جدول جو
جدول جو

معنی عواطن - جستجوی لغت در جدول جو

عواطن
(عَ طِ)
جمع واژۀ عاطنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به عاطنه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عواطف
تصویر عواطف
جمع واژۀ عاطفه، شفقت، مهربانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بواطن
تصویر بواطن
باطن ها، پنهان ها، اندرون ها، درون چیزها، داخل چیزها، جمع واژۀ باطن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مواطن
تصویر مواطن
موطن ها، وطن ها، میهن ها، زادگاه ها، جمع واژۀ موطن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عوان
تصویر عوان
هر چیزی که به نیمۀ عمر خود رسیده باشد، آنکه نه پیر باشد نه جوان، میان سال، پاسبان و مامور اجرای حکم دیوان قضا و حسبت، شخص فرومایه
فرهنگ فارسی عمید
(عُ ثِ)
شیر بسیارپشم. (از منتهی الارب). شیر بسیار موی و شعر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جنگ، که در آن یک مرتبه قتال و کشش شده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جنگی که در آن یک بارپس از دیگری، قتال رخ داده باشد. (از اقرب الموارد). گویی که بار اول آن را ’بکر’ قرار داده اند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)،
{{صفت}} ماده گاو و ماده اسب که بعد شکم نخستین، بچه آورد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، زن باشوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زنی که او را شوهر باشد. (غیاث اللغات)، میانه سال از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). میانه سال از زنان و بهائم. (ناظم الاطباء). کدبانو و زن میانه سال. (غیاث اللغات). آنکه نه پیر و نه جوان باشد. میانه سال. (فرهنگ فارسی معین)، بقره عوان،گاوی که نه فارض و مسن باشد و نه بکر و کوچک. (از اقرب الموارد). ج، عون. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و اصل آن به ضم واو (عون) بوده است که واو برای تخفیف ساکن گشت. (از اقرب الموارد) : اًنها بقره لا فارض و لا بکر، عوان بین ذلک، یعنی همانا آن گاوی است نه بزرگسال و ازکارافتاده و نه جوان به کاردرنیامده، متوسط باشد میان آن. (ازمنتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)، زمین باران رسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، زن عارف و آزموده و مجرب. (ناظم الاطباء)، نخله عوان، نخل طویل و دراز. (از اقرب الموارد)، به چنگ گیرنده و نگاهدارنده. (ناظم الاطباء) :
چون گربه باخیانت و چون موش نقب زن
چون عنکبوت جوله و چون خرمگس عوان.
خاقانی.
، رباینده. (ناظم الاطباء)، سخت گیرنده وظالم و زجرکننده. (از آنندراج) (غیاث اللغات) :
بدفعل عوان گرچه شود دوست به آخر
هم بر تو بکار آرد یک روز عوانیش.
ناصرخسرو.
مردم آنجا (مایین) بیشتر دزد باشند و عوان. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 123). مردم آنجا (کازرون) متصرف و عوان باشند و غماز. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146).
خشم و ذوقت هست عکس دیگران
شادی قوادی و خشم عوان.
مولوی.
پس عوانان بی مراد آن سو شدند
باز غمازان کز آن واقف بدند.
مولوی.
- عوان طبع، آنکه طبیعت عوان دارد:
چون پس از حمق عوان طبع شود
شهرزوری که به بغداد نشست.
خاقانی.
، پاسبان. (فرهنگ فارسی معین) :
ماند عالم پر از هوی و هوس
گشت بازار پر عوان و عسس.
سنایی.
- عوانان فلک، کنایه از سبعۀ سیاره است که زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (از انجمن آرا) :
چه بردند اسب عمرت را عوانان فلک سخره
چه جوئی زین علفخانه که قحط افتاده در خانش.
خاقانی.
، مأمور اجرای دیوان و حسبت. (فرهنگ فارسی معین) :
پیری عوان کیست نگه کن که آمده ست
ترسم که پیر خواهد این بدکنش عوان.
ناصرخسرو.
قبض دل قبض عوان شد لاجرم
گشت محسوس آن معانی زد علم.
مولوی.
او عوان را در دعا درمی کشید
کز عوان او را چنان راحت رسید.
مولوی.
عوانی بود در غدیوت بیامد و آن درویش را میزد... خواجه فرمودند مرا بزن، آن عوان همچنان آن درویش را میزد. (انیس الطالبین، نسخۀ کتاب خانه مرحوم دهخدا)، سرهنگ دیوان. (فرهنگ فارسی معین). سرهنگ دیوان سلطان. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
چون عوانان آمدند، آن طفل را
در تنور انداخت از امر خدا.
مولوی.
تا چنان شد کآن عوانان خلق را
منع میکردند کآتش درمیا.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(عَ ءِ)
شهری است به ساحل بحر یمن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام یک ناحیۀ یمانیه. (از معجم البلدان) ، شهری به حبشه. (از دمشقی)
لغت نامه دهخدا
(عَ نِنْ)
عوانی. جمع واژۀ عانیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به عانیه و عوانی شود
لغت نامه دهخدا
(عَوْ وا)
سخت گیرنده و ظالم و زجرکننده. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به عوان شود، سرهنگ دیوان سلطان. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به عوان شود:
بعون اللّه نه ای معروف و مشهور
چو عوانان به قلاشی و رندی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(طِ)
شتران سیراب فروخفته در خوابگاه. ج، عواطن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ طِ)
جمع واژۀ موطن. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی ص 96) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ موطن: مواطن مکه، مواقف آن. مواطن حرب، مشاهد آن. (یادداشت مؤلف) : لقد نصرکم اﷲ فی مواطن کثیره. (قرآن 25/9). رجوع به موطن شود
لغت نامه دهخدا
(عَ ثِ)
جمع واژۀ عثان. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به عثان شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
از حصارهای ذمار در یمن است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ طِ)
جمع واژۀ عاطفه. (از اقرب الموارد). رجوع به عاطفه شود. مهربانیها. (آنندراج) (غیاث اللغات). مهربانیها و عطوفتها و احسانها و نیکوئیها و نعمت ها و شفقت ها. (ناظم الاطباء) : تمامی ابواب مکارم و انواع عواطف را بی شک نهایتی است. (کلیله و دمنه). یک حاجت باقی است که در جنب عواطف ملکانه خطری ندارد. (کلیله و دمنه).
یا رب که آب دریا چون نفسرد ز خجلت
چون بیند این عواطف بیرون از اعتدالش.
خاقانی.
جائی که عواطف قرابت و شوافع اخوت قائم بود این معنی مستغرب نبود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 175)
لغت نامه دهخدا
(عَ طِ)
جمع واژۀ عاطل. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به عاطل شود، جمع واژۀ عاطله. (اقرب الموارد). رجوع به عاطله شود.
- حروف عواطل، حروف بی نقطه، مانند ’س’ و ’ص’. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ هَِ)
جمع واژۀ عاهن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به عاهن شود.
- رمی الکلام علی عواهنه، پروای صواب و خطا نکرد به سخن گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
کوهی است. (منتهی الارب). کوهی است بسیارعلف در سراه، که آبها بر روی آن جاری است. و آن را به ضم اول نیز خوانده اند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ طِ)
جمع واژۀ باطن. (از منتهی الارب) (آنندراج). جمع واژۀ باطن و باطنه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ وَ)
همدیگر را یاری دادن و یاری کردن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). معاونه. رجوع به معاونه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بواطن
تصویر بواطن
جمع باطن، درون ها، نهان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوان
تصویر عوان
میانه سال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواطن
تصویر مواطن
جمع موطن، جایباش ها میهن ها زاد بومان جمع موطن وطنها میهن ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عواطف
تصویر عواطف
مهربانیها و عطوفتها و احسانها و نیکوئیها، جمع عاطفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عواطل
تصویر عواطل
جمع عاطل، بی پیرایگان زنان بی پیرایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوان
تصویر عوان
((عَ))
میانه سال، در فارسی به معنای نگهبان، پاسبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مواطن
تصویر مواطن
((مَ طِ))
جمع موطن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عواطف
تصویر عواطف
((عَ طِ))
جمع عاطفه، مهربانی ها، محبت ها
فرهنگ فارسی معین
باطن ها، درون ها، نهان ها
متضاد: ظواهر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
موطن ها، وطن ها، میهن ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد