بافتن موی را و تاب دادن، و از آن جمله است ’الخیر معقوص بنواصی الخیل’، یعنی نیکی گره خورده و بافته است در پیشانی اسبان. (از منتهی الارب). تافتن موی. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بافتن موی را، و یا تاب دادن آن، و یا پیچاندن آن بر سر، بستن زن موی خود را در قفای خویش، پیچاندن و مشوب کردن کار کسی را. (از اقرب الموارد)
بافتن موی را و تاب دادن، و از آن جمله است ’الخیر معقوص بنواصی الخیل’، یعنی نیکی گره خورده و بافته است در پیشانی اسبان. (از منتهی الارب). تافتن موی. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بافتن موی را، و یا تاب دادن آن، و یا پیچاندن آن بر سر، بستن زن موی خود را در قفای خویش، پیچاندن و مشوب کردن کار کسی را. (از اقرب الموارد)
بدخوی شدن. (از منتهی الارب). بخیل شدن و بدخوی گشتن. (از اقرب الموارد). بخیلی کردن و بدخو شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، پیچان گردانیدن شاخ گوسپند. (منتهی الارب). ’اعقص’ بودن تکه و ’تیس’. (از اقرب الموارد) ، حرون و سرکش شدن چهارپا بر کسی. (از اقرب الموارد)
بدخوی شدن. (از منتهی الارب). بخیل شدن و بدخوی گشتن. (از اقرب الموارد). بخیلی کردن و بدخو شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، پیچان گردانیدن شاخ گوسپند. (منتهی الارب). ’اعقص’ بودن تکه و ’تیس’. (از اقرب الموارد) ، حرون و سرکش شدن چهارپا بر کسی. (از اقرب الموارد)
در اصطلاح عروض خرم کردن مفاعلتن معصوب در بحر وافر. (از اقرب الموارد). افکندن میم مفاعلتن بعد ساکن نمودن لامش در بحر وافر. (از منتهی الارب). اجتماع خرم و عصب و کف باشد، یا بعباره اخری جمع شدن خرم و نقص است. و نقص عبارت ازکف بعد از عصب می باشد، پس مفاعلتن به عمل نقص مفاعیل گردد، و به عمل خرم فاعیل شود، و چون فاعیل مستعمل نیست بجای او مفعول نهند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
در اصطلاح عروض خرم کردن مفاعلتن معصوب در بحر وافر. (از اقرب الموارد). افکندن میم مفاعلتن بعد ساکن نمودن لامش در بحر وافر. (از منتهی الارب). اجتماع خرم و عصب و کف باشد، یا بعباره اخری جمع شدن خرم و نقص است. و نقص عبارت ازکف بعد از عصب می باشد، پس مفاعلتن به عمل نقص مفاعیل گردد، و به عمل خرم فاعیل شود، و چون فاعیل مستعمل نیست بجای او مفعول نهند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
قوای ذهنی مغز که اندیشیدن، ادراک حسن و قبح رفتار معنوی انسان و مانند آن را هدایت می کند، خرد، ذهن، اندیشه، در فلسفه آنچه نخستین بار از ذات حق صادر شده، عقل اول در علم عروض انداختن لام متحرک از مفاعلتن که تبدیل به مفاعلن شود بستن و بند کردن، بستن بازو و پای شتر عقل اول: در فلسفه آنچه نخستین بار از ذات حق صادر شده عقل ثاقب: عقل نافذ
قوای ذهنی مغز که اندیشیدن، ادراک حسن و قبح رفتار معنوی انسان و مانند آن را هدایت می کند، خرد، ذهن، اندیشه، در فلسفه آنچه نخستین بار از ذات حق صادر شده، عقل اول در علم عروض انداختن لام متحرک از مفاعلتن که تبدیل به مفاعلن شود بستن و بند کردن، بستن بازو و پای شتر عقل اول: در فلسفه آنچه نخستین بار از ذات حق صادر شده عقل ثاقب: عقل نافذ
پشت سر، واقع در پشت سر، دارای فاصلۀ مکانی یا زمانی، دور، چیزی یا کسی که سرعت و رفتار یا مهارتش کمتر از دیگران باشد، فرزند، فرزندزاده، نوادگان، بازماندگان، پاشنۀ پا
پشت سر، واقع در پشت سر، دارای فاصلۀ مکانی یا زمانی، دور، چیزی یا کسی که سرعت و رفتار یا مهارتش کمتر از دیگران باشد، فرزند، فرزندزاده، نوادگان، بازماندگان، پاشنۀ پا
