جدول جو
جدول جو

معنی عسک - جستجوی لغت در جدول جو

عسک
(خَ رَ قَ)
چسبیدن و لازم شدن. (از منتهی الارب). ملازم گشتن و ملتصق شدن به چیزی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عسل
تصویر عسل
(دخترانه)
بسیار شیرین و دوست داشتنی، مایعی خوراکی که زنبور عسل می سازد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسک
تصویر بسک
دستۀ گندم یا جو درو شده، بسدک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جسک
تصویر جسک
رنج، آزار، بلا، محنت، آفت، ناخوشی، برای مثال مرگ و جسک ای اهل انکار و نفاق / عاقبت خواهد بدن این اتفاق (مولوی - ۴۲۰)، رافضی را بماند در گردن / جکجک و مرگ و جسک و جان کندن (سنائی۱ - ۲۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پسک
تصویر پسک
جغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، پش، کنگر، مرغ حق، کوف، مرغ شباویز، کوکن، چوگک، شباویز، بوم، کول، مرغ بهمن، بیغوش، کوچ، کلیک، پشک، چغو، بایقوش، کلک، پژ، آکو، هامه، بوف، مرغ شب آویز، اشوزشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عسکر
تصویر عسکر
لشکر، سپاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عدسک
تصویر عدسک
برجستگی های کوچک مانند عدس که بر روی ساقۀ گیاه پیدا می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسک
تصویر بسک
اکلیل الملک، گیاهی با برگ های بیضی شکل و گل های خوشه ای زرد که دم کردۀ آن در مداوای اسهال خونی، ورم معده و نزلۀ برونش ها نافع است
شاه افسر، گیاه قیصر، بسدک، ناخنک، شبدر زرد، یونجه زرد، بسه، شاه بسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسک
تصویر نسک
هر یک از قسمت های بیست و یک گانۀ کتاب اوستا که به منزلۀ فصل و باب است و هر قسمت آن نام مخصوصی دارد، برای مثال چه مایه زاهد و پرهیزکار و صومعگی / که نسک خوان شده از عشقش و ایارده گوی (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۲۲)، از اطاعت با پدر زردشت پیر / خود به نسک آفرنگان گفته است (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۷۸)
عبادت کردن، پرستش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عسس
تصویر عسس
پاسبان
کسی که در شب گردش می کند، شوکار، شبگرد، میر شب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کسک
تصویر کسک
زاغ پیسه، پرنده ای شبیه کلاغ با پرهای سیاه و سفید، شک، عکّه، کلاغ پیسه، کشکرت، زاغ پیسه، زاغه پیسه، عکعک، عقعق، کلاژه، غلبه، غلپه، کلاژاره، قلازاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غسک
تصویر غسک
ساس، حشره ای از راستۀ نیم بالان به رنگ سرخ و بیضی شکل و بزرگ تر از کک که از خون تغذیه می کند و باعث سرایت بعضی امراض می گردد، بقّ برای مثال مدتی شد که چنین شیر خود از بیم غسک / اندراین سمج ز خواب و خور و آرام جداست (مسعودسعد - ۸۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عکس
تصویر عکس
برگرداندن، باژگونه کردن، وارون کردن، صورت شخص، شیء یا منظره ای که با دستگاه مخصوص عکاسی گرفته می شود
عکس و طرد: در ادبیات در فن بدیع آن است که شاعر کلماتی را که در یک مصراع یا نیم مصراع آورده در مصراع یا نیم مصراع دیگر قلب و مکرر کند برای مثال در چهرۀ تو دیدم لطفی که می شنیدم / لطفی که می شنیدم در چهرۀ تو دیدم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عسر
تصویر عسر
دشوار ساختن، دشواری، تنگی و سختی، تنگدستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علک
تصویر علک
صمغ، مصطکی، هر صمغی که در دهان می جوند
علک خاییدن: صمغ خاییدن، سقز جویدن، کنایه از بیهوده گفتن، ژاژ خاییدن
فرهنگ فارسی عمید
(عَ کَ)
ابن حصین (یا ابن محمد بن حسین) نخشبی، مکنی به ابوتراب. از مشایخ خراسان در قرن سوم هجری. رجوع به ابوتراب (عسکربن...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 5، الکواکب الدریه ج 1 ص 202، مفتاح السعاده ج 2 ص 174
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
لشکر، و کلمه فارسی است. (از دهار) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). معرب لشکر است. (آنندراج) (غیاث اللغات). جند. سپاه. اصل آن لشکر است. (جمهرۀ ابن درید از سیوطی). ابن قتیبه، عسکر را فارسی دانسته است و ابن درید آن را همان ’لشکر’ فارسی نوشته است بمعنی مجتمع و گروه سپاهیان. (از المعرب جوالیقی). ج، عساکر:
طبع کافی که عسکر هنر است
چون نی عسکری همه شکر است.
خاقانی.
بالای هفت خیمۀ فیروزه دان ز قدر
میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش.
خاقانی.
، گروه. (منتهی الارب). جمع. (اقرب الموارد) ، بسیار از هر چیزی، تاریکی شب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، عساکر. (اقرب الموارد) (دهار)
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
شهری است به خوزستان. (منتهی الارب) :
ششتر چو رخ تو ندید دیبا
عسکر چو لب تو ندید شکّر
با دو رخ و با دو لب تو ما را
ایوان همه چون ششتر است و عسکر.
قطران.
بگفتار خیر و بدیدار حق
زبان عسکر و چشمها شوش کن.
ناصرخسرو.
زین پس خراج عیدی و نوروزی آورند
از بیضۀ عراق و ز بیضای عسکرش.
خاقانی.
فتح آنچنان کند ید بیضای عسکرش
کآسیب آن به عسکر و بیضا برافکند.
خاقانی.
و رجوع به عسکر مکرم و عسکری شود.
- نی عسکر، نیشکر عسکری. نی که از عسکر آرند:
نی نی بدولت تو امیر سخن منم
عسکرکش من این نی عسکر نکوتر است.
خاقانی.
، در بیت ذیل از سوزنی بمناسبت شکرخیز بودن خوزستان و شهر عسکر یا عسکر مکرم آنجا کلمه عسکر در مصراع دوم ظاهراً معنی شکر دارد:
بارگه عسکریست دو لب شیرینت
پارۀ عسکر مگر به لب زده داری.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
خار کوچک، خس خار، خارسه پهلو، خار فلزی سه گوشه که در زمان جنگ سر راه دشمن ریزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسی
تصویر عسی
سزاوار شایسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبک
تصویر عبک
درآمیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عتک
تصویر عتک
روزگار زمانه، تاختن: در جنگ، ترش شدن می یاشیر روزگار زمانه
فرهنگ لغت هوشیار
بلسنک برجستگی روی ساگ گیاهان واژه تازی پارسی عدسک را فرهنگستان به جای عدسه برگزیده هر یک از برجستگی های کوچک مانند عدس که بر روی ساقه گیاهان است
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته تسک گونه ای ساو که به شمار گریب (جریب) گرفته می شده یا از آسیابان به شمار چاش و پهرست ساو (صورت مالیاتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسک
تصویر حسک
خشم گرفتن، عداوت کردن، کینه و دشمنی پارسی تازی گشته خسک خار خسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسک
تصویر اسک
گوش بریده، خردگوش، کر، شتر خروس (نرینه شترمرغ)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده ساخته شده از بس بس است تو را بس کن اکلیل الملک بس است ترا بسیار است ترا: (نک شبانگاه اجل نزدیک شد - خل هذا اللعب بسک لاعد) (مثنوی. نیکلسن. دفتر 5 ص 297)، پنبه پیچیده و فتیله کرده جهت رشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسک
تصویر دسک
رشته و ریسمان تابیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جسک
تصویر جسک
محنت نرج بلا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسکر
تصویر عسکر
لشکر و سپاه، جند، مجتمع و گروه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسو
تصویر عسو
سپندار (شمع)، کلانسال گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسکر
تصویر عسکر
((عَ کَ))
لشکر، سپاه، جمع عساکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عکس
تصویر عکس
فرتور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نسک
تصویر نسک
کتاب
فرهنگ واژه فارسی سره
ارتش، جیش، سپاه، فوج، گند، لشکر
فرهنگ واژه مترادف متضاد