جدول جو
جدول جو

معنی عنزی - جستجوی لغت در جدول جو

عنزی
(عَ نَ)
منسوب به عنزه بن اسد بن ربیعه بن نزار بن معدبن عدنان که حیی است از ربیعه. (از اللباب فی تهذیب الانساب).
- لاأفعل کذا حتی یؤوب العنزی، فلان کار را انجام نمیدهم تا عنزی بازگردد، یعنی آن کار را هرگز انجام نمیدهم. و عنزی مردی بود از بنی عنزه که برای چیدن قرظ (برگ درخت سلم) رفت و بازنگشت. (از اقرب الموارد). رجوع به قارظ عنزی و قارظان شود
لغت نامه دهخدا
عنزی
(عَ)
منسوب به عنزبن وائل بن قاسط. رجوع به عنز (ابن وائل...) و اللباب فی تهذیب الانساب شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عنزه
تصویر عنزه
نیزۀ کوتاه، چوبی بلندتر از عصا که در سر آن آهن نوک تیز باشد و به زمین فرو برود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنز
تصویر عنز
بزماده، ماده بز، ماده آهو، آهوبرۀ ماده
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
اسیر گردیدن و درآویخته شدن در بند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، هضم شدن و گواریدن غذا، مهم گشتن حاجتی برای شخص و سختی و مشقت دیدن وی بجهت آن. (از اقرب الموارد). عنایه. عنی ّ. رجوع به عنایه و عنی شود
حادث شدن و فرودآمدن کار بر کسی. (از اقرب الموارد) ، گواریدن غذا. (از منتهی الارب). هضم شدن غذا، ظاهر کردن زمین گیاه را، قصد کردن و خواستن. (از اقرب الموارد). خواستن. (دهار). عنایه. رجوع به عنایه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ وَ)
عارض شدن کار بر کسی و او را بخود مشغول داشتن. (از اقرب الموارد). عنایه (ع ی / ع ی ) . رجوع به عنایه شود، مهم گشتن حاجتی برای شخص و سختی و مشقت دیدن وی بجهت آن. (از اقرب الموارد). عنایه. عنی ̍. رجوع به عنایه و عنی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
رنج دیده. (ناظم الاطباء). سختی کشیده بجهت حاجتی. (از اقرب الموارد). عن
لغت نامه دهخدا
(خَ)
روی گردانیدن از کسی. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). عدول کردن. (از اقرب الموارد) ، به سنان خرد زدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). به نیزۀ کوچک زدن. (از ناظم الاطباء). بوسیلۀ عنزه کسی را زدن. (از اقرب الموارد). رجوع به عنزه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ابن سالم بن عوف بن عمرو. ازخزرج، از قحطان. جدی است جاهلی. و عباده بن صامت از صحابیان، و نعمان بن داود از محدثان، از نسل وی می باشند. (از الاعلام زرکلی از نهایهالارب و جمهرهالانساب). واژه ی صحابی برگرفته از واژه «صحبت» است که نشان دهنده نزدیکی و همراهی است. در منابع اسلامی، صحابی به فردی اطلاق می شود که پیامبر اسلام را دیده و مؤمنانه همراه او بوده است. اهمیت صحابه در حفظ منابع دینی و سنت پیامبر، انکارناپذیر است.
ابن وائل بن قاسط. پدر حیّی است. و عنزی به وی منسوب است. (ازمنتهی الارب). رجوع به الاعلام زرکلی ج 5 ص 270 شود.
- مسجد بنی عنز، در کوفه منسوب است به عنزبن وائل بن قاسطبن هنب بن افصی بن دعمی بن جدیله بن أسدبن نزار. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نام قبیله ای است از هوازن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ)
جایگاهی است درنجد بین یمامه و ضریه. (از معجم البلدان). و نیز جایگاهی است در شعر راعی. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ)
جمع واژۀ عنزه. رجوع به عنزه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نِ کِ)
نام مملکتی در شمال چین. (ناظم الاطباء). ماچین. مهاچین. (یادداشت مرحوم دهخدا). چین جنوبی که ماچین نیز خوانده می شد در مقابل ختای یعنی چین شمالی. (از تاریخ مغول ص 153 و 161). عبارت است از چین جنوبی که آن را ماچین و مهاچین یعنی چین بزرگ و مغولان ننکیاس گویند. (حاشیۀ جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 186) : گردونی چند بالش می بیند که به خزانه می برند از فتح شهری در منزی. (جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 186). چون معلوم شد که از اقلیم ختای منزی که اقصای ختای است از طاعت منزه اند و ازایلی بر کرانه. (جهانگشای جوینی ایضاً ص 211). به اطلاع اطباء ما آن را ’شاه خلق’ گویند به زبان منزی و ختایی ’چه’ گویند. (کتاب الاخبار و الاّثار رشیدالدین فضل اﷲ از سبک شناسی ج 3 ص 177). در آن وقت چون منکوقاآن به فتح ممالک منزی مشغول شد. (جامعالتواریخ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(هََ نُ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان اهواز. دارای 350 تن سکنه، آب آن از چاه و محصولش غله است. ساکنان از طایفۀ حمید هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
آفت رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دچارشده به داهیه و سختی. (از اقرب الموارد). عنوز. رجوع به عنوز شود، بدبخت و بی طالع. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ نَ)
منسوب به عنب. رجوع به عنب شود، منسوب به عنب که میوه و انگور فروش را می رساند. (از انساب سمعانی).
