جدول جو
جدول جو

معنی عششه - جستجوی لغت در جدول جو

عششه(عِ شَ شَ)
جمع واژۀ عش ّ (ع ش ش / ع ش ش) . رجوع به عش ّ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عشره
تصویر عشره
ده، عدد اصلی بعد از نه، ۱۰
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عشبه
تصویر عشبه
عشب، گیاهی با ساقۀ ضخیم زیرزمینی، میوه ای سرخ رنگ که مصرف دارویی دارد، حشیشهالمغربیه، سپارنه، سالساپرنیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عشوه
تصویر عشوه
ظلمت، تاریکی، یک چهارم اول شب، شام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عشقه
تصویر عشقه
گیاهی با برگ های درشت و ساقه های نازک که به درخت می پیچد و بالا می رود، ازفچ، نویچ، دارسج، پاپیتال، نیژ، لوک، غساک، جلبوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرشه
تصویر عرشه
سطح بالای کشتی، هر جای مسطحی که از اطراف خود بلندتر باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عشوه
تصویر عشوه
ناز و کرشمه، نیرنگ، فریب
فرهنگ فارسی عمید
(عَ کِ شَ)
مؤنث عکش. رجوع به عکش شود.
- ، شجرۀ عکشه، درخت بسیارشاخ درهم پیچیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
ده مرد. (منتهی الارب) (دهار). عشره. و رجوع به عشره شود
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
واحد عشب. (از اقرب الموارد). یک گیاه تر. (ناظم الاطباء). رجوع به عشب شود، عشبۀ مغربیه است که ظیان نامند. (فهرست مخزن الادویه). مخفف عشبهالنار لغت اندلسی است، و آن یاسمین بری است، و مغربی او قوی تر و یا سیمین بری سایر ولایات ضعیف الاثرند. و جهت مفاصل مزمن و صاحبان مزاج بسیار سرد، قوی تر از چوب چینی است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است که پیش از این با چینی میخوردند، معالجۀ بعضی امراض را. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوعی ’ازملک’ است که دارای ساقۀ زیرزمینی ضخیم و گره دار است. و میوه اش به بزرگی یک گیلاس میرسد و قرمزرنگ است و یک تا سه دانه دارد. ریشه اش درطب عوام بعنوان معرق و مدر و تصفیه کننده خون مصرف میشود، بعلاوه در رفع بیماریهای جلدی از قبیل سودا و تفلس پوست بدن مورد مصرف دارد. عشبۀ طبی. عشبۀ مغربیه. صبرینه. صبرینۀ طبی. (از فرهنگ فارسی معین).
- عشبهالساع، کراث است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). رجوع به کراث شود.
- عشبهالنار، ظیان است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به ظیان و عشبه شود.
- عشبۀ بیابان، عشبۀ بری. رجوع به عشبۀ بری شود.
- عشبۀ خاردار، ازملک که نوعی گیاه است. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به ازملک شود.
- عشبۀ طبی، عشبه که نوعی گیاه است. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به عشبه شود.
- عشبۀ مغربیه، عشبه که نوعی گیاه است. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به عشبه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ شِ بَ)
مؤنث عشب. (از اقرب الموارد) : أرض عشبه، زمین بسیارگیاه. (منتهی الارب). رجوع به عشب شود
لغت نامه دهخدا
(عَ شَ بَ)
شتر مادۀ کلان سال. (منتهی الارب). ناب. شتر بزرگ سال. (از اقرب الموارد). عشمه. و رجوع به عشمه شود، مرد کوتاه بالا. (منتهی الارب). رجل قصیر. (از اقرب الموارد) ، زن پست قامت زشت روی. (منتهی الارب). زن کوتاه و قصیر با زشتی روی. (از اقرب الموارد) ، پیر پشت دوتا از پیری، و مرد پیر فانی، و گنده پیر. (منتهی الارب). پیرمرد و پیرزن فانی که از بزرگسالی خمیده پشت باشد. (از اقرب الموارد) ، بز پیر و مسن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ شَ / شِ)
سطحی که مرتفعتر از اطراف خود باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- عرشۀ کشتی، سطح بالای کشتی. (از فرهنگ فارسی معین). مرتفعترین جزء از کشتی که مردم در آنجا بنشینند. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ شَ / عَ بَ شَ)
سستی و غفلت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). به عبشه، ای غفله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ شَ)
جمع واژۀ عرش. رجوع به عرش شود، جمع واژۀ عرش. رجوع به عرش شود
لغت نامه دهخدا
(عُ شَ رَ)
درخت، یا صمغ درخت عشر. (منتهی الارب). واحد عشرکه یک نوع درخت است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، عشرات. (منتهی الارب). رجوع به عشر شود
لغت نامه دهخدا
(عِشْوَ / وِ)
وعده دروغ. (دهار). فریب. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) : برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را بازگردانید و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر ویست. (تاریخ بیهقی ص 118). باید که جوابی جزم قاطع دهید نه عشوه و بیکار چنانکه بر آن اعتماد توان کرد. (تاریخ بیهقی). وزیر مرا گفت اینهمه عشوه است که دانند ما نتوانیم قصد ایشان کرد. (تاریخ بیهقی ص 620).
