بزرگ قوم، سرور، نیکو و نفیس، ویژگی کسی یا چیزی که نیرومندی و زیبایی او شگفت انگیز باشد، عبقر، برای مثال به سختی بکشت این نمد بسترم / روم زاین سپس عبقری گسترم (سعدی۱ - ۱۸۶)، کبکان دری غالیه در چشم کشیدند / سروان سهی عبقری سبز خریدند (منوچهری - ۱۶۵)
بزرگ قوم، سَرور، نیکو و نفیس، ویژگی کسی یا چیزی که نیرومندی و زیبایی او شگفت انگیز باشد، عبقر، برای مِثال به سختی بکشت این نمد بسترم / روم زاین سپس عبقری گسترم (سعدی۱ - ۱۸۶)، کبکان دری غالیه در چشم کشیدند / سروان سهی عبقری سبز خریدند (منوچهری - ۱۶۵)
عن قریب. مرکب ازعن + قریب. بزودی. بهمین زودی. بهمین نزدیکی. زود. زود باشد که. در این نزدیکی. تا نه دیر: به اعتماد وفا نقد عمر صرف مکن که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار. سعدی. که سالوک این منزلم عنقریب بد از نیک نادر شناسد غریب. سعدی. تبه گردد آن مملکت عنقریب کز او خاطرآزرده گردد غریب. سعدی. عنقریب بود که آن سرای و خانه بر سر خداوندش فرودآید و خراب گردد. (تاریخ قم ص 148). این چنین پرده برانداز که او را دیدم عنقریب است که رسوای جهانم دارد. میرزا محمدقلی میلی (از آنندراج)
عن قریب. مرکب ازعن + قریب. بزودی. بهمین زودی. بهمین نزدیکی. زود. زود باشد که. در این نزدیکی. تا نه دیر: به اعتماد وفا نقد عمر صرف مکن که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار. سعدی. که سالوک این منزلم عنقریب بد از نیک نادر شناسد غریب. سعدی. تبه گردد آن مملکت عنقریب کز او خاطرآزرده گردد غریب. سعدی. عنقریب بود که آن سرای و خانه بر سر خداوندش فرودآید و خراب گردد. (تاریخ قم ص 148). این چنین پرده برانداز که او را دیدم عنقریب است که رسوای جهانم دارد. میرزا محمدقلی میلی (از آنندراج)
منسوب به عنبر. عنبری. آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا مشکی و سیاه چون عنبر: آری مرا بدان کت برخیزم وز زلف عنبرینت بیاویزم. سروری (از فرهنگ اسدی). خانهای زرین و جواهر و عنبرین ها و کافورین ها و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند. (تاریخ بیهقی ص 366). سهی سروی که من دارم نظر بر قد رعنایش دو عالم چون دو زلف عنبرین افتاده درپایش. خاقانی. بس اشک شکرین که فروبارم از نیاز بس آه عنبرین که بعمدا برآورم. خاقانی. نفس عنبرین دار و آه آتشین زن کزین خوشتر آب و هوایی نیابی. خاقانی. بهشتی مرغی آمد سوی گلزار ربود آن عنبرین گل را بمنقار. نظامی. عنبرین طرۀ سرای سپهر طرۀ ماه درکشید به مهر. نظامی. در اینجا عنبرین شمعی دهد نور ز باد سرد افشانند کافور. نظامی. عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی زیر هر مویی سری بینی که سرگردان اوست. سعدی. گیرم که عنبرین سخنت نافۀ ختاست کس نافه ارمغان نبرد جانب ختا. قاآنی. ، نوعی گردن بند عنبرسرشت. (شرفنامۀ نظامی چ وحید ص 432). عنبرچه. عنبرینه. رجوع به عنبرینه و عنبرچه شود: همه عنبرین دار و خلخال پوش سر زلف پیچیده بالای گوش. نظامی. - عنبرین بو، دارای بوی عنبر. خوشبو: آن گوی معنبر است در جیب یا بوی دهان عنبرین بوست ؟ سعدی. غبار راه طلب کیمیای بهروزیست غلام دولت آن خاک عنبرین بویم. حافظ. - عنبرین بوی، دارای بوی عنبر. خوشبوی چون عنبر: ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبود مگر شمامۀ انفاس عنبرین بویم. سعدی. ای باد بهار عنبرین بوی در پای لطافت تو میرم. سعدی. - عنبرین خال، دارندۀ خال عنبری. دارندۀ خال سیاه. از اسمای محبوب است. (آنندراج). - عنبرین ختام، نامه ای که مهر آن عنبرین باشد گویا اشاره به آیۀ ’ختامه مسک’ است: از حرمت هر کبوتری که بپرید نامۀ او عنبرین ختام برآمد. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 180). - عنبرین خط، دارندۀ خط عنبری. از اسمای محبوب و معشوق است. (از آنندراج). - عنبرین سنبل، کنایه از زلف و موی محبوب است. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء). - عنبرین گیسو، دارندۀ گیسوی عنبرمانند. دارندۀ گیسوی مشکی و یا خوشبو چون عنبر: همچو عودم بر آتش سوزان بی خداوند عنبرین گیسو. سوزنی. - عنبرین موی، دارندۀ موی عنبری. دارندۀ موی مشکی و یا خوشبو چون عنبر. از اسمای محبوب است. (آنندراج) : چو پیلی گر بود پیل آدمی روی چو شیرار شیر باشد عنبرین موی. نظامی. پریشان می کند مغز نسیم صبح را صائب ز شوخیهای نکهت عنبرین مویی که من دارم. صائب (از آنندراج). - عنبرین نفس، دارندۀ نفس خوشبو چون عنبر: تو عنبرین نفس بسر روضۀ رسول در یاد تو ملائکه مشکین دهان شدند. خاقانی
منسوب به عنبر. عنبری. آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا مشکی و سیاه چون عنبر: آری مرا بدان کت برخیزم وز زلف عنبرینت بیاویزم. سروری (از فرهنگ اسدی). خانهای زرین و جواهر و عنبرین ها و کافورین ها و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند. (تاریخ بیهقی ص 366). سهی سروی که من دارم نظر بر قد رعنایش دو عالم چون دو زلف عنبرین افتاده درپایش. خاقانی. بس اشک شکرین که فروبارم از نیاز بس آه عنبرین که بعمدا برآورم. خاقانی. نفس عنبرین دار و آه آتشین زن کزین خوشتر آب و هوایی نیابی. خاقانی. بهشتی مرغی آمد سوی گلزار ربود آن عنبرین گل را بمنقار. نظامی. عنبرین طرۀ سرای سپهر طرۀ ماه درکشید به مهر. نظامی. در اینجا عنبرین شمعی دهد نور ز باد سرد افشانند کافور. نظامی. عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی زیر هر مویی سری بینی که سرگردان اوست. سعدی. گیرم که عنبرین سخنت نافۀ ختاست کس نافه ارمغان نبَرَد جانب ختا. قاآنی. ، نوعی گردن بند عنبرسرشت. (شرفنامۀ نظامی چ وحید ص 432). عنبرچه. عنبرینه. رجوع به عنبرینه و عنبرچه شود: همه عنبرین دار و خلخال پوش سر زلف پیچیده بالای گوش. نظامی. - عنبرین بو، دارای بوی عنبر. خوشبو: آن گوی معنبر است در جیب یا بوی دهان عنبرین بوست ؟ سعدی. غبار راه طلب کیمیای بهروزیست غلام دولت آن خاک عنبرین بویم. حافظ. - عنبرین بوی، دارای بوی عنبر. خوشبوی چون عنبر: ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبود مگر شمامۀ انفاس عنبرین بویم. سعدی. ای باد بهار عنبرین بوی در پای لطافت تو میرم. سعدی. - عنبرین خال، دارندۀ خال عنبری. دارندۀ خال سیاه. از اسمای محبوب است. (آنندراج). - عنبرین ختام، نامه ای که مهر آن عنبرین باشد گویا اشاره به آیۀ ’ختامه مسک’ است: از حرمت هر کبوتری که بپرید نامۀ او عنبرین ختام برآمد. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 180). - عنبرین خط، دارندۀ خط عنبری. از اسمای محبوب و معشوق است. (از آنندراج). - عنبرین سنبل، کنایه از زلف و موی محبوب است. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء). - عنبرین گیسو، دارندۀ گیسوی عنبرمانند. دارندۀ گیسوی مشکی و یا خوشبو چون عنبر: همچو عودم بر آتش سوزان بی خداوند عنبرین گیسو. سوزنی. - عنبرین موی، دارندۀ موی عنبری. دارندۀ موی مشکی و یا خوشبو چون عنبر. از اسمای محبوب است. (آنندراج) : چو پیلی گر بود پیل آدمی روی چو شیرار شیر باشد عنبرین موی. نظامی. پریشان می کند مغز نسیم صبح را صائب ز شوخیهای نکهت عنبرین مویی که من دارم. صائب (از آنندراج). - عنبرین نفس، دارندۀ نفس خوشبو چون عنبر: تو عنبرین نفس بسر روضۀ رسول در یاد تو ملائکه مشکین دهان شدند. خاقانی
دهی است از دهستان بنمعلا بخش شوش شهرستان دزفول. سکنۀ آن 600 تن. آب آن از رود خانه کرخه و محصول آن غلات، برنج و کنجد است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان بنمعلا بخش شوش شهرستان دزفول. سکنۀ آن 600 تن. آب آن از رود خانه کرخه و محصول آن غلات، برنج و کنجد است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)