جدول جو
جدول جو

معنی علفزار - جستجوی لغت در جدول جو

علفزار
چراگاه، جای چریدن حیوانات علف خوار، مرتع، چرازار، سبزه زار، چرام، مسارح، چراخوٰار، چراخور، چراجای، چرامین
تصویری از علفزار
تصویر علفزار
فرهنگ فارسی عمید
علفزار
زمینی که بر آن علف های خودرو روییده است
تصویری از علفزار
تصویر علفزار
فرهنگ فارسی معین
علفزار
چراگاه، راود، سبزه زار، مرتع، مرغزار، مرغزار
متضاد: کشتزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از علمدار
تصویر علمدار
کسی که در میان سپاه علم را به دست می گیرد، پرچم دار
فرهنگ فارسی عمید
کلمه ای که هنگام گریختن از پیش دشمن یا از خطری سهمگین گفته می شود، بگریز، بگریزید
فرهنگ فارسی عمید
وسیله ای شبیه داس که بر پایه ای چوبی نصب می کنند و با آن دسته های یونجه یا علف دیگر را به تکه های کوچک برش می دهند و در توبره یا آخور چهارپایان می ریزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پافزار
تصویر پافزار
کفش، پا افزار، پاپوش، چارق، لخا، لکا، پایدان، پایزار، پااوزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علف چر
تصویر علف چر
زمینی که محصولات باقی مانده در آن به مصرف چرا می رسد، پولی که دامدار در برابر چرای دام به صاحب زمین دارای آب و علف می دهد
فرهنگ فارسی عمید
(عَ لَ)
دهی است از دهستان علمدارگرگر بخش جلفا از شهرستان مرند. این ده مرکز بخش است. واقع در 75 هزارگزی شمال مرند، و 4 هزارگزی راه شوسه و خط آهن جلفا به تبریز. ناحیه ایست جلگه و دارای آب و هوای گرم ومعتدل. سکنۀ آن 4622 تن است. آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود. محصولات آن غلات و پنبه و خربوزه است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن شوسه است. دارای ادارۀ شهربانی و ژاندارمری و پست و تلگراف و نمایندۀ فرهنگ است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ فَ / فِ)
شهری از نواحی سیستان از جهت هرات و بدان منسوبست ابوالقاسم منصور بن احمد بن الفضل بن نصر بن عصام الاسفزاری المنهاجی. (معجم البلدان). اسفزار شهری وسط است وچند پاره دیه توابع دارد و باغستان بسیار و میوه و انگور و انار آن فراوان باشد و در صورالاقالیم گوید اهل آنجا سنی شافعی مذهب اند و در دین متعصب. (نزهه القلوب چ بریل 1331 هجری قمری مقالۀ 3 ص 152 و 178). در زمان سلجوقیان این قصبه سمت مرکز ایالتی را داشت و شهاب الدین غوری، برادرزادۀ خود غیاث الدین محمود را بولایت این ناحیت منصوب ساخته بود و مسقطالرأس بعض مشاهیر است. (قاموس الاعلام ترکی). از توابع شهر هرات است، بیست پاره قریۀ آباد دارد و مسکن جماعت ابدالی ازقوم افاغنه است. (انجمن آرای ناصری). رجوع بتاریخ بیهقی چ ادیب ص 120 و فهرست لباب الالباب ج 1 و فهرست تاریخ سیستان و فهرست ذیل جامع التواریخ رشیدی و فهرست ترجمه تاریخ ادبیات براون ج 3 ص 195، 197 و فهرست تاریخ مغول ص 367، 377، 378 و رجوع به اسبزار شود
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
چراگاه و زمینی که دارای علف بسیار باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ چَ / چِ / بَچْ چَ / چِ)
کسی که در میان سپاه علم و رایت در دست وی باشد. (ناظم الاطباء). دارندۀ علم. حافظ علم. نگهبان درفش و اختر:
گه علمداران پیش تو علم باز کنند
کوس کوبان تو از کوس برآرند آواز.
فرخی.
به رزمی که مینا علمدار اوست
به فوجی که قتل ورع کار اوست.
ملاطغرا (از آنندراج).
ای سروردو کون و علمدار روز حشر
بخشایش کریم به تو دارد افتخار.
ارادتخان واضح (از آنندراج).
، نیزه دار. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
پاافزار. پوزار. پای افزار. کفش:
دست انعام بر سرش میدار
ورنه ترتیب پافزار کند.
کمال الدین اسماعیل.
چرخ گردون چیست با رای تو دود مشعله
ربع مسکون چیست در پای تو گرد پافزار.
امیرخسرو.
و رجوع به پاافزار شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
پاره گردیدن جامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شکافته شدن و پاره پاره شدن و کهنه شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ)
مسرف و مبذر و آنکه خرج بیجا می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ)
کتیرازار. جایی که در آن کتیرا بسیار است و از این معنی است که قریه ای در چهارمحال اصفهان را بدین نام نامیده اند چه کتیرا در اراضی آن فراوان یافت شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
چراگاه. مرغزار. زمینی که علف بسیار دارد. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) :
کجا بد علفزار و آب روان
فرودآمد آن جایگه پهلوان.
فردوسی.
ندیدستی که گاوی در علفزار
بیالاید همه گاوان ده را.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ)
دهی از دهستان کسیار بخش بروجن شهرستان شهرکرد. سکنۀ آن 3264 تن. آب آن از قنات و رودخانه و چشمه. صنایع دستی زنان قالیبافی. راه آنجا اتومبیلرو. محصول عمده آنجا غلات و حبوب، لبنیات، گردو، زردآلو، سیب و انگور. دبستان و پاسگاه ژاندارمری و در حدود 20 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ بُ)
ابزاری است از نوع داس، که در طویله بوسیلۀ آن یونجه و امثال آن را بریده به چهارپایان میدهند. ارۀ کمان شکل که بر پایه ای نصب کنند و بدان دسته های یونجه و علف را به قطعات کوچک برند و به ستور دهند
لغت نامه دهخدا
(اَ فِ / فَ)
ترکیبی است از ’ال’ حرف تعریف عربی و فرار عربی که در فارسی به فتح فا استعمال کنند یعنی بگریز. بگریزید. زنهار. الحذر:
الفرار ای غافلان زآن گلشنی
کو حقیقت بدتر است از گلخنی.
(منسوب به مولوی در مثنوی چ علاءالدوله)
لغت نامه دهخدا
داره دهره ابزاریست از نوع داس کمانی شکل که در طویله به وسیله آن یونجه و امثال آن را بریده به چهارپایان دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علفناک
تصویر علفناک
گیاهناک چمنزار زمینی که دارای علف بسیار است چراگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علمدار
تصویر علمدار
کسی که در میان سپاه علم و رایت در دست وی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
چرک، چرا گاه چرنده علف علفخوار، مقداری علف که جهت دسته ای از ستور صرف شود: علف چر مالهای ما روزی یک خروار است، زمینی پر غلف که گاو و گوسفند و جز آن - ها در آن چرند مرتع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلمزار
تصویر شلمزار
جائی که در آن کتیرا بسیار است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفرار
تصویر الفرار
فرار کردن، گریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پافزار
تصویر پافزار
پاافزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلفگار
تصویر دلفگار
دل آزرده غمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلازار
تصویر دلازار
آنچه موجب آزردن خاطر باشد، معشوق ستمگر، بیرحم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علف زار
تصویر علف زار
مرغزار چرا گاه شوند زار زمینی که در آن علف بسیار بود چراگاه مرتع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلازار
تصویر دلازار
آن چه موجب آزردن خاطر باشد، معشوق ستمگر، بی رحم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علف چر
تصویر علف چر
((~. چَ))
علف خوار، مقداری علف که جهت دسته ای از ستور صرف شود، مرتع
فرهنگ فارسی معین
چرنده، علف چر، گیاهخوار
متضاد: گوشتخوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چراگاه، راود، علفزار، مرتع، مرغزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیرقدار، پرچمدار، پیشقراول، طلایه دار
فرهنگ واژه مترادف متضاد