جملاتی که با خواندن آن دو نفر زن و شوهر می شوند، صیغۀ ازدواج، مراسمی که در آن این صیغه خوانده می شود، مراسم خواندن صیغۀ نکاح، عهد و پیمان، قول و قرار، قرار مدار، ایلاف، موعد، بیعت، قرار و مدار مثلاً عقد اخوت بستن، گره زدن، محکم کردن کنایه از معضل، مشکل پیچیدگی عقد بستن: عهد و پیمان بستن، عقد کردن عقد کردن: عقد نکاح کردن، صیغۀ زناشویی خواندن، زنی را به عقد ازدواج درآوردن عقد بیع: در فقه و حقوق اجرای صیغۀ بیع، خواندن صیغۀ شرعی در خرید و فروش عقد ضمان: در فقه و حقوق برعهده گرفتن بدهی کس دیگر و ضامن او شدن عقد لازم: در فقه و حقوق عقدی که طرفین معامله حق فسخ آن را ندارند
جملاتی که با خواندن آن دو نفر زن و شوهر می شوند، صیغۀ ازدواج، مراسمی که در آن این صیغه خوانده می شود، مراسم خواندن صیغۀ نکاح، عَهد و پِیمان، قُول و قَرار، قَرار مَدار، ایلاف، مَوعِد، بِیعَت، قَرار و مَدار مثلاً عقد اخوت بستن، گره زدن، محکم کردن کنایه از معضل، مشکل پیچیدگی عَقد بستن: عهد و پیمان بستن، عقد کردن عَقد کردن: عقد نکاح کردن، صیغۀ زناشویی خواندن، زنی را به عقد ازدواج درآوردن عَقد بیع: در فقه و حقوق اجرای صیغۀ بیع، خواندن صیغۀ شرعی در خرید و فروش عَقد ضمان: در فقه و حقوق برعهده گرفتن بدهی کس دیگر و ضامن او شدن عَقد لازم: در فقه و حقوق عقدی که طرفین معامله حق فسخ آن را ندارند
تکه که شاخ او از پس گرد گوش درآمده. و یقال: کبش اعقص و قرن اعقص ایضاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تکه که شاخ او از پس گرد گوش درآمده. (آنندراج). آهو یا بز کوهی که شاخ آن از پشت به گوش پیچیده باشد. (از اقرب الموارد). کنار سرو در پیش آمده. (یادداشت بخط مؤلف). حیوانی که سرویش به پس گوش پیچیده باشد، علفه برآوردن درخت طلح. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بار بیاوردن طلح. (تاج المصادر بیهقی)
تکه که شاخ او از پس گرد گوش درآمده. و یقال: کبش اعقص و قرن اعقص ایضاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تکه که شاخ او از پس گرد گوش درآمده. (آنندراج). آهو یا بز کوهی که شاخ آن از پشت به گوش پیچیده باشد. (از اقرب الموارد). کنار سرو در پیش آمده. (یادداشت بخط مؤلف). حیوانی که سرویش به پس گوش پیچیده باشد، علفه برآوردن درخت طلح. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بار بیاوردن طلح. (تاج المصادر بیهقی)
تیر کژ. (مهذب الاسماء). تیر کج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تیر پیکان شکسته که دنبالش در آن مانده باشد پس آن را برآورده درست نموده باز به جای خودش نصب کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، معاقص. (از اقرب الموارد)
تیر کژ. (مهذب الاسماء). تیر کج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تیر پیکان شکسته که دنبالش در آن مانده باشد پس آن را برآورده درست نموده باز به جای خودش نصب کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، معاقص. (از اقرب الموارد)
موی بافته و تاب داده. (از منتهی الارب). ’ضفیره’ و گیسوی بافته، و گویند مویی است که آن را بتابند و قسمتهای انتهایی آن را در بن مویها فروکنند. (از اقرب الموارد). ج، عقص. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) و عقاص. (اقرب الموارد)
موی بافته و تاب داده. (از منتهی الارب). ’ضفیره’ و گیسوی بافته، و گویند مویی است که آن را بتابند و قسمتهای انتهایی آن را در بن مویها فروکنند. (از اقرب الموارد). ج، عِقَص. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) و عِقاص. (اقرب الموارد)
بلوت از گیاهان، مازه از گیاهان، سرو خمره ای، بر کندن خمیدگی بینی گس مزه زکش، گریشنک (قابض) تند مزه گس، قابض. گونه ای سرو که به سرو خمره یی موسوم است، بلوط مازو که یکی از گونه های بلوط است و تولید مازو می کند، مازو
بلوت از گیاهان، مازه از گیاهان، سرو خمره ای، بر کندن خمیدگی بینی گس مزه زکش، گریشنک (قابض) تند مزه گس، قابض. گونه ای سرو که به سرو خمره یی موسوم است، بلوط مازو که یکی از گونه های بلوط است و تولید مازو می کند، مازو