عودسوزنده، کسی که عود میسوزاند، آنکه عود بر آتش مینهد تا بسوزد و بوی خوش دهد: نشستند خوبان بربطنواز یکی عودسوز و یکی عودساز، فردوسی، صندل و عود هر سویی برپای باد ازو عودسوز و صندل سای، نظامی، در طبق مجمر مجلس فروز عود شکرساز و شکر عودسوز، نظامی، ، ظرفی که در آن عود میسوزانند، (از آنندراج)، مجمر، (دهار) (غیاث اللغات) (از منتهی الارب)، مجمره، (از منتهی الارب)، مجمری که در آن بوی خوش میسوزانند، (ناظم الاطباء)، بوی سوز، عطرسوز، مدخنه: پیشت از جان عود وز دل عودسوزی کرده بود هم ز سوز سینه عطر عودسوزان تازه کرد، خاقانی، یاسمن تازه داشت مجمرۀ عودسوز غنچه که آن دید ساخت گنبدۀ مشکبار، خاقانی، من آن عودسوزم که در بزم شاه ندارم جز این یک وثیقت نگاه، نظامی، فرستاد تخمی به دست رهی که باید که بر عودسوزش نهی، سعدی، گدایان بیجامه شب کرده روز معطرکنان جامه بر عودسوز، سعدی، گمان برند که در عودسوز سینۀ من نبود آتش معنی که بو نمی آید، سعدی، به بزمی که شاهست مجلس فروز فلک از ثوابت نهد عودسوز، کلیم (از آنندراج)، چه سازد به بخت سیه عودسوز که در چنگ او نیست زینگونه سوز، ملاطغرا (از آنندراج)
عودسوزنده، کسی که عود میسوزاند، آنکه عود بر آتش مینهد تا بسوزد و بوی خوش دهد: نشستند خوبان بربطنواز یکی عودسوز و یکی عودساز، فردوسی، صندل و عود هر سویی برپای باد ازو عودسوز و صندل سای، نظامی، در طبق مجمر مجلس فروز عود شکرساز و شکر عودسوز، نظامی، ، ظرفی که در آن عود میسوزانند، (از آنندراج)، مجمر، (دهار) (غیاث اللغات) (از منتهی الارب)، مجمره، (از منتهی الارب)، مجمری که در آن بوی خوش میسوزانند، (ناظم الاطباء)، بوی سوز، عطرسوز، مدخنه: پیشت از جان عود وز دل عودسوزی کرده بود هم ز سوز سینه عطر عودسوزان تازه کرد، خاقانی، یاسمن تازه داشت مجمرۀ عودسوز غنچه که آن دید ساخت گنبدۀ مشکبار، خاقانی، من آن عودسوزم که در بزم شاه ندارم جز این یک وثیقت نگاه، نظامی، فرستاد تخمی به دست رهی که باید که بر عودسوزش نهی، سعدی، گدایان بیجامه شب کرده روز معطرکنان جامه بر عودسوز، سعدی، گمان برند که در عودسوز سینۀ من نبود آتش معنی که بو نمی آید، سعدی، به بزمی که شاهست مجلس فروز فلک از ثوابت نهد عودسوز، کلیم (از آنندراج)، چه سازد به بخت سیه عودسوز که در چنگ او نیست زینگونه سوز، ملاطغرا (از آنندراج)
دیدن عود سوز به خواب، دلیل غلام یا کنیزک بود. اگر بیند عودسوز داشت، دلیل که غلام یا کنیزک به دست آورد. اگر بیند عودسوز را بکشت، دلیل که غلام یا کنیزک بمیرد. محمد بن سیرین
دیدن عود سوز به خواب، دلیل غلام یا کنیزک بود. اگر بیند عودسوز داشت، دلیل که غلام یا کنیزک به دست آورد. اگر بیند عودسوز را بکشت، دلیل که غلام یا کنیزک بمیرد. محمد بن سیرین
آنکه با رندان سر ناسازگاری و دشمنی دارد، برای مثال نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس / بسا سرا که در این کارخانه خاک سبوست (حافظ - ۱۳۰)، کنایه از آنکه یا آنچه رند را اندوهگین می کند
