جدول جو
جدول جو

معنی علبه - جستجوی لغت در جدول جو

علبه
(عِ بَ)
گره درشت از درخت که از آن کندۀ پای مجرمان و زندانیان و بندیان سازند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شیردوشۀ چرمین. (منتهی الارب). علبه. ج، علب
لغت نامه دهخدا
علبه
(عُ بَ)
ابن زید بن عمرو بن زید بن جشم بن حارثه بن حرث بن خزرج بن عمرو بن مالک بن أوس انصاری أوسی. از جملۀ بکائین در غزوۀ تبوک است. (از الاصابه ج 4 قسم اول ص 261)
لغت نامه دهخدا
علبه
(عُ بَ)
نخل دراز، شیردوشۀ چرمین یا چوبین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). علبه. ج، علب، علاب
لغت نامه دهخدا
علبه
شیر دوشه چرمین، گره درشت درخت کی وت (قوطی از این واژه پهلوی ساخته شده)، ترکش، پوشینه (کپسول)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غلبه
تصویر غلبه
چیره شدن، چیرگی یافتن، چیرگی، پیروزی،
کنایه از ازدحام جمعیت، کنایه از فریاد
غلبه داشتن: چیره و پیروز بودن، کنایه از بیشتر بودن
غلبه کردن: چیره و پیروز شدن، کنایه از فریاد کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقبه
تصویر عقبه
راه دشوار در بالای کوه، راه سخت کوهستانی، گردنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علقه
تصویر علقه
تعلق، عشق و محبت، دلبستگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طلبه
تصویر طلبه
طالب، دانشجوی علوم قدیمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علیه
تصویر علیه
برضد، به زیان، مخالف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علیه
تصویر علیه
علیّه، بلند مرتبه، با رفعت، دارای شرف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عصبه
تصویر عصبه
قوم و خویش مرد، خویشاوندان شخص از طرف پدر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلبه
تصویر حلبه
گروه اسبان که در مسابقۀ اسب دوانی شرکت کنند، اسب هایی که برای شرکت در اسب دوانی از هر جا بیاورند و آماده کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علقه
تصویر علقه
نطفه یا جنین که هنوز به صورت پارۀ خون بسته است
علقۀ مضغه: کنایه از شخص پست و حقیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عصبه
تصویر عصبه
جماعتی از مردان، اسبان یا پرندگان، جماعت، گروه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلبه
تصویر غلبه
زاغ پیسه، پرنده ای شبیه کلاغ با پرهای سیاه و سفید، شک، عکّه، کسک، کلاغ پیسه، کشکرت، زاغ پیسه، زاغه پیسه، عکعک، عقعق، کلاژه، غلپه، کلاژاره، قلازاده، برای مثال زاغ سیه بودم یک چند نون / باز چو غلبه شدستم دو رنگ (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عشبه
تصویر عشبه
عشب، گیاهی با ساقۀ ضخیم زیرزمینی، میوه ای سرخ رنگ که مصرف دارویی دارد، حشیشهالمغربیه، سپارنه، سالساپرنیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عیبه
تصویر عیبه
زنبیل چرمی، صندوقی که در آن لباس می گذارند، جامه دان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از البه
تصویر البه
البا، خوراکی که از دل و جگر خرد شده با روغن، پیاز داغ، رب و غیره درست می کنند، قلیه پوتی، حسره الملوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلبه
تصویر قلبه
چوبی که گاوآهن را به آن ببندند و به گردن جفت گاو بگذارند، سبنج، سپنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علیه
تصویر علیه
بلند مرتبه، با رفعت، دارای شرف
فرهنگ فارسی عمید
(ذِ لِ بَ)
شتر مادۀ شتاب رو. مایۀتیزرو. ناقۀ سبک رو. ذعلب. شترمرغ. نعامه، حاجت اندک، کنارۀ جامه یا آنچه از جامه پاره شده و آویخته باشد
لغت نامه دهخدا
(ثَ لَ بَ)
ابن عمرو بن محصن بن عمرو عتیک بن عمرو بن مبذول بن مالک بن النجار الانصاری. صحابی است. موسی بن عقبه او را در شمار بدریین آرد و گوید در جنگ جسر ابی عبید بشهادت نائل شد و واقدی گوید او در خلافت عثمان وفات یافت. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنه 1323 ج 1 ص 209 شود
ابن سلام. صحابی و برادر عبدالله ابن سلام است. ابو عمر آرد که طبری بروایت مقطوع، از ابن جریح آورده است که این ثعلبه یکی از کسانی است که آیۀ ’من اهل الکتاب امه قائمه’ (قرآن 113/3) در باب آنان نازل شده است. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 ج 1 ص 207 شود
ابن عبید بن عدی. صحابی است. ذهبی در تجرید آرد، که ابن الجوزی در تلقیح، ذکر او آورده است. عسقلانی گوید: ترسم که در نام پدر وی تصحیفی باشد و این مرد ظاهراً همان ثعلبه بن عنمه بن عدی است. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 ج 1 ص 208 شود
