جدول جو
جدول جو

معنی عوق - جستجوی لغت در جدول جو

عوق(عَ وَ)
بطنی است از عبدقیس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). از آن بطن است منذر بن مالک و محمد بن سنان عوفی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عوق
مانع خیر و بازدارنده، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، عوق، (از اقرب الموارد)، رجوع به عوق شود
لغت نامه دهخدا
عوق(عَ وَ)
گرسنگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جوع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عوق(عَ وِ)
بازدارنده. (منتهی الارب) (آنندراج). بازدارنده از خیر و ممانعت کننده. (ناظم الاطباء) ، مرد درنگ کننده. (از اقرب الموارد). عوق. (اقرب الموارد) ، رجل عوق لوق، مرد گول شرمگین. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد گول و احمق و شرمگین. (ناظم الاطباء) ، مرد گرسنه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عوق(عُ وَ)
موضعی است در حجاز، و برخی آن را به ضم ’ع’ خوانده اند، وبعضی دیگر ضم آن را غلط دانند. و عوق بر وزن ’صرد’ نیز خوانده شده است. (از منتهی الارب). زمینی است در دیار غطفان بین نجد و خیبر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
عوق(عُ وَ)
مرد بازدارنده از نیکی و حاجت، و درنگی کننده و بر درنگ دارنده و مانع و بازدارنده از هر چیزی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). عائق. (اقرب الموارد) ، بددل. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد بددل و ترسو. (ناظم الاطباء). جبان. (اقرب الموارد) ، آنکه پیوسته امور، او را از نیاز او بازدارد. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه پیوسته کارها او را از نیاز و حاجت خود بازدارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، هرکه بهر کار آهنگ نماید، بکند او را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آنکه هر کاری را قصد کند، انجام دهد. (از اقرب الموارد) ، رجل عوق، مرد درنگ کننده در مورد یارانش، زیرا امور او را از حاجتش بازمیدارد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عوق(عُوْ وَ)
جمع واژۀ عائق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عائق شود، بازدارنده مردم رااز حاجت خود، و یا جبان و ترسو و بددل. (از اقرب الموارد). و رجوع به منتهی الارب و ناظم الاطباء شود، آنکه پیوسته امور او را از نیاز بازدارد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، هرکه بهر کار آهنگ نماید، بکند او را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عوق(عِ وَ)
مرد بازدارنده از نیکی و حاجت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، درنگی کننده و بر درنگ دارنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عوق. (اقرب الموارد). رجوع به عوق شود
لغت نامه دهخدا
عوق(فَ)
بند کردن و بازداشتن و برگردانیدن و بر تأخیر و درنگ داشتن. (از منتهی الارب) (آنندراج). حبس کردن و بازداشتن و منع کردن وبند نمودن. (ناظم الاطباء). منع کردن و منصرف کردن وبه تأخیر واداشتن کسی در امری. (از اقرب الموارد) ، ماعاقت المراءه عند زوجها و لالاقت، نچسبید آن زن به دل شوهر خود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و اصل آن چنین بوده است: ماعاقت زوجها عن النظر و المحبه اًلی الغیر و لالاقت عنده، آن زن منع نکرد شوی خود را از نگریستن و محبت ورزیدن بدیگران، و نچسبید به وی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عوق
نام پدر عوج است، و آنانکه آن را ’عنق’ گویند خطاست، (از منتهی الارب)، و رجوع به آنندراج و ناظم الاطباء و اقرب الموارد شود
لغت نامه دهخدا
عوق
نام موضعی است، (منتهی الارب)، جایگاهی است در بصره، که بنام قبیله ای که در آنجاست خوانده شده است، حیی است در یمن، جایگاهی است در حجاز، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
عوق
گرسنگی باز دارنده، درنگ کننده
تصویری از عوق
تصویر عوق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(عَ قَ)
کسی که مردم را از خیر بازدارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ وَ)
گویا جایگاهی است در دیار ابوبکر بن کلاب. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ وَ قَ)
دهی است به یمامه که بنی عدی بن حنیفه در آن سکونت دارند. (از معجم البلدان). و رجوع به منتهی الارب شود
لغت نامه دهخدا
(عُ وَ قَ)
بازدارنده از حاجت، و درنگی کننده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بمعنی عوق است. (از اقرب الموارد). رجوع به عوق شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
منسوب به عوقه، و آن بطنی است از عبدالقیس که در بصره ساکن بودند. و ابونضره منذر بن مالک بن قطعۀ عوقی بدان منسوب است، منسوب به محله ای است در بصره که ’عوقه’ در آنجا سکونت داشت، لذا بدین نام شهرت یافته است. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
بازایستادن از نیاز و حاجت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بازایستادن. (از اقرب الموارد) ، مشغول شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بازگردانیدن کسی را از اراده ای که داشت و بازداشتن وی را از آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
انبوه مردم گروزه، رفتن خانه روبی، مالیدن، نرماندن نرم کردن، هموار
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی تازی گشته جوخ گروه دسته گوند گروه دسته (انسان و حیوان)، گروهی از سوار و پیاده فوج، بسیارکثیر
فرهنگ لغت هوشیار
گرانی سنگینی مرغوا موزه ای که از پوست پشمدار بدوزند چکمه پشمین، چوبهای فوقانی آلاچیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوق
تصویر سوق
چارپا را راندن، بر ساق کسی زدن بازار، جای خرید و فروش کالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوق
تصویر خوق
گوشواره گری از بیماری ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توق
تصویر توق
آرزو و خواستن، آرزومندگی شدن، کجی عصا و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روق
تصویر روق
صاف، دوستی خالص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوق
تصویر زوق
سیماب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوق
تصویر ذوق
چشیدن، چاشنی گرفتن، آزمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوق
تصویر دوق
لاتینی تازی گشته دوک میرک والا گاه نادانی گولی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوق
تصویر بوق
شیپور، شاخ میان تهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعوق
تصویر تعوق
باز ایست، واپسی واپسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوق
تصویر شوق
رغبت، آرزومندی، خواهانی، بی تاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرق
تصویر عرق
خوی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عشق
تصویر عشق
دلباختگی، دل بردگی، دل دادگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شوق
تصویر شوق
خواستاری، شور، شادی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عمق
تصویر عمق
ژرفا، گودی
فرهنگ واژه فارسی سره