آنکه با رندان سر ناسازگاری و دشمنی دارد، برای مِثال نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس / بسا سرا که در این کارخانه خاک سبوست (حافظ - ۱۳۰)، کنایه از آنکه یا آنچه رند را اندوهگین می کند
آنکه یا آنچه رند را بسوزاند. - دیر رندسوز، در بیت ذیل از حافظ کنایه از دنیاست که با رندان و آزاداندیشان سر کینه و بیمهری دارد: نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس بسا سراکه در این کارخانه سنگ و سبوست. حافظ
آنکه یا آنچه رند را بسوزاند. - دیر رندسوز، در بیت ذیل از حافظ کنایه از دنیاست که با رندان و آزاداندیشان سر کینه و بیمهری دارد: نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس بسا سراکه در این کارخانه سنگ و سبوست. حافظ
سازندۀ رود یعنی نوازندۀ رود، (آنندراج) (انجمن آرا)، سازنده، (جهانگیری) (برهان قاطع)، مطرب، (برهان قاطع)، رودنواز، رودسرای: بفرمود تا پیش او تاختند بر رودسازانش بنشاختند، فردوسی، پری کی بود رودساز و غزلخوان کمندافکن و اسب تاز و کمان ور، فرخی، می و میوه و رودسازان ز پیش همی خورد می با کنیزان خویش، اسدی، اگر ساز و آز است مر خوش ترا بت رودساز و می خوشگوار، ناصرخسرو، می ننیوشم ز رودسازان نغمه می نستانم ز میگساران ساغر، مسعودسعد، تا به بزم تو منقطع نشود حلۀ رودساز و مدحت خوان، مسعودسعد، گاهی به بزمگاه طرب چشم و گوش تو زی لحن رودساز و رخ میگسار باد، مسعودسعد، ناهیدرودساز بامید بزم تو دارد بدست جام عصیر اندر آسمان، سوزنی، رودسازان همه در کاسۀ سرها بسماع شربت جان ز ره کاسه گر آمیخته اند، خاقانی، با همه نیکویی سرودسرای رودسازی به رقص چابک پای، نظامی، رجوع به رود و رودسرای شود
سازندۀ رود یعنی نوازندۀ رود، (آنندراج) (انجمن آرا)، سازنده، (جهانگیری) (برهان قاطع)، مطرب، (برهان قاطع)، رودنواز، رودسرای: بفرمود تا پیش او تاختند بر رودسازانش بنشاختند، فردوسی، پری کی بود رودساز و غزلخوان کمندافکن و اسب تاز و کمان ور، فرخی، می و میوه و رودسازان ز پیش همی خورد می با کنیزان خویش، اسدی، اگر ساز و آز است مر خوش ترا بت رودساز و می خوشگوار، ناصرخسرو، می ننیوشم ز رودسازان نغمه می نستانم ز میگساران ساغر، مسعودسعد، تا به بزم تو منقطع نشود حلۀ رودساز و مدحت خوان، مسعودسعد، گاهی به بزمگاه طرب چشم و گوش تو زی لحن رودساز و رخ میگسار باد، مسعودسعد، ناهیدرودساز بامید بزم تو دارد بدست جام عصیر اندر آسمان، سوزنی، رودسازان همه در کاسۀ سرها بسماع شربت جان ز ره کاسه گر آمیخته اند، خاقانی، با همه نیکویی سرودسرای رودسازی به رقص چابک پای، نظامی، رجوع به رود و رودسرای شود
قسمی لامپا که فتیلۀ آن گرد است و بر گرد لوله برآمده. چراغ گردسوز که فتیلۀ آن بر گرداستوانه ای پیچیده است و شعلۀ مستدیر دارد، سوزندۀ گرد (شهر). سوزندۀ شهر: چغانی چو فرطوس لشکرفروز گهار گهانی گو گردسوز. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 919)
قسمی لامپا که فتیلۀ آن گرد است و بر گرد لوله برآمده. چراغ گردسوز که فتیلۀ آن بر گرداستوانه ای پیچیده است و شعلۀ مستدیر دارد، سوزندۀ گِرد (شهر). سوزندۀ شهر: چغانی چو فرطوس لشکرفروز گهار گهانی گو گردسوز. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 919)
