جدول جو
جدول جو

معنی عفلق - جستجوی لغت در جدول جو

عفلق
(عَ لَ / عَ فَلْ لَ)
شرم زن فراخ و سست و پرگوشت. (از منتهی الارب) ، زن گول بدزبان بدکردار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و لام آن را زائد دانسته اند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فلق
تصویر فلق
(پسرانه)
سپیده صبح، فجر، نام سوره ای در قرآن کریم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مفلق
تصویر مفلق
شاعری که سخن شگفت و عجیب بیاورد، مبدع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فلق
تصویر فلق
سپیدۀ صبح، صد و سیزدهمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۵ آیه، قل اعوذ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علق
تصویر علق
هر چیز خوب و گران مایه، نفیس و گران مایه از هر چیز
علق مضنه: چیزی گرانمایه که به آن بخل می ورزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علق
تصویر علق
نود و ششمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای نوزده آیه، اقرا
مقداری از گل که به دست می چسبد، هر چیز آویخته
در علم زیست شناسی زالو، کرمی کوچک و سیاه رنگ که در آب زندگی می کند و با مکنده های روی بدنش خون جانوارن را می مکد، زرو، زلو، جلو، شلک، شلکا، شلوک، خرسته، مکل، دیوک، دیوچه، دشتی
خون، خون بسته
فرهنگ فارسی عمید
(عَ فَلْ لَ / عِ لِ)
گول. (منتهی الارب). احمق. (اقرب الموارد). عفلیط. رجوع به عفلیط شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
بلا و سختی. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد) ، کار شگفت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، شکاف دهان. (منتهی الارب) ، چوب و شاخ که آن را دونیم نمایند جهت کمان، پس هر نیمه اش فلق باشد، کمانی که از نیمۀ شاخ و چوب سازند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَلْ لَ)
شفتالوی خشک کردۀ دانه بیرون آورده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و در مصباح گوید همچنین است زردآلوو جز آن هرگاه که از هسته جدا شده و خشک گردیده باشد و اگر خشک نشده باشد آن را فلّوق گویند. (از اقرب الموارد). کشتۀ دانه بیرون کرده. (بحر الجواهر) ، شکافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
تخلص میرزا محمدعلی طهرانی، ملقب به فخرالادباء. از اجلۀ ادبا و شعرای معاصر فتحعلی شاه قاجار که تا اوایل سلطنت ناصرالدین شاه قاجار زنده بود. (از ناظم الاطباء). صاحب مجمع الفصحاء آرد: از اجلۀ نجبای طهران است و در کمالات محسود اقران، صحبتش مکرر دست داده، در شاعری طرزی خوب و سیاقی مرغوب دارند... از حضرت خاقان مغفور، صدرالشعرا لقب داشتی... و از حاجی میرزاآقاسی فخرالادباء لقب یافته و بدین لقب مفاخرت کند. در فن قصیده سرایی ازفحول شعرای معاصرین محسوب می گردد. از اشعار اوست:
ای موی چه چیزی که چنین جلوه گر آیی
گه مشک و گهی عنبرم اندر نظر آیی
گاهی ز بن گوش زنی سر چو قرنفل
گاهی ز بر لب چو سپرغم بدرآیی
گه ابر و گهی هاله به چشم آئیم از دور
گه مار و گهی مور چو نزدیکتر آیی
گر ابر نه ای از چه شوی حایل خورشید
گر هاله نه ای از چه به دور قمر آیی
گر مار نه ای از چه زنی حلقه سر گنج
ور مور نه ای از چه به گرد شکر آیی.
(از مجمعالفصحاء ج 2 ص 478 و 481)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
آنکه شعر نیکو گوید. (مهذب الاسماء) (دهار). شاعر سخن شگفت و عجیب آورنده. (منتهی الارب). شاعری که سخن شگفت و عجیب آورد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سخت فصیح در شاعری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بسا مهتران که نعمت پادشاهان خوردند و بخششهای گران کردند و بر این شعرای مفلق سپردند. (چهار مقاله).
شاعر مفلق منم خوان معانی مراست
ریزه خور خوان من عنصری و رودکی.
خاقانی.
مفلقی فرد ار گذشت از کشوری
مبدعی فحل از دگر کشور بزاد.
خاقانی.
گفتم ای خطیب مفلق و طبیب مشفق بدین مواعظ که رانده ای و این جواهر که فشانده ای حق به دست توست. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 218) ، در اصطلاح کبوتربازان، کبوتر بعد از جوجگی تا وقتی که شانزده ماهه شود و از آن پس کهنه نامیده می شود. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(خُصْ صی یَ)
بسیار دوشیدن ناقه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتاب رفتن. (منتهی الارب). بسرعت رفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
ابن مری. شخصی است که احدب بن عمرو باهلی در خشک سالی او را گرفته بریان کرد و بخورد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ فَلْ لَ قَ)
عفلق است در تمام معانی. (از منتهی الارب). رجوع به عفلق شود
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
مرد کلان روی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
گول و کم خرد. (منتهی الارب). احمق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
شتر ’علقی’خوار. شتر عضاه خوار. ج، عوالق وعالقات. (اقرب الموارد) (آنندراج) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ لَ)
فنج ماده و آن چیزی است که از شرم زن و شترماده برآید، مانند ادره که در خایۀ مردان باشد. (از منتهی الارب). عفل. رجوع به عفل شود
لغت نامه دهخدا
(حَ فَلْ لَ / حَ لَ)
ضعیف احمق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شکافته شدن. (زوزنی) (دهار) (از اقرب الموارد). شکافته و پاره گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سخت کوشیدن در دویدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سخت کوشیدن در دویدن چندانکه از تیزی سرعت بشگفت آورد مردم را. (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ لَ)
بلا و سختی. (منتهی الارب). گویند: جاء بعلق فلق. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَلَ)
ابن سمیدع بن صواربن عبدشمس. جد عمالقۀ ثانیه که ملوک حمیر بدانها منسوبند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
غول. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، سگ مادۀ حریص. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، گرگ، گرسنگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دنب. (منتهی الارب) (آنندراج). دنب و دنباله. (ناظم الاطباء). ذنب. (اقرب الموارد) : هذا حدیث طویل العولق، این گفتاری است درازدنب و دنباله دار. (از اقرب الموارد). و رجوع به منتهی الارب شود. ج، عوالق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ فَ)
پریشان و متفرق شدن شتران در چراگاه بعد گذاشتن در آن و بر سر خود رفتن آنها. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عفق. رجوع به عفق شود
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
چیزی شبیه به گوشت زائد که از فرج زن و شتر ماده برآید، وفتق رحم. (ناظم الاطباء). رجوع به عفل و عفله شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عفلا
تصویر عفلا
فنجی: زن و شتر ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علق
تصویر علق
خون بسته
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه شکافته شود، از روشنی بامداد یا سپیدی آخر شب که سرخی آفتاب است، تمامه آفرینش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسلق
تصویر عسلق
کتیر، گرگ، شیر جانور، شترخروس، درنده شکاری، روباه
فرهنگ لغت هوشیار
برگه شفتالو نوسرای ابداع کننده مبدع، شاعری که شعرهای نغز و طرفه سراید: (بسا مهتران که نعمت پادشاهان خوردند و بخششهای گران کردند و برین شعراء مفلق سپردند) (چهارمقاله. 45)، کبوتر بعد از جوجگی تا وقتی که شانزده ماهه شود (و از آن پس کهنه نامیده میشود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفلق
تصویر مفلق
((مُ لِ))
شاعری که سخن شگفت و عجیب آورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علق
تصویر علق
((عِ لْ))
هر چیز گران بها، جامه نفیس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علق
تصویر علق
((عَ لَ))
خون، خون بسته شده، مقداری گل که به دست بچسبد، زالو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلق
تصویر فلق
((فَ لْ))
شکافتن، شکاف دادن، شکاف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلق
تصویر فلق
((فَ لَ))
سپیده دم، زمین پست بین دو پشته، شکاف کوه
فرهنگ فارسی معین