زنا و مسخره جور و محال و غیبت و دزدی
دروغ و مکر و عشوه کبر و طراری و غمازی.
ناصرخسرو.
با واقعۀ عشقم و یا حادثۀ هجر
در عشوۀ وسواسم و در قبضۀ سودا.
مسعودسعد.
نه دم کدیه ای همی گویم
نه دم عشوه ای همی دارم.
مسعودسعد.
جاه دنیای فریبنده... مانند... عشوۀ سرابست. (کلیله و دمنه).
هرچه از مجلس او خواسته شد یافته شد
که ندارد دل او عشوه و زرق و تلبیس.
سوزنی.
بسیارسخن گفته شد از وعده و عشوه
تا رام شد آن توسن بدمهر به زر بر.
سوزنی.
عشوه و زرق بسوی دل بی تلبیسش
ره نیابد چو سوی جنت اعلی ابلیس.
سوزنی.
از سر جوی عشوه آب ببند
بیش ازین گرد پای حوض مگرد.
انوری.
از عشوۀ آسمان مرا بس
از چاشنی جهان مرا بس.
خاقانی.
خود را به دست عشوۀ ایام وامده
کز باد کس امید ندارد وفای خاک.
خاقانی.
دل منه بر عشوه های آسمان زیرا که هست
بی سر و بن کارهای آسمان چون آسمان.
خاقانی.
کرده ابلیس را به عشوه تباه
دله را داده بازی روباه.
ظهیر فاریابی.
او بر امید آن عشوه بر صوب بخارا رحلت کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 192). دیو عشوه ای که او را به قطع مال مقاطعه وسوسه میدهد به صلیل شمشیر هندی در قاروره های قهر مقید گرداند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 336).
که گر شه گوید او را دوست دارم
بگو کاین عشوه ناید در شمارم.
نظامی.
بدین عشوه دادند شه را شکیب
یکی بر دلیری یکی بر فریب.
نظامی.
بسا ابرا که بندد کلۀ مشک
به عشوه باغ دهقان را کند خشک.
نظامی.
بدین عشوه و خدیعت گورخان را در چاه غرور افکند. (جهانگشای جوینی). بدین عشوه و غرور می پنداشت که دفع مقدر تواند کرد. (جهانگشای جوینی).
تو بمخراش به عشوه رخ نیکی را زآنک
هرکه او عشوه کند نیکی او پنهانست.
بدر جاجرمی (در ترجمه عنوان الحکم بستی).
، ناز و حرکت معشوق که دل عاشق بدان فریفته شود. (غیاث اللغات). ناز و کرشمه. (آنندراج). حرکت نازنینان که بدان دل عاشقان را مجذوب کنند. کرشمه. ناز. دلفریبی. پخس. تیباش. شکنه. خودنمائی. (ناظم الاطباء). اصلاً بمعنی فریب است اما در عرف عام بمعنی غنج و دلال و کرشمه و دلبری استعمال میشود. گاه نیز آن را به ’عور’ به همین معنی عطف میکنند. (از فرهنگ لغات عامیانه) :
من درس عشق خواندم واو درس دلبری
گل کرد مشق عشوه و بلبل ترانه را.
کمالی.
گره بر سینه زن بی رنج مخروش
ادب کن عشوه را یعنی که خاموش.
نظامی.
خیال از ناجوانمردی همه روز
به عشوه میفزاید بر دلم سوز.
نظامی.
ای مطرب از آن حریف پیغامی ده
وین دلشده را به عشوه آرامی ده.
سعدی.
عشوه ای از لب شیرین تو دل خواست بجان
به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم.
حافظ.
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه ای زآن لب شیرین شکربار بیار.
حافظ.
تا آسمان ز حلقه بگوشان ما شود
کو عشوه ای ز ابروی همچون هلال تو.
حافظ.