ابن بلال البصری الاعمی محدث است. صاحب لسان المیزان گوید ’لا یعرف’ و همو گوید که قواریری حدیثی منکر از او روایت کرده. و بخاری در باب وی گوید: ’لایتابع’ ولی ابن جهان او را در زمرۀ ثقات آرد. رجوع به لسان المیزان، ج 2 ص 82 شود
ابن رهم العدوانی از تیره عدنان، جدی است جاهلی. عبدالله بن جبیر و خوات بن جبیر و حارث بن نعمان و صباح بن ثابت، که در زمرۀ صحابه اند از نسل ابن ثعلبه میباشند رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 170 شود
ابن ابی مالک القرضی مکنی به ابویحیی صحابی است و او پیشوای قبیلۀ بنی قریظه بود و از او بعض احادیث منقول است. (قاموس الاعلام). و رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 هجری قمری ج 1 ص 209 شود
ابن المطهربن احمد الحنظلی. مکنی به ابوطاهر. از ابوعلی مصاحفی، و جز او، سماع دارد، و وفات او در سنۀ 398 هجری قمری بوده است. رجوع به ذکر اخبار اصفهان ابی نعیم ج 1 ص 240 شود
ابن سهیل. گویند که ثعلبه نام ابوامامه حارثی صحابی است و بقولی مشهورتر نام ابوامامه ایاس بن ثعلبه است نه ثعلبه. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 ج 1 ص 208 و ج 8 ص 9 شود
ابن ابراهیم کوفی. محدث است. ابن ابی طی وی را در زمرۀ رجال شیعه آرد و گوید او را تصنیفی است که در آن از جماعتی از اهل سنت روایت حدیث کند. رجوع به لسان المیزان ج 822 شود
ابن ابی بلتعه. صحابی است. و در صغر سن درک صحبت رسول کرده است واز اکثر صحابۀ کرام روایت دارد. (قاموس الاعلام). و رجوع به ج 1 ص 206 کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 شود
ابن اودبن اسد. از تیره خزیمه از قبیله عدنان جدی است جاهلی. و کمیت اسدی شاعر و ضرار بن عمروصحابی از فرزندان او باشند. رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 170 شود
ابن سعد یا ثعلبه بن ساعده. صحابی است. او درک غزای بدر کرد و در غزوۀ احد بشهادت رسید. (قاموس الاعلام) و رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 ج 1 ص 207 شود
ابن سوید انصاری. برادر اویس بن سوید انصاری صحابی است و ابن فتحون ثعلبه را نیز در شمار صحابه آورده است. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 ج 1 ص 207 شود
ابن سلامان بن ثعل از قبیلۀ طی. جدی است جاهلی و بنو ثعلبه که در مشرق مصر و بادیهالشام متفرق اند از نسل وی میباشند. رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 171 شود
ابن خدام انصاری او از شش یا هفت تن صحابه ای است که از غزوۀ تبوک تخلف کردند. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 هجری قمری ج 851 و 207 شود
ابن سعد بن ضبه. جدی است جاهلی و منسوب بدو را ثعلبی گویند و فرزندان او بطنی از قبیلۀ ضبه باشد. رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 170 شود
ابن سعد بن ذبیان بن بغیض، از تیره غطفان، جدی است جاهلی، و فرزندان او بطنی ازذبیان میباشند. رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 171 شود
ابن بکر بن حبیب از تیره تغلب بن وائل، جدی است جاهلی که اعشی تغلب شاعر از نسل او میباشد. رجوع به الاعلام زرکلی، ج 1 ص 170 شود
ابن ثابت و بقولی ثعلبه بن اوس. صحابی انصاری است. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 ج 1 ص 206 و ج 8 ص 271 شود
لغت نامه دهخدا
(ثَ لَ بَ)
نام خلقی و قبایلی چند، نام بیست و دو تن صحابی و چند محدث
لغت نامه دهخدا
(ثَ لَ بَ)
روباه ماده. ثعال. ثعاله، استخوان دمغزه و سرین
لغت نامه دهخدا
سنگناک صلاب در فارسی (به صلابه کشیدن) سخت گرفتن سخت و استوار گردانیدن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلبه
تصویر سلبه
برهنگی
فرهنگ لغت هوشیار
شنبلید شنبلیله، سیاهی، خوراک زایو مسابقه اسب دوانی، اسبان مسابقه. شنبلیله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از البه
تصویر البه
جمع لبیب خردمندان پرمغزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلبه
تصویر جلبه
آوازها و غوغاها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلبه
تصویر زلبه
نواله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلبه
تصویر دلبه
از پارسی یک دلب یک چنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثعلبه
تصویر ثعلبه
ماد ه روباه دنبالچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلبه
تصویر شلبه
ماهی سیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلبه
تصویر طلبه
هاوشت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از غلبه
تصویر غلبه
چیرگی
فرهنگ واژه فارسی سره