تخم ریحان که در قدیم آن را برای معالجۀ عقرب گزیده به کار می بردند
سوسنبر، سه سنبل، هرفولیون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکس
تصویر سکس
امور جنسی، عضوی از بدن که جنسیت را تعیین می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عکه
تصویر عکه
زاغ پیسه، پرنده ای شبیه کلاغ با پرهای سیاه و سفید، شک، کسک، کلاغ پیسه، کشکرت، زاغ پیسه، زاغه پیسه، عکعک، عقعق، کلاژه، غلبه، غلپه، کلاژاره، قلازاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عسس
تصویر عسس
پاسبان
کسی که در شب گردش می کند، شوکار، شبگرد، میر شب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تکس
تصویر تکس
هستۀ انگور، دانۀ انگور، تکژ، تکیز، تکش، تکسک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عدس
تصویر عدس
گیاهی بوته ای از خانوادۀ باقلا با گل های سفید رنگ و برگ های باریک که دانۀ گرد و محدب این گیاه که مصرف خوراکی دارد، دانچه، انژه، مژو، نسک، نرسک، نرسنگ، مرجو، مرجمک، بنوسرخ
فرهنگ فارسی عمید
به معنی خشکی، اسم چاه یا چشمه ای میباشد که جدعون قبل از آنکه با مدیان جنگ نماید با عساکر خود بدانجا فرودآمده خداوند او را امر فرمود که آن قوم را به نوشیدن آب امتحان کند. (سفر داوران 7:1). و چه بسا که شاؤل هم بر این چشمه فرودآمده باشد. (اول سموئیل 28:4 و 29:1). استانلی حرود را همان چشمۀ جالود دانسته که تخمیناً دو میل تا به جنوب شرقی یزرعیل مسافت دارد، اما کاندر بر آن است که حرود در عین جمعین بوده است و آن چشمه ای است که از سنگ همی تراود و بمسافت سه میل به مغرب بیسان واقع است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
به رفتار مار رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). به رفتار افعی راه رفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ)
مصحف عطسه در تداول عوام. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عاس
تصویر عاس
شبگرد پاسبان گزیر
فرهنگ لغت هوشیار
پیشیاری، سپردن، کوشیدن، لگد کردن ونوک وینوک میشوک میچوک دانجه دانج مچک مژو مرجمک بلس بلسن نرسک بنو سرخ از گیاهان گیاهی است از تیره پروانه واران که یک ساله است و دندانه هایش یکی از مواد عالی غذایی انسان است. برگهای این گیاه دارای 10 تا 14 برگچه دراز کرکدار می باشد گلهایش سفید و دارای لکه های بنفش است. میوه اش حاوی دو دانه و نیامک است. ساقه و برگهای عدس به مصرف علوفه حیوانات می رسد. عدس در اراضی آهکی خوب می روید ولی در اراضی رستی عمل نمی آید. موقع درو عدس وقتیست که میوه های پایین بوته آن شروع به قهوه ای شدن کنند. دانه های عدس محدبالطرفین می باشند بلس مرجمک. یا عدس آبی. گیاهی است از رده تک لپه ییها که دارای برگهاو ریشه و گلهای کوچک است و در آبهای راکد می روید و سطح آب ها را از یک ورقه سبز نازک می پوشاند. یا عدس پلو. پلوی که در آن عدس داخل کنند. عدس تلخه. یا عدس تلخه. گیاهی است از تیره سبزی آساها که گیاهی علفی و دارای برگهاب متناوب و مرکب شانه یی است. در حدود 50 گونه از این گیاه شناخته شده که همه در نواحی گرم و معتدل می باشند. این گیاه پایا و دارای ریشه ای طویلی است و ساقه ای بر افراشته دارد که بانشعابات زیاد منقسم شده است. گلهایش سرخ یا صورتی است که دارای آرایش سنبله مخروطی شکل می باشند عدس تلخ عدس مر. یا عدس مر. عدس تلخه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاکس
تصویر عاکس
باز تابا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبس
تصویر عبس
ترشروئی
فرهنگ لغت هوشیار
به پنجه گرفتن، باز داشتن از نیاز، میان میانه بن دنباله دستگیره کمان، پایان شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکس
تصویر رکس
پلیدی، مردم بسیار، نو سازی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکس
تصویر شکس
بد خوی بد برخورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکس
تصویر سکس
جمعی افراد که از یک جنس باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکس
تصویر تکس
استخوان و تخم انگور هسته انگور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکس
تصویر آکس
فرانسوی آسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکس
تصویر بکس
غلبه کردن بر خصم و دشمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعکس
تصویر تعکس
مارخویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکسه
تصویر عکسه
در تداول عوام عطسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکس
تصویر آکس
آسه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عکاس
تصویر عکاس
فرتورگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فکس
تصویر فکس
دورنگار
فرهنگ واژه فارسی سره