- بواسیر عنبی، بواسیری است گرد بر سان انگور. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- پردۀ عنبی، پردۀ عنبیه:
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
که در نقاب زجاجی و پردۀ عنبی است.
حافظ.
رجوع به عنبیه شود، عنبی، مرواریدی است که عرض او اندکی از عرض مروارید غلطان بیشتر بود. (جواهرنامه)
لغت نامه دهخدا
(عُ زُ)
تتم. (منتهی الارب). سماق. (اقرب الموارد). تتم و سماق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ)
به همان معنی عنز است. (از اقرب الموارد). رجوع به عنز شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شتافتن و برجستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). توثب و تسرع، و منه قوله:
کأن ّ فؤاده کرهٌ تنزی
حذار البین لو نفع الحذار.
(اقرب الموارد).
تنزیه. (منتهی الارب). رجوع به تنزیه شود
لغت نامه دهخدا
(طَ زی ی)
منسوب به طنزه که قریه ای است بجزیره ای در نواحی میافارقین. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ می ی)
منسوب به عنم. رجوع به عنم شود، نیکوروی سرخ رنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). صورت زیبا و سرخ رنگ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
زمینی است، یا رودباری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
منسوب به عنقز که بمعنی مرزنجوش باشد. (از انساب سمعانی) (از اللباب فی تهذیب الانساب). منسوب به عنقز یا عنقزه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
عمرو بن محمد عنقزی، مکنی به ابوسعید. از موالی قریش. وی محدث و اهل کوفه بود و به فروختن عنقز یا کاشتن آن اشتغال داشت لذا بدین نام شهرت یافت. او را احادیثی است که از اسرائیل و ثوری روایت کرده است. عنقزی بسال 199 ه. ق. درگذشت. (از اللباب فی تهذیب الانساب). و رجوع به ابوسعید العنقزی شود
لغت نامه دهخدا
(عِ زا / عِ زَنْ)
جمع واژۀ عزه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به عزه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
منسوب به عنف. سخت و درشت و ستمی و ظلمی و اجباری. و بصورت مؤنث (عنفیه) نیز آید.
- تکالیف عنفی (عنفیه) ، امور اجباری و دشوار که به ظلم و ستم و جبر بر کسی وارد گردد. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
منسوب است به عنس بن مالک بن ادد. و آن حیی است از مذحج. (از اللباب فی تهذیب الانساب). رجوع به عنس (ابن مالک...) شود
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ زَ)
نوعی از نیزه چه است میان نیزه و عصا که در بن آهن دارد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). شبیه است به عکازه، درازتر از عصا و کوتاهتر از نیزه و آهنی در انتهای آن باشد: جاء یتوکاء علی عنزه، یعنی آمد در حالی که بر عنزه ای تکیه می داد. (ازاقرب الموارد) ، جانورکی که دبر شتر راگیرد، و یا جانوری است مانند راسو که در فرج ماده شتر خفته درآید و در آن پنهان گردد و ماده شتر در حال بمیرد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، عنز، عنزات. (اقرب الموارد) ، دم تبر. (منتهی الارب) (آنندراج) : عنزه الفاس، حد و تیزی تیشه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ زَ)
ابن اسد بن ربیعه بن نزار. از عدنان. جدی است جاهلی. و از جمله منازل فرزندان وی در عهد جاهلیت ’جبال السراه’ بود. و آنان صنمی به نام سعیر داشتند. بعد از اسلام در عین التمر از صحرای عراق فرودآمدند، سپس به نواحی خیبر کوچ کردند و اکنون عشایر بزرگی را در بادیۀ شام تشکیل میدهند. (از الاعلام زرکلی از السبائک و اللباب و جمهرهالانساب). رجوع به منتهی الارب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نزی
تصویر نزی
تند خوی پرخاشجو
فرهنگ لغت هوشیار
بز ماده، هو بره ماده از پرندگان، کرکس ماده از پرندگان، پشته سیاه، آله ماده (آله عقاب)، روی بر گرداندن، بازوبین زدن، بیهوده (باطل)
فرهنگ لغت هوشیار
مونث اعز داربت درختی کهن که آن را تازیان چون بتی می پرستیدند و به فرمان پیامبراسلام صلی الله علیه و آله خالد بن ولید آن را بسوخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنزع
تصویر عنزع
بید گیاه مرغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنقی
تصویر عنقی
گردنی
فرهنگ لغت هوشیار
((عُ زّا))
یکی از دو بت معروف طایفه قریش (عرب) در عهد جاهلیت و دیگری «لات» نام داشته و اعراب بت پرست آن ها را دختران خدا می دانستند
فرهنگ فارسی معین