عودنوازنده. کسی که عود مینوازد. نوازندۀ عود، که نوعی ساز است. رودنواز: ز هیچ باغ شنیدی نوای عودنواز ز هیچ خانه شنیدی سرود رودسرای. فرخی. رجوع به عود (در معنی ساز و آلت موسیقی) شود
عودنوازنده. کسی که عود مینوازد. نوازندۀ عود، که نوعی ساز است. رودنواز: ز هیچ باغ شنیدی نوای عودنواز ز هیچ خانه شنیدی سرود رودسرای. فرخی. رجوع به عود (در معنی ساز و آلت موسیقی) شود
دهی است از دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین، در 68 هزارگزی مغرب آبیک و 5 هزارگزی جادۀ بوئین به قزوین، در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 556 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و چغندرقند و پنبه، شغل مردمش زراعت و جاجیم بافی و جوراب بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین، در 68 هزارگزی مغرب آبیک و 5 هزارگزی جادۀ بوئین به قزوین، در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 556 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و چغندرقند و پنبه، شغل مردمش زراعت و جاجیم بافی و جوراب بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
نام آتشکده ای بوده در آذربایجان. (برهان قاطع). نام آتشکده ای بوده در آذربایجان بجهت آنکه عقل بدریافت آن نمیرسد و بعضی نوشته که به زبانی، خرد بمعنی گناه است. (آنندراج) (غیاث اللغات) : از آنجا بتدبیر آزادگان درآمد سوی آذرآبادگان در آن خطه بود آتش سنگ بست که خواندی خردسوزش آتش پرست. نظامی (از فرهنگ جهانگیری)
نام آتشکده ای بوده در آذربایجان. (برهان قاطع). نام آتشکده ای بوده در آذربایجان بجهت آنکه عقل بدریافت آن نمیرسد و بعضی نوشته که به زبانی، خرد بمعنی گناه است. (آنندراج) (غیاث اللغات) : از آنجا بتدبیر آزادگان درآمد سوی آذرآبادگان در آن خطه بود آتش سنگ بست که خواندی خردسوزش آتش پرست. نظامی (از فرهنگ جهانگیری)
در حال سوختن عود: پیش صدر مصطفی بین هم بلال و هم صهیب این چو عود آن چون شکر در عودسوزان آمده، خاقانی، پیش بزم مصطفی بین دعوت کروبیان عودسوزان آفتاب و عود کیوان آمده، خاقانی، ، سوزندۀ عود: قلب الاسد از اسد فروزان چون آتش عود عودسوزان، نظامی
در حال سوختن عود: پیش صدر مصطفی بین هم بلال و هم صهیب این چو عود آن چون شکر در عودسوزان آمده، خاقانی، پیش بزم مصطفی بین دعوت کروبیان عودسوزان آفتاب و عود کیوان آمده، خاقانی، ، سوزندۀ عود: قلب الاسد از اسد فروزان چون آتش عود عودسوزان، نظامی
سوزاندن عود، بر آتش نهادن عود تا بوی خوش دهد، عود سوختن، رجوع به عود سوختن شود: ز دلها کرده در مجمرفروزی به وقت عودسازی عودسوزی، نظامی، - عودسوزی کردن، سوزاندن عود: تا شب آنجا نشاط و بازی کرد عودسوزی و عطرسازی کرد، نظامی
سوزاندن عود، بر آتش نهادن عود تا بوی خوش دهد، عود سوختن، رجوع به عود سوختن شود: ز دلها کرده در مجمرفروزی به وقت عودسازی عودسوزی، نظامی، - عودسوزی کردن، سوزاندن عود: تا شب آنجا نشاط و بازی کرد عودسوزی و عطرسازی کرد، نظامی