جدول جو
جدول جو

معنی عسکر - جستجوی لغت در جدول جو

عسکر
لشکر، سپاه
تصویری از عسکر
تصویر عسکر
فرهنگ فارسی عمید
عسکر
(عَ کَ)
ابن حصین (یا ابن محمد بن حسین) نخشبی، مکنی به ابوتراب. از مشایخ خراسان در قرن سوم هجری. رجوع به ابوتراب (عسکربن...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 5، الکواکب الدریه ج 1 ص 202، مفتاح السعاده ج 2 ص 174
لغت نامه دهخدا
عسکر
(عَ کَ)
لشکر، و کلمه فارسی است. (از دهار) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). معرب لشکر است. (آنندراج) (غیاث اللغات). جند. سپاه. اصل آن لشکر است. (جمهرۀ ابن درید از سیوطی). ابن قتیبه، عسکر را فارسی دانسته است و ابن درید آن را همان ’لشکر’ فارسی نوشته است بمعنی مجتمع و گروه سپاهیان. (از المعرب جوالیقی). ج، عساکر:
طبع کافی که عسکر هنر است
چون نی عسکری همه شکر است.
خاقانی.
بالای هفت خیمۀ فیروزه دان ز قدر
میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش.
خاقانی.
، گروه. (منتهی الارب). جمع. (اقرب الموارد) ، بسیار از هر چیزی، تاریکی شب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، عساکر. (اقرب الموارد) (دهار)
لغت نامه دهخدا
عسکر
(عَ کَ)
شهری است به خوزستان. (منتهی الارب) :
ششتر چو رخ تو ندید دیبا
عسکر چو لب تو ندید شکّر
با دو رخ و با دو لب تو ما را
ایوان همه چون ششتر است و عسکر.
قطران.
بگفتار خیر و بدیدار حق
زبان عسکر و چشمها شوش کن.
ناصرخسرو.
زین پس خراج عیدی و نوروزی آورند
از بیضۀ عراق و ز بیضای عسکرش.
خاقانی.
فتح آنچنان کند ید بیضای عسکرش
کآسیب آن به عسکر و بیضا برافکند.
خاقانی.
و رجوع به عسکر مکرم و عسکری شود.
- نی عسکر، نیشکر عسکری. نی که از عسکر آرند:
نی نی بدولت تو امیر سخن منم
عسکرکش من این نی عسکر نکوتر است.
خاقانی.
، در بیت ذیل از سوزنی بمناسبت شکرخیز بودن خوزستان و شهر عسکر یا عسکر مکرم آنجا کلمه عسکر در مصراع دوم ظاهراً معنی شکر دارد:
بارگه عسکریست دو لب شیرینت
پارۀ عسکر مگر به لب زده داری.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
عسکر
لشکر و سپاه، جند، مجتمع و گروه
تصویری از عسکر
تصویر عسکر
فرهنگ لغت هوشیار
عسکر
((عَ کَ))
لشکر، سپاه، جمع عساکر
تصویری از عسکر
تصویر عسکر
فرهنگ فارسی معین
عسکر
ارتش، جیش، سپاه، فوج، گند، لشکر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معسکر
تصویر معسکر
لشکرگاه، اردوگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عسیر
تصویر عسیر
دشوار، سخت، مشکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عساکر
تصویر عساکر
عسکرها، لشکرها، سپاه ها، جمع واژۀ عسکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسکر
تصویر مسکر
چیزی که سکر و مستی بیاورد، مستی آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عسکری
تصویر عسکری
لشکری، سپاهی
نوعی انگور سبز رنگ و بی دانه
فرهنگ فارسی عمید
(عَ کَ)
دهی از دهستان تمیمی بخش کنگان شهرستان بوشهر. سکنۀ آن 100 تن. آب آن از چاه. محصول آن غلات و خرما و تنباکو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
بشکر، بسکو، لسکو. قصبه ای به سیستان: و عبدالله بن ناشره ناحیت فراه و قصبۀ بسکر مهمل گذاشته بود. (تاریخ سیستان چ 1، 1314 هجری شمسی محمد رمضانی ص 104، 156، 159، 188، 218، 324، 325 و 364)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ کَ)
لشکرگاه. (تفلیسی) (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). لشکرگاه و اردوگاه و محل عسکر. (ناظم الاطباء) :
لشکر جود را به گیتی در
جز کف راد تو معسکر نیست.
عنصری.
ولیک گشت هزیمت ز پیش لشکر روم
سپاه زنگ و معسکرش گشت زیر و زبر.
مسعودسعد.
در ناف عالمی دل ما جای مهر تست
جای ملک میان معسکر نکوتر است.
خاقانی.
گرد معسکرت فلک ساخت حنوط اختران
زانکه نجوم ملک را شاه فلک معسکری.
خاقانی.
پوشندگان خلعت ایمان گه الست
ایمان صفت برهنه سران در معسکرش.
خاقانی.
عید ملایک است ز لشکرگه ملک
دیوی غلام بوده به دریا معسکرش.
خاقانی.
- معسکر زدن، لشکرگاه زدن. اردو زدن:
ای خیل ادب صف زده اندر کنف تو
ای علم زده بر در فضل تو معسکر.
ناصرخسرو.
- معسکر ساختن، لشکرگاه ترتیب دادن. اردوگاه ساختن:
ساحت این هفت کشور برنتابد لشکرش
شاید از خضرای نه چرخش معسکر ساختند.
خاقانی.
گر مخالف معسکری سازد
طعنه ای در برابر اندازد.
خاقانی.
، جای گردهم آیی. (از اقرب الموارد). موضع تجمع. (محیط المحیط) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ کِ)
آنکه اردو می زند و مشق می دهد سپاه را و فرماندۀ اردو و صاحب منصبی که تعیین لشکرگاه می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
حسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی الرضا علیهم السلام (امام...) ، مکنی به ابومحمد. امام یازدهم شیعۀ اثناعشریه. نسبت او به عسکر سرمن رأی است. رجوع به حسن عسکری و اللباب فی تهذیب الانساب و حسن بن علی... شود
لغت نامه دهخدا
(اَکَ)
قریه ای است مشهور قرب صعید مصر، بین آن و فسطاط از کورۀ اطفیحیه دوروزه راه است. عبدالعزیز بن مروان بعلت نزهت این قریه بدانجا بسیار میرفت و اقامت میکرد و هم آنجا درگذشت. و بعضی پنداشته اند که موسی بن عمران (ع) در اسکر متولد شده، و بدانجا او را مشهدی است که تاکنون زیارتگاه است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
منسوب به عسکر. لشکری. سپاهی. (فرهنگ فارسی معین) ، جنگی و بهادر. (ناظم الاطباء). و رجوع به عسکر شود، منسوب به عسکر مکرم، که شهری است از کورۀ اهواز. (از اللباب فی تهذیب الانساب). منسوب به عسکر که شهری است از خوزستان و اهواز، میان بصره و فارس، و گویند دهی است میان حرمین. (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به عسکر و عسکر مکرم شود.
- انگور عسکری، نوعی انگور نازک پوست و خردهسته. قسمی انگور نهایت لطیف و پوست نازک و بی دانه. و رجوع به انگور شود.
- شکر عسکری، شکر که از عسکر مکرم آرند:
به داروی علم درون علم دین
ز بس منفعت شکّر عسکریست.
ناصرخسرو.
چون شکر عسکری آور سخن
شاید اگر تو نبوی عسکری.
ناصرخسرو.
- نی عسکری، نیشکر عسکری. نیشکر که از عسکر مکرم آرند:
طبع کافی که عسکر هنر است
چون نی عسکری همه شکر است.
خاقانی.
و رجوع عسکر و عسکر مکرم شود.
، نوعی شراب که از شکر سازند. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسکر
تصویر مسکر
آنچه سبب مستی شود، مست کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسار
تصویر عسار
درویشی تنگدستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عساکر
تصویر عساکر
لشکرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسبر
تصویر عسبر
پلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسجر
تصویر عسجر
نمک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسیر
تصویر عسیر
دشوار، سخت، مشکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسکر
تصویر دسکر
قریه، ده، شهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسکری
تصویر عسکری
سپاهی، لشکری، (لقب امام یازدهم شیعیان امام حسن عسکری عب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسکره
تصویر عسکره
سختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معسکر
تصویر معسکر
اردوگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسکری
تصویر عسکری
منسوب به عسکر مکرم از شهرهای قدیم خوزستان، در فارسی نوعی انگور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معسکر
تصویر معسکر
((مُ عَ کَ))
لشگرگاه، اردوگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عسیر
تصویر عسیر
((عَ))
سخت، دشوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عساکر
تصویر عساکر
((عَ کِ))
جمع عسکر، لشکرها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسکر
تصویر مسکر
((مُ کِ))
مستی آور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عسکری
تصویر عسکری
((عَ کَ))
منسوب به عسکر، لشکری، سپاهی
فرهنگ فارسی معین