چشم ساقی عشوه ای بر طاعت و تقوی گماشت
دست مستی دامن زلف شکن پرور گرفت.
ظهوری (از آنندراج).
- عشوه و عور، از اتباع. (از فرهنگ لغات عامیانه). رجوع به عشوه شود.
- عشوه و غمزه، ناز و کرشمه. از اتباع است.
- عشوه و ناز، کرشمه و ناز. از اتباع است.
- عشوه های لاجوردی، کنایه از نازهای متنوع و رنگارنگ است. (از آنندراج). کرشمه های گوناگون. (ناظم الاطباء) :
گرچه چشم شوخ زرین ابروم باشد کبود
از نگاهش عشوه های لاجوردی خوشنماست.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
اگرصورت ظرف چینی به پلۀ معنی جلوه سر می کشید به رنگ عشوۀ لاجوردی هزار من طلا نثار می دید. (از رقعۀ ملاطغرا به آقامحمدخان، از آنندراج).
- عشوه های مرمری، کنایه از نازهای ساده و بیرنگ است، چه مرمر سفید می باشد و سفید از الوان نیست. (آنندراج). ناز و کرشمه های ساده. (ناظم الاطباء) :
آن یکی چشمک زند کاینک بیا از من بخر
نازهای نیمرنگ و عشوه های مرمری.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
، در اصطلاح عاشقان، تجلی جمال. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(عِشْ وَ / عُشْ وَ)
کار ناپیدا نمودن و کردن. (منتهی الارب). مرتکب کاری شدن بدون بیان و بینش. (از اقرب الموارد). عشوه. و رجوع به عشوهشود، آتش که در شب از دور دیده شود، وشعلۀ آتش. (منتهی الارب). شعلۀ آتش که در شب از دور دیده شود و به قصد آن بروند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَشْ وَ)
اسم المره است از مصدر عشو. (از اقرب الموارد). رجوع به عشو شود، تاریکی، یا از اول شب تا ربع آن: مضی من اللیل عشوه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کار ناپیدا نمودن و کردن. (منتهی الارب) : أوطاه عشوه، او را بر امری ملتبس و مشتبه واداشت، و آن را هنگامی گویند که به وی از امری سرگردان کننده خبر دهدو یا از امری خبر دهد که دچار گرفتاری گردد. (از اقرب الموارد). عشوه. عشوه. و رجوع به عشوه شود
لغت نامه دهخدا
(عَشَ رَ)
ده، و آن اولین از عقود است. (از منتهی الارب). اسم است عدد ده را، در صورتی که مضاف الیه مذکر بود. (ناظم الاطباء). اولین از عقود است، و آن عددی است برای مذکر چنانکه عشره رجال و عشرهأیام، و هرگاه با عدد ماقبل خود ترکیب شود آنگاه برای مؤنث باشد چنانکه اًحدی عشره امراءه و تسععشره جاریه. ج، عشرات. (از اقرب الموارد) : فکفارته اًطعام عشره مساکین من أوسط ما تطعمون أهلیکم (قرآن 5 / 89) ، پس کفارۀ آن اطعام به ده تن بینواست از متوسط طعامی که به خانوادۀ خود میخورانید.
- عشرهآلاف، ده هزار. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ جَ)
لاغر و باریک گردیدن اندام. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عشاشه. عشش. رجوع به عشاشه و عشش شود
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ)
آمیختگی و آمیزش. (منتهی الارب). اسم است از ’معاشره’ بمعنی مخالطت و آمیزش. (از اقرب الموارد) ، خوشدلی. (منتهی الارب). زندگانی نیک کردن. (کشاف اصطلاحات الفنون). عشرت. رجوع به عشرت شود، (اصطلاح تصوف) لذت انس است با حق تعالی با شعور. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
لاغر و باریک گردیدن اندام کسی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
گیاهی است شبیه به نی. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عیشه
تصویر عیشه
زیست زندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشیه
تصویر عشیه
شبانگاه بنروز
فرهنگ لغت هوشیار
ماده شتر پیر، کوتوله کوژپشت زشت نو گیاه گیاه نو رسته گونه ای گیاه از ملک که دارای ساقه زیرزمینی ضخیم و گره دار است و میوه اش به بزرگی یک گیلاس می رسد و قرمز رنگ است و 1 تا 3 دانه دارد. ریشه اش در طب عوام به عنوان معرق و مدر و تصفیه کننده خون مصرف می شود به علاوه درفع بیماری های جلدی از قبیل سودا و تفلس پوست بدن مورد مصرف دارد عشبه مغربیه صبرینه صبرینه طبی عشبه طبی. یا عشبه بری. گیاهی است علفی و پایا از تیره عشقه ها که برخی گونه هایش خشبی نیز میباشند و مخصوص نواحی گرم معتدل آسیا و آمریکاست عشبه بیابانی. یا عشبه بیابانی. عشبه بری. یا عشبه چینی. گونه ای عشبه که ریشه اش در طب عوام بهترین داروی تصفیه کننده خون و ضد نقرس و بهترین داوری بیماری سیفیلیس شناخته شده است. این گونه عشبه در ژاپن و چین می روید و در برخی کتب رویش آن را در کناره های خزر نیز ذکر کرده اند. یا عشبه خاردار. ازملک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشره
تصویر عشره
ده دهایی ده (10) جمع عشرات
فرهنگ لغت هوشیار
بدسگان بدسغان (لبلاب) هرشه غساک پاپیتال پاپیچال چو پاپیچال دارم دست پیچی فاش می گویم که باشد مصرف رنگین زری بر خاک افشاندن (محسن تاثیر) تبج (گویش گیلکی) گیاهی است بالا رونده از تیره عشقه ها که از گیاهان نزدیک به تیره چتریان می باشد و جزو دو لپه ییهای جدا گلبرگ است. این گیاه از دیوار یا گیاهان اطراف خود بالا می رود تکیه گاه اطراف خود می پیچد. برگهایش متناوب و گلهایی به رنگ زرد مایل به سبز دارد. میوه اش پس از رسیدن به رنگ سیاه در آید و بزرگی آن به اندازه یک نخود است و درون آن نیز به تعداد متغیر دانه وجود دارد. میوه عشقه دارای اثر مسهلی است ولی خالی از سمیت هم نیست در نقاط گرم نواحی بحرالرومی از ساقه مسن این گیاه به طور خودبه خود یا با ایجاد شکاف رزین مخصوصی خارج می گردد که سابقا تحت نام صمغ عشقه به عنوان قاعده آور مصرف می گردید. در انساج این گیاه گلوکزیدی به نام هدرین موجود است که دارای اثر قی آور و مسهل است. دم کرده برگ آن نیز اثر قاعده آور دارد. این گیاه در اکثر نقاط ایران خصوصا نواحی شمالی بوفور می روید پاپیتال پاپیتال معمولی حبل المساکین برشن بقله البارده تال اخفاک قسوس داردوست دردوس تویجه لی ولگ ولگم بلگم تبج لشک ولو بلو بلوه لکو صارمشق چاندلی بیل لبلاب کبیر حلبلاب پویچه. توضیح در برخی کتب کلمه لبلاب را مرادف با عشقه ذکر کرده اند ولی اشتباه است و لبلاب فقط مرادف با انواع نیلوفر باغی و نیلوفر صحرایی است که جزو تیره پیچک ها و جزو دو لپه ییهای پیوسته گلبرگ است. یا عشقه استرالیایی. گونه ای عشقه که بر خلاف عشقه معمولی پیچ نیست و به دور گیاهان نمی پیچد. یا عشقه زمینی. علف چای. یا (تیره) عشقه ها. تیره ای از گیاهان دو لپه یی جدا گلبرگ که دارای گل آذینی با چترهای ساده و برگهای پهن و پنجه یی و ساقه قلابدار است که معمولا به درختان دیگر می پیچند و از آن ها بالا می روند و چون در محل اتکا به درخت پایه ریشه فرعی خارج می کنند و مواد غذایی درخت را می مکند از این جهت مضرند زیرا چون درختان پایه راخشک می کنند و نیز اگر به دیوار بچسبند چون ریشه های فرعی آن ها در دیوار فرو میروند دیوار را خراب می کنند. گونه مهم گیاهان این تیره عشقه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشوه
تصویر عشوه
کار نا پیدا نمودن و کردن، غیر آشکار، ناز و کرشمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبشه
تصویر عبشه
سستی، ارنگی (غفلت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشوه
تصویر عشوه
((عِ وِ))
کار پوشیده و پنهان، ناز، کرشمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عشیه
تصویر عشیه
((عَ یَ))
آخر روز، غروب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عرشه
تصویر عرشه
((عَ رَ ش))
جمع عرش. در فارسی به معنای قسمت بالای کشتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عشقه
تصویر عشقه
((عَ شَ قِ))
گیاهی است بالا رونده با برگ های درشت و ساقه های نازک. میوه عشقه دارای اثر مسهلی است ولی خالی از سمیت نیست، پاپیتال
فرهنگ فارسی معین