زگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد سگیل، وردان، واروک، واژو، بالو، گندمه، آزخ، زخ، زوخ، آژخ، ژخ، ثؤلول
زِگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد سِگیل، وِردان، واروک، واژو، بالو، گَندُمِه، آزَخ، زَخ، زوخ، آژَخ، ژَخ، ثُؤلول
آن که در وی سرخی و سپیدی با هم آمیخته باشد. یا آن که در آن سپیدی مایل به سرخی و تیرگی باشد. ج، شکل. (منتهی الارب). سرخی و سفیدی آمیخته. (غیاث) (آنندراج) ، نام نوائی است از موسیقی: مطربان ساعت بساعت بر بنای زیر و بم گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه. منوچهری. نوائی از موسیقی. (ناظم الاطباء) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (شعوری) ، نام خورشی است پرآب که از روغن و آب و سبزی خشک و کشک و غیره میپزند. (فرهنگ نظام). در تداول خراسان، اشکنه انواع گوناگون دارد از قبیل اشکنۀ آب (قرمه و روغن و تخم مرغ و پیاز) ، اشکنۀ شیره (روغن و شیرۀ انگور) ، اشکنۀ قروت (روغن و کشک) و غیره که در زمرۀ غذاهای فوری است. نان خورشی که از آرد و پیازو روغن سازند و در آن تخم مرغ شکنند. (ناظم الاطباء). نانی باشد که در آبگوشت ریزه کنند. (برهان). ترید که بعربی ثرید گویند. (رشیدی). نانی است که در آب گوشت ریزه کنند وبعربی آنرا ثرید گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) : خورده مانند غم آشوبان ازلی اشکنۀ غم خوبان. ملامنیر (از آنندراج). آب گرمی است از گوشت یا غیر آن که نامرادان نان را بدان ریزه کنند و خورند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ کتاب خانه مؤلف). نانی بود که در آبگوشت ریزه نمایند: بر یمینت چه بود اشکنه و بورانی بر یسارت چه بود نان و پنیرو ریچال. بسحاق اطعمه (از شعوری) (از جهانگیری). پیازو. په پیاز. آب گوشت مخصوص. ثرده. ثرد. مثرد. ثریده. ثروده. اثردان. صیّغه. مریس. (منتهی الارب) : ثرید انبجانی، اشکنۀ گرم. ثریده دکناء، اشکنۀ بسیارتوابل. رقطاء، اشکنۀ بسیارروغن. وخیز، اشکنۀ شهد. (منتهی الارب). - امثال: اول کاسه و اشکنه. (امثال و حکم). ، قسمی از پیوند زدن درخت میوه است به این طور که ساق درختی را قطع و منشق کرده شاخۀ نازک درخت دیگری را در آن شقاق جا دهند و قدری خاک بر روی آن میریزند تا نمو کند و ثمر دهد. (فرهنگ نظام). در تداول خراسان و شمال، این نوع پیوند را اسکنه به سین خوانند، برمۀ نجاران. و آن بسین مهمله هم آمده است. (آنندراج)
آن که در وی سرخی و سپیدی با هم آمیخته باشد. یا آن که در آن سپیدی مایل به سرخی و تیرگی باشد. ج، شُکْل. (منتهی الارب). سرخی و سفیدی آمیخته. (غیاث) (آنندراج) ، نام نوائی است از موسیقی: مطربان ساعت بساعت بر بنای زیر و بم گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه. منوچهری. نوائی از موسیقی. (ناظم الاطباء) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (شعوری) ، نام خورشی است پرآب که از روغن و آب و سبزی خشک و کشک و غیره میپزند. (فرهنگ نظام). در تداول خراسان، اشکنه انواع گوناگون دارد از قبیل اشکنۀ آب (قرمه و روغن و تخم مرغ و پیاز) ، اشکنۀ شیره (روغن و شیرۀ انگور) ، اشکنۀ قروت (روغن و کشک) و غیره که در زمرۀ غذاهای فوری است. نان خورشی که از آرد و پیازو روغن سازند و در آن تخم مرغ شکنند. (ناظم الاطباء). نانی باشد که در آبگوشت ریزه کنند. (برهان). ترید که بعربی ثرید گویند. (رشیدی). نانی است که در آب گوشت ریزه کنند وبعربی آنرا ثرید گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) : خورده مانند غم آشوبان ازلی اشکنۀ غم خوبان. ملامنیر (از آنندراج). آب گرمی است از گوشت یا غیر آن که نامرادان نان را بدان ریزه کنند و خورند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ کتاب خانه مؤلف). نانی بود که در آبگوشت ریزه نمایند: بر یمینت چه بود اشکنه و بورانی بر یسارت چه بود نان و پنیرو ریچال. بسحاق اطعمه (از شعوری) (از جهانگیری). پیازو. پِه پیاز. آب گوشت مخصوص. ثُرده. ثرد. مثرد. ثریده. ثروده. اُثرُدان. صَیِّغه. مریس. (منتهی الارب) : ثرید اَنْبَجانی، اشکنۀ گرم. ثریده دَکْناء، اشکنۀ بسیارتوابل. رَقْطاء، اشکنۀ بسیارروغن. وَخیز، اشکنۀ شهد. (منتهی الارب). - امثال: اول کاسه و اشکنه. (امثال و حکم). ، قسمی از پیوند زدن درخت میوه است به این طور که ساق درختی را قطع و منشق کرده شاخۀ نازک درخت دیگری را در آن شقاق جا دهند و قدری خاک بر روی آن میریزند تا نمو کند و ثمر دهد. (فرهنگ نظام). در تداول خراسان و شمال، این نوع پیوند را اسکنه به سین خوانند، برمۀ نجاران. و آن بسین مهمله هم آمده است. (آنندراج)
آژخ. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). آزخ را گویند و آن دانه های سخت باشد که از اعضاء آدمی برمی آید و بعربی ثؤلول گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). واژو. (زمخشری). بالو. کوک. اژخ. زخ. زگیل. پالو. سگیل. وارو. و رجوع به آزخ و زگیل شود
آژخ. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). آزخ را گویند و آن دانه های سخت باشد که از اعضاء آدمی برمی آید و بعربی ثؤلول گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). واژو. (زمخشری). بالو. کوک. اَژخ. زخ. زگیل. پالو. سگیل. وارو. و رجوع به آزخ و زگیل شود
عصاکشنده. آنکه با گرفتن عصای نابینا او را راهبری کند. (از آنندراج). امیر. (از منتهی الارب) : زآنکه بینائی که نورش بازغ است ازعصا و از عصاکش فارغ است. مولوی. در عصای حزم و استدلال نیست بی عصاکش بر سر هر ره مایست. مولوی. کوری نمیرود به عصاکش برون ز چشم خود خوب شو چه در پی خوبان فتاده ای ؟ صائب (از آنندراج). آن عصاکش که گزیدی در سفر بازبین کو هست از تو کورتر. مولوی. گفته ایشان بی تو ما را نیست نور بی عصاکش چون بود احوال کور؟ مولوی
عصاکشنده. آنکه با گرفتن عصای نابینا او را راهبری کند. (از آنندراج). امیر. (از منتهی الارب) : زآنکه بینائی که نورش بازغ است ازعصا و از عصاکش فارغ است. مولوی. در عصای حزم و استدلال نیست بی عصاکش بر سر هر ره مایست. مولوی. کوری نمیرود به عصاکش برون ز چشم خود خوب شو چه در پی خوبان فتاده ای ؟ صائب (از آنندراج). آن عصاکش که گزیدی در سفر بازبین کو هست از تو کورتر. مولوی. گفته ایشان بی تو ما را نیست نور بی عصاکش چون بود احوال کور؟ مولوی
ریسمانی که بر زانوی شتر بندند تا فرار نکند. مثال: شتر من شریر است با وجود اشکل سه پایی راه میرود. (فرهنگ نظام). پای بند و پای رنجن. (ناظم الاطباء). پای بند و رسنی که به آن پالان اشتر بندند تا از پشتش نرود. (آنندراج) (غیاث).
ریسمانی که بر زانوی شتر بندند تا فرار نکند. مثال: شتر من شریر است با وجود اشکل سه پایی راه میرود. (فرهنگ نظام). پای بند و پای رنجن. (ناظم الاطباء). پای بند و رسنی که به آن پالان اشتر بندند تا از پشتش نرود. (آنندراج) (غیاث).
گودی پشت زانو، موش خرما، راسو، سنجاب، در اصطلاح به افراد لاغر و بدقیافه.، ران، استخوان ران، بستن سرگاو به گونه ای که نتواند از شاخ.، قیافه، ظاهر، ادا، ریشه و بخشی از ساقه ی جامانده ی برنج که بعد از درو در مزرعه.، کشاله ی ران
گودی پشت زانو، موش خرما، راسو، سنجاب، در اصطلاح به افراد لاغر و بدقیافه.، ران، استخوان ران، بستن سرگاو به گونه ای که نتواند از شاخ.، قیافه، ظاهر، ادا، ریشه و بخشی از ساقه ی جامانده ی برنج که بعد از درو در مزرعه.، کشاله ی ران