چیره شدن، چیرگی یافتن، چیرگی، پیروزی، کنایه از ازدحام جمعیت، کنایه از فریاد غلبه داشتن: چیره و پیروز بودن، کنایه از بیشتر بودن غلبه کردن: چیره و پیروز شدن، کنایه از فریاد کردن
زاغ پیسه، پرنده ای شبیه کلاغ با پرهای سیاه و سفید، شُک، عَکِّه، کَسَک، کلاغ پیسه، کشکرت، زاغ پیسه، زاغه پیسه، عَکعَک، عَقعَق، کَلاژه، غُلپَه، کَلاژاره، قَلازاده، برای مِثال زاغ سیه بودم یک چند نون / باز چو غلبه شدستم دو رنگ (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۳۶)
پرنده ای است سیاه و سفید، و آن را عکه و کلاغ پیسه هم میگویند، و به این معنی با بای فارسی هم آمده است، و بعضی گویند پرنده ای است که آن را سبزک هم می نامند. (برهان قاطع). غلپه. (فرهنگ اسدی). همان عکه است که به شیرازی قالنجه و کلاغ پیسه گویند. شمس فخری گوید: مرغی است مانند عکه، و در فرهنگ به بای فارسی آورده است. (از فرهنگ رشیدی). عقعق. کلاغ پیسه. (فرهنگ اسدی). کلاژه. (فرهنگ اسدی نخجوانی). کسک. کشک. زاغچه. زاغی: سیم به منقار غلبه صبر نماندم غلبه پرید و نشست (از) بر فلغند. ابوالعباس (از صحاح الفرس). سه حاکمکند اینجا چون غلبه همه دزد میخواره و زن باره و ملعون وخسیس اند. منجیک (از فرهنگ اسدی) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). زاغ سیه بدم یکچند و نون باز چو غلبه بشده ستم دو رنگ. منجیک (از فرهنگ اسدی). دزدی ای نابکار چون غلبه روی چونانکه پخته تفشیله. منجیک. از بهر چه دادند ترا عقل چه گویی تا خوش بخوری چون خر و چون غلبه بلنجی. ناصرخسرو. ، سوراخ عموماً، و سوراخی که از آنجا آب به باغ آید خصوصاً. (برهان قاطع)
غلبه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامۀ جرجانی) (مصادر زوزنی). به معنی غَلب و غَلَب {{مَصدَر}}. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). چیره شدن و زبردستی. (آنندراج). چیرگی. نجدت. تَغَلﱡب. قهر. استیلاء. فیروزی. فیروز شدن.رجوع به غَلب و غَلَب شود، کثرت استعمال و شیوع چنانکه در اصطلاح نحاه علم بالغلبه، اسمی را گویند که به سبب کثرت استعمال علم باشد مانند مدینه که در اصل مدینه الرسول بوده و الکتاب به جای کتاب سیبویه. رجوع به سیوطی ص 39 شود، {{اِسم}} گروه بسیار. مردم بسیار. کثرت مردم. جمعیت. ازدحام: و غلبۀ خلایق شهر خود چندانک حصر آن بیرون از بیان بود. (جهانگشای جوینی). بعد از این صورت به چند روز شبی غلبه ای از مخالفان به کنار اردوی سلطان سعید آمده سورن انداختند. (روضات الجنات فی اوصاف مدینه هرات ج 2 ص 287). و غلبۀ بسیار بی تحاشی از شهر بیرون رفتند. (روضات الجنات فی اوصاف مدینه هرات ج 2 ص 305)، بانگ و فریاد: روزی به جمعیت بر در سرای مجیرالملک جمع شدند و غلبه و آوازبرداشتند. (جهانگشای جوینی). آواز بربط با غلبۀ دهل برنیاید. (گلستان سعدی). و غلبۀ نعره و شغب آن گروه به قوت بود... شما شب را چون گذرانیدید با تشویش آوازهای قوالان و غلبۀ آن جمع که رقص میکردند. (انیس الطالبین ص 141). چون نزدیک تاراب رسیدم غلبه و شوری در آن خلق دیدم. (انیس الطالبین ص 205)، {{اِسمِ مَصدَر}} غلبۀ خون یا غلبۀ دم، فشار خون. اشتداد دم. تَبَوﱡغ. تَبَیﱡغ. رجوع به تبوغ و فشار خون شود، غلبه نشاندن، انبوه کاشتن: وچون غلبه بنشانند (درخت سنجد را) چهارپایان و گوسفندان در حوالی نتوان رفتن که خراب کنند. (فلاحت نامه)، بغلبه روییدن، پرپشت روییدن: و آن (قرنفل) عظیم به غلبه روید. (فلاحت نامه) چیره شدن. (منتهی الارب). به معنی غَلب و غَلَبَه و غُلُبَّه. (از تاج العروس). رجوع مدخل های مذکور شود