جدول جو
جدول جو

معنی عوان

عوان
(عَ)
جنگ، که در آن یک مرتبه قتال و کشش شده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جنگی که در آن یک بارپس از دیگری، قتال رخ داده باشد. (از اقرب الموارد). گویی که بار اول آن را ’بکر’ قرار داده اند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)،
{{صفت}} ماده گاو و ماده اسب که بعد شکم نخستین، بچه آورد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، زن باشوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زنی که او را شوهر باشد. (غیاث اللغات)، میانه سال از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). میانه سال از زنان و بهائم. (ناظم الاطباء). کدبانو و زن میانه سال. (غیاث اللغات). آنکه نه پیر و نه جوان باشد. میانه سال. (فرهنگ فارسی معین)، بقره عوان،گاوی که نه فارض و مسن باشد و نه بکر و کوچک. (از اقرب الموارد). ج، عون. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و اصل آن به ضم واو (عون) بوده است که واو برای تخفیف ساکن گشت. (از اقرب الموارد) : اًنها بقره لا فارض و لا بکر، عوان بین ذلک، یعنی همانا آن گاوی است نه بزرگسال و ازکارافتاده و نه جوان به کاردرنیامده، متوسط باشد میان آن. (ازمنتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)، زمین باران رسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، زن عارف و آزموده و مجرب. (ناظم الاطباء)، نخله عوان، نخل طویل و دراز. (از اقرب الموارد)، به چنگ گیرنده و نگاهدارنده. (ناظم الاطباء) :
چون گربه باخیانت و چون موش نقب زن
چون عنکبوت جوله و چون خرمگس عوان.
خاقانی.
، رباینده. (ناظم الاطباء)، سخت گیرنده وظالم و زجرکننده. (از آنندراج) (غیاث اللغات) :
بدفعل عوان گرچه شود دوست به آخر
هم بر تو بکار آرد یک روز عوانیش.
ناصرخسرو.
مردم آنجا (مایین) بیشتر دزد باشند و عوان. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 123). مردم آنجا (کازرون) متصرف و عوان باشند و غماز. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146).
خشم و ذوقت هست عکس دیگران
شادی قوادی و خشم عوان.
مولوی.
پس عوانان بی مراد آن سو شدند
باز غمازان کز آن واقف بدند.
مولوی.
- عوان طبع، آنکه طبیعت عوان دارد:
چون پس از حمق عوان طبع شود
شهرزوری که به بغداد نشست.
خاقانی.
، پاسبان. (فرهنگ فارسی معین) :
ماند عالم پر از هوی و هوس
گشت بازار پر عوان و عسس.
سنایی.
- عوانان فلک، کنایه از سبعۀ سیاره است که زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (از انجمن آرا) :
چه بردند اسب عمرت را عوانان فلک سخره
چه جوئی زین علفخانه که قحط افتاده در خانش.
خاقانی.
، مأمور اجرای دیوان و حسبت. (فرهنگ فارسی معین) :
پیری عوان کیست نگه کن که آمده ست
ترسم که پیر خواهد این بدکنش عوان.
ناصرخسرو.
قبض دل قبض عوان شد لاجرم
گشت محسوس آن معانی زد علم.
مولوی.
او عوان را در دعا درمی کشید
کز عوان او را چنان راحت رسید.
مولوی.
عوانی بود در غدیوت بیامد و آن درویش را میزد... خواجه فرمودند مرا بزن، آن عوان همچنان آن درویش را میزد. (انیس الطالبین، نسخۀ کتاب خانه مرحوم دهخدا)، سرهنگ دیوان. (فرهنگ فارسی معین). سرهنگ دیوان سلطان. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
چون عوانان آمدند، آن طفل را
در تنور انداخت از امر خدا.
مولوی.
تا چنان شد کآن عوانان خلق را
منع میکردند کآتش درمیا.
مولوی
لغت نامه دهخدا