جدول جو
جدول جو

معنی عفزر - جستجوی لغت در جدول جو

عفزر
(عَزَ)
سابق شتاب. (منتهی الارب). سائق سریع و شتابنده. (از اقرب الموارد) ، مرد بسیار شور و غوغا در باطل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عفار
تصویر عفار
نان بی نان خورش، نان خشک، در علم زیست شناسی درختی که از آن چوب آتش زنه تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
(فِ)
گوشت پارۀ درشت مانند غدۀ قرحه که نزدیک منتهای موی زهار بر اندام مردم و بز برآید. (منتهی الارب) ، رمۀ گوسپندان از ده تا چهل یا از سه تا ده، گوسپند از دو تا هرچه افزون گردد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بزغاله، بچۀ ببر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دو)
شکافتن جامه را، به چوب دستی زدن بر پشت کسی، پوشیدن جامه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فزر. رجوع به فزر شود، کوژپشت یا کوژسینه گردیدن. (منتهی الارب). رجوع به فزر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
پوشیدن جامه، کوژپشت یا کوژسینه گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
بهای گیاه، هرگاه دروده علفزار فروخته شود. (منتهی الارب). قیمت علف، هرگاه درو شود و مزارع آن فروخته گردد. (از اقرب الموارد). بهای علفزار، هرگاه علف مزارع آن را بدروند و بفروشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ ثَ)
نکوهیدن. (منتهی الارب). ملامت کردن. (از اقرب الموارد) ، یاری نمودن. (منتهی الارب). کمک کردن. (از اقرب الموارد) ، بازداشتن. (منتهی الارب). منع کردن و رد کردن. (از اقرب الموارد). رد و منع. (تاج المصادر بیهقی) ، گائیدن. (منتهی الارب) ، به ستم بر کاری داشتن. (منتهی الارب). مجبور کردن بر کاری. (از تاج العروس) ، آگاه گردانیدن بر باب دین و فرائض و احکام. (منتهی الارب) : عزر الرجل علی الفرائض و الاحکام، آن شخص را بر فرائض و احکام واقف کرد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
چهار مغز مأکول که خورده شود. (از منتهی الارب) (از آنندراج). جوز و گردو. (ناظم الاطباء). عفاز. (اقرب الموارد). رجوع به عفاز شود
لغت نامه دهخدا
(عِ فِرر)
مردپلید. (منتهی الارب). خبیث و منکر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ بَ)
بازی کردن مرد با اهل خود، خوابانیدن شتر را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ فُ)
روزگار، و هنگام، و ماه. (منتهی الارب). حین، و گویند ماه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عفراء. (منتهی الارب). رجوع به عفراء شود، جمع واژۀ أعفر. (ناظم الاطباء). رجوع به اعفر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ)
خاک، و روی خاک. (منتهی الارب). رویه و سطح زمین: ماعلی عفرالارض مثله و خاک را نیز گویند. (از اقرب الموارد). ج، أعفار، اول آب که کشت را دهند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تیرها که مخاطالشیطان نامند آنرا. (منتهی الارب). ’سهام’ و تار عنکبوت که آن رامخاطالشیطان نامند. (از اقرب الموارد) ، سختگی و اشکال: کلام لاعفر فیه، سخنی که عویص و اشکال در آن نباشد. (از منتهی الارب). عفر. (اقرب الموارد). و رجوع به عفر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
خاک. (منتهی الارب). تراب. (فهرست مخزن الادویه). روی خاک. ظاهر و روی خاک. (از اقرب الموارد) ، دشواری و سختی: کلام لاعفر فیه، سخنی که پیچیدگی و دشواری در آن نباشد. (از اقرب الموارد). عفر. (منتهی الارب). رجوع به عفر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ریگها است در بادیه به بلاد قیس. (منتهی الارب). رمالی است در بادیه در بلاد قیس. و گویند نجد عفر، جایگاهی است در نزدیکی مکه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ خَ ضَ)
سپید سرخی مایل گردیدن آهو، یاسرخ پشت و سپیدشکم گشتن آن. (از منتهی الارب). ’أعفر’شدن آهو، و گویند رنگ او شبیه رنگ ’عفر’ و خاک شدن. (از اقرب الموارد). و رجوع به أعفر و عفر شود
لغت نامه دهخدا
(فِ زَ)
شکافها. (منتهی الارب). شقوق و صدوع و گویا جمع فزره است. (از اقرب الموارد). رجوع به فزره شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
در خاک مالیدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). در خاک غلطانیدن و خاک آلوده کردن، زیر خاک دفن نمودن و پنهان کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بر زمین زدن چیزی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کشت را برای بار اول آب دادن، گویند عفرالزرع. (از اقرب الموارد) ، آسوده شدن از لقاح نخل. (از اقرب الموارد). گشن دادن خرما. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام آن مردی است که عیسی (ع) او را بعد ازمرگ زنده کرد. (منتهی الارب) (آنندراج) :
عازر ثانی منم یافته از وی حیات
عیسی دلها وی است داده تنم را شفا.
خاقانی.
و رجوع به آزر شود
لغت نامه دهخدا
(عَفْ فا)
گشنی دهنده خرمابنان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
جمع واژۀ عفر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عفر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
شهری است قدیمی در نزدیکی رقۀ شامیه بر ساحل فرات، که اکنون ویرانه ای است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
گوشت به آفتاب خشک کرده بر ریگ تفسان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پست شورانیده بی شیرینی، یا پست ناشورانیده. (منتهی الارب). ’سویق’ و قاووت که با ’ادام’ مخلوط نباشد. (از اقرب الموارد) ، نان بی نان خورش. (منتهی الارب). خبز عفیر، نان بدون ادام. (از اقرب الموارد) ، زنی که به همسایه چیزی ندهد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ فَ)
ابن عدی بن حارث، از کهلان از قحطانیه. جدی است جاهلی و او پدر قبیلۀ مشهور ’کنده’ می باشد. (از الاعلام زرکلی به نقل از نهایهالارب ص 296 و جمهرهالانساب ص 399)
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ)
گیاه نصی کوهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به نصی شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
آزر. دوست ابراهیم. (عقدالفرید ج 3 ص 90). و همان است که در قرآن آزر و پدر ابراهیم معرفی شده است: و اذ قال ابراهیم لابیه آزر أتتخذ أصناماً آلهه. (قرآن 74/6). برخی از مفسرین گویند عموی ابراهیم بوده است. در تفسیر تبیان است که آزر جد مادری و یا عموی ابراهیم بوده است زیرا پدر ابراهیم از مؤمنان بوده است و از گفتار مجاهد نقل کند که آزر نام بت است. (تفسیر تبیان ج 1 ص 626)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَنْ نی)
ازهم بشدن جامه و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پاره و شکافته شدن جامه و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
نام بلوکی است از گرمسیرات فارس واقع در مسافت سی وپنج فرسخ در جنوب شیراز و محدود است از جانب مشرق ببلوک جویم و از شمال ببلوک قیر و کارزین و از مغرب به محال اربعه و از جنوب ببلوک خنج. و وجه تسمیۀ این بلوک به افزر آن است که افزر مخفف افزار است که عبارت باشد از آلات پیشه وران عموماً یا جولاهگان خصوصاً و شاید این آلات را در این بلوک می ساخته اند. یا آنکه طایفه ای از عرب بنی افزار در آن توطن داشتند. و صحرای این بلوک در اواخر زمستان و در اوایل بهار، قطعه ای از بهشت در نظر آید. بلوک افزار فارس در جانب جنوبی شیراز افتاده است. درازی آن از ’نیم ده’ تا ’تنگ گله’ چهار فرسخ و نیم. و پهنای آن از منگو تاکردل دو فرسخ و نیم. نخل و لیمو و نارنگی بخوبی میپروراند. آب زراعت بیشتر این بلوک از رود خانه کارزین است. زراعت آن گندم و جو و پنبه و شلتوک و تنباکو. مدتها است این بلوک از آبادی افتاده است و ایلات قشقائی زراعت مختصری کنند و منفعت کمی برند. نخلستانش بی درخت و بساتینش بی درخت. قصبۀ این بلوک قریۀ نیم ده است بمسافت سی وپنج فرسخ از شیراز دورافتاده و در زمان قدیم علماء و بزرگان از افزر برخاسته اند. (از فارسنامۀ ناصری ج 2 ص 179). این ناحیه را بنام ابزر نیز نوشته اند. ابن البلخی آرد: قیر و ابزر دو شهرک است که با کارزین رود همه گرمسیر است و آب آن از رود تکان خورد و درختستان خرما است و به کارزین قلعه ای محکم است و آب دزدکی کرده اند که از رود تکان، آب بقلعه می برند و هرم و کاریان از این اعمال است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 135). بهرحال در ضبط کلمه اختلاف است ولی مشهور میان متأخران افزر و منسوب بدان افزری است چنانکه در فرهنگ جغرافیایی ایران چنین آمده است: نام یکی از دهستانهای دوگانه بخش قیر و کارزین شهرستان فیروزآباد و در جنوب بخش واقع شده است. حد خاوری آن رود خانه قره آغاچ و حد شمالی ارتفاعات قیر و کارزین و افزر و حد جنوبی کوه لار و کوه نره می باشد. هوای دهستان گرم و آب مشروب و زراعتی آن از قنوات. شغل اهالی زراعت، باغداری و گله داری است. این دهستان از 15 آبادی تشکیل شده و حدود دوهزارودویست تن جمعیت دارد و قراء مهم آن عبارتند از: شرف خلیل، باغ نو، مظفری و مرند. طائفۀ عمله، کشکولی کوچک، چهارده چریک از قشقائی در این دهستان قشلاق می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). و مرحوم قزوینی در حاشیۀ شدالازار درباره ضبط کلمه آرد: راقم سطور گوید این وجه تسمیه (وجه تسمیه ای که مؤلف فارسنامۀ ناصری ذکر کرده) درست باشد یا مصنوعی، معلوم نیست ولی در هر صورت میرساند که تلفظ امروزی نام این بلوک افزر است با فاء و زای معجمه و در آثارالعجم نیز صریحاً این کلمه را بهمین نحوضبط کرده است. ولی تلفظ بطبق عموم کتب مسالک و ممالک قدیم این کلمه (از قبیل ابن خردادبه ص 44 و ابن الفقیه ص 201 و مقدسی ص 447 و ابن حوقل چ جدید ص 267 و فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 135 و 125 و نزهه القلوب ص 118 و 217 و وصاف ص 150 و همین کتاب حاضر (شدالازار) ، ابزر بباء موحده بجای فاء بوده است و صاحب قاموس که مسقطالرأس او بتصریح خود وی قریۀ کارزین بود و کارزین چنانکه میدانیم بکلی متصّل ببلوک ابزر است. پس وی بالطبع بهتر از همه کس از ضبط اسم این قصبه باخبر بوده است، در قاموس در مادۀ ب زر گوید: ’و ابزر کاحمد بلد بفارس’ (از حاشیۀ شدالازار چ قزوینی ص 215). و رجوع به نزهه القلوب و جغرافیای غرب ایران شود
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
مردی که فزره بر پشت یا بر سینۀ وی باشد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه کلی دارد بر پشت. (تاج المصادر بیهقی). آنکه لکی برپشت دارد بزرگ. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). قوزپشت
لغت نامه دهخدا
نان بی خورش، گشن دادن کویک را، پیراستن کویک را، درخت که از آن آتشزنه سازند گشن دهنده کویک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفیر
تصویر عفیر
بریانی: بر ریگ تفسان، نان بی خورش، نا دهنده نادهشگر، خاک آلود
فرهنگ لغت هوشیار
شکافتن، شکستن، جدا کردن، شکاف بزرگ تراک، کوژ سینگی توشک ران (توشک غده زیر جلدی)، بچه ببر نر، بچه پلنگ نر، بز، رمه از ده تا چهل
فرهنگ لغت هوشیار
غلتانیدن، بر زمین زدن، آب نخست دادن، به خاک آلودن، زیر خاک کردن، خاک گربز: مرد، خوک نر شب هفتم شب هشتم شب نهم از هر ماه، دلیر مرد، چست مرد، توانا، بازار سرد، خوک نر، ستبر، کم دیداری، دور دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزر
تصویر عزر
نکوهیدن، باز داشتن، به بیگاری گرفتن، دین آموختن، گاییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفار
تصویر عفار
((عَ))
نام درختی است که چوبش بسیار قابل اشتعال است، نان بدون نانخورش
فرهنگ فارسی معین