جملاتی که با خواندن آن دو نفر زن و شوهر می شوند، صیغۀ ازدواج، مراسمی که در آن این صیغه خوانده می شود، مراسم خواندن صیغۀ نکاح، عهد و پیمان، قول و قرار، قرار مدار، ایلاف، موعد، بیعت، قرار و مدار مثلاً عقد اخوت بستن، گره زدن، محکم کردن کنایه از معضل، مشکل پیچیدگی عقد بستن: عهد و پیمان بستن، عقد کردن عقد کردن: عقد نکاح کردن، صیغۀ زناشویی خواندن، زنی را به عقد ازدواج درآوردن عقد بیع: در فقه و حقوق اجرای صیغۀ بیع، خواندن صیغۀ شرعی در خرید و فروش عقد ضمان: در فقه و حقوق برعهده گرفتن بدهی کس دیگر و ضامن او شدن عقد لازم: در فقه و حقوق عقدی که طرفین معامله حق فسخ آن را ندارند
جملاتی که با خواندن آن دو نفر زن و شوهر می شوند، صیغۀ ازدواج، مراسمی که در آن این صیغه خوانده می شود، مراسم خواندن صیغۀ نکاح، عَهد و پِیمان، قُول و قَرار، قَرار مَدار، ایلاف، مَوعِد، بِیعَت، قَرار و مَدار مثلاً عقد اخوت بستن، گره زدن، محکم کردن کنایه از معضل، مشکل پیچیدگی عَقد بستن: عهد و پیمان بستن، عقد کردن عَقد کردن: عقد نکاح کردن، صیغۀ زناشویی خواندن، زنی را به عقد ازدواج درآوردن عَقد بیع: در فقه و حقوق اجرای صیغۀ بیع، خواندن صیغۀ شرعی در خرید و فروش عَقد ضمان: در فقه و حقوق برعهده گرفتن بدهی کس دیگر و ضامن او شدن عَقد لازم: در فقه و حقوق عقدی که طرفین معامله حق فسخ آن را ندارند
ریگ تودۀ بسته و برهم نشسته. (منتهی الارب). ریگ و رمل برهم پیچیده و متراکم. (از اقرب الموارد) ، گره زبان. (منتهی الارب) ’عقده’ای است در زبان، پیچیدگی در دنب گوسفند که مانند عقده و گره است، نوعی از خرما. (از اقرب الموارد)
ریگ تودۀ بسته و برهم نشسته. (منتهی الارب). ریگ و رمل برهم پیچیده و متراکم. (از اقرب الموارد) ، گره زبان. (منتهی الارب) ’عقده’ای است در زبان، پیچیدگی در دنب گوسفند که مانند عقده و گره است، نوعی از خرما. (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ عقده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گره ها. رجوع به عقده شود: و من شر النفاثات فی العقد. (قرآن 4/113) ، و از شر زنان دمندۀ افسون در عقده ها و گره ها: فغان من همه زان زلