جدول جو
جدول جو

معنی عضز - جستجوی لغت در جدول جو

عضز
(خَ زا)
بازداشتن، خائیدن. (منتهی الارب). وآن لغتی است مستنکر به جهت اجتماع ضاد و زاء، و بصریان آن را نشناسند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عضد
تصویر عضد
(پسرانه)
بازو، یار و یاور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عوز
تصویر عوز
تنگ دستی، نیازمندی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عضو
تصویر عضو
بخشی از بدن با کارکرد مشخص مانند دست، پا، سر، قلب، ریه و معده، اندام، یک فرد از جماعت، کنایه از کارمند یک اداره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عضد
تصویر عضد
بازو، کنایه از یار، یاور، مددکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنز
تصویر عنز
بزماده، ماده بز، ماده آهو، آهوبرۀ ماده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عجز
تصویر عجز
ناتوان شدن، ناتوانی، درماندگی، به ستوه آمدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عجز
تصویر عجز
دنبالۀ چیزی، در علوم ادبی در علم عروض آخرین بخش یا آخرین کلمه در مصراع دوم بیت
فرهنگ فارسی عمید
(عَ وِ)
مرد نیازمند و محتاج. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- اًنه لعوز لوز، از اتباع است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یعنی نیازمند میباشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ ضَزز)
مرد تنگ دهان که دندان بالایین و دندان زیرین او با هم قرین باشد بروشی که تبیین کلام را نتواند، یا آنکه کام او بر هم چفسیده باشد و وقت حرف زدن نتواند آن واگرداند، یا آنکه مخرج کلام بر وی تنگ باشد و در تکلم ضاد استعانت کند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مردتنگ کام که دندانهای زبرین و زیرین وی بهم برخورد و سخن وی آشکار نباشد، یا آنکه هنگام سخن گفتن بخلقت چانۀ وی از هم گشوده نشود، و یا کسی که مخرج سخن بر وی تنگ باشد و به ضاد یاری جوید، یعنی لکنت وار حرف ضاد را تکرار کند تا از آن بسخن گفتن درآید. ج، ضزّ، سست و ضعیف کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ضعیف و سست ساختن. (آنندراج). ضعیف کردن. (زوزنی) (تاج المصادر) (ترجمان تهذیب عادل). اضعاف بیماری کسی را، ضعیف ساختن وی را. و اسم مفعول آن برخلاف قیاس مضعوف است نه مضعف، چنانکه گویند: اسعده اﷲ فهو مسعود لا مسعد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). رجوع به مضعوف شود، اضعاف کسی، ضعیف شدن دابه وی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). صاحب ستور سست و ناتوان گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خداوند ستور ضعیف شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، دوچند کرده شدن جهت قوم: اضعف القوم (مجهولاً). (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). خداوند افزونی شدن، افزون کردن. (زوزنی) (تاج المصادر) (ترجمان تهذیب عادل ص 14)
لغت نامه دهخدا
(زز)
کوه طویل و دراز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نام مردی است، (منتهی الارب)، از اعلام است، (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ)
جمع واژۀ عنزه. رجوع به عنزه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ)
جایگاهی است درنجد بین یمامه و ضریه. (از معجم البلدان). و نیز جایگاهی است در شعر راعی. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ابن سالم بن عوف بن عمرو. ازخزرج، از قحطان. جدی است جاهلی. و عباده بن صامت از صحابیان، و نعمان بن داود از محدثان، از نسل وی می باشند. (از الاعلام زرکلی از نهایهالارب و جمهرهالانساب). واژه ی صحابی برگرفته از واژه «صحبت» است که نشان دهنده نزدیکی و همراهی است. در منابع اسلامی، صحابی به فردی اطلاق می شود که پیامبر اسلام را دیده و مؤمنانه همراه او بوده است. اهمیت صحابه در حفظ منابع دینی و سنت پیامبر، انکارناپذیر است.
ابن وائل بن قاسط. پدر حیّی است. و عنزی به وی منسوب است. (ازمنتهی الارب). رجوع به الاعلام زرکلی ج 5 ص 270 شود.
- مسجد بنی عنز، در کوفه منسوب است به عنزبن وائل بن قاسطبن هنب بن افصی بن دعمی بن جدیله بن أسدبن نزار. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
روی گردانیدن از کسی. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). عدول کردن. (از اقرب الموارد) ، به سنان خرد زدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). به نیزۀ کوچک زدن. (از ناظم الاطباء). بوسیلۀ عنزه کسی را زدن. (از اقرب الموارد). رجوع به عنزه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ زُ)
جمع واژۀ عزوز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عزوز شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نام قبیله ای است از هوازن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
درشت اندام پرگوشت، فعلش نیامده. (منتهی الارب). فعلی است متروک، و آن بمعنای درشتی جسم است. (از اقرب الموارد). درشتی و ستبری اندام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عوز
تصویر عوز
نایاب و کم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
بز ماده، هو بره ماده از پرندگان، کرکس ماده از پرندگان، پشته سیاه، آله ماده (آله عقاب)، روی بر گرداندن، بازوبین زدن، بیهوده (باطل)
فرهنگ لغت هوشیار
شمشیر بران، تیز سخن چربزبان: مرد، کودک خرد سر، گوساله شاخ بر آورده، بریدن، دشنام دادن، کوفتن زدن، کهنه گردیدن، گواژه زدن، باز گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضد
تصویر عضد
بازو، کرانه و ناحیه، ساعد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضر
تصویر عضر
آشکار گفتن بر زبان آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضل
تصویر عضل
کلاکموش مسری از جانوران ماهیچه دار ستبر ساگ مرد زشت، زیرک
فرهنگ لغت هوشیار
سر آماج چوبی است که گاو آهن را بدان بندند، کرباد بیل شانه مانندی که با آن گندم کوفته را باد دهند در مازندران به خرمن کر گفته می شود، دمغازه اسب، دمغازه اشتر، دستگیر کمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضو
تصویر عضو
پاره تن، جارحه، جزوی از بدن مانند دست و پا و سر و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضه
تصویر عضه
پاره پاره، گروه
فرهنگ لغت هوشیار
لایه ستوهش ناتوانی درماند گی سستی، دسته شمشیر، شمشیر، درد سرین در ستور، مرغ دو برادران، کمبود در پرداخت در شماربایگی (حساب بانکی) ناتوان: مرد، بن دنباله، سرین، سرنه یکی از استخوان های لگن کلانسرینی عیب، حزن اندوه، آن چه از احوال که آشکار کنند یا مخفی دارند. ناتوان شدن به ستوه آمدن، ناتوانی سستی در ماندگی، عدم قدرت در انجام دادن اموریست که به ذات ممکن باشد بنابراین نسبت به امور غیر ممکن عجز صادق نیست، کسری مالیات، مقدار مالیاتی که از مودیان مالیات یک ناحیه برای جبران کمبود مالیاتی که بر عهده مودیان غایب بود وصول می کردند. دنباله چیزی، سرین. یا استخوان عجز. استخوانی است که فرد و متناظر و شبیه بیک هرم مربع القاعده که از جوش خوردن 5 مهره خارجی تشکیل می شود و بین دو استخوان خاصره و زر مهره های کمری و بالای استخوان دنبالچه قرار دارد. این استخوان از بالا به پایین و از جلو به عقب کشیده شده و انتهای فوقانی آن با پنجمین مهره کمر زاویه ای برجسته به طرف جلو تشکیل می دهد که فرجه آن در زن 118 و در مرد 126 درجه است. این زاویه را زاویه خاجی کمری یا دماغه می نامند. استخوان خاجی در جلو مقعر و تقعرش در زن بیش از مرد است. استخوان مذکور با دو استخوان خاصره و استخوان دنبالچه (عصعص) مجموعا لگن خاصره را می سازند، آخرین کلمه مصراع دوم هر بیت شعر جمع اعجاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضو
تصویر عضو
((عُ ضْ))
اندام، هر یک از اجزای بدن، یک فرد از جماعت، جمع اعضاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عضد
تصویر عضد
((عَ ضُ))
بازو، کنایه از یار و یاور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عجز
تصویر عجز
((عَ جُ))
دنباله چیزی، سرین، آخرین کلمه مصراع دوم هر بیت شعر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عجز
تصویر عجز
((عَ جْ))
ناتوان شدن، درماندن، ناتوانی، درماندگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عضو
تصویر عضو
هم وند، اندام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عجز
تصویر عجز
درماندگی، ناتوانی
فرهنگ واژه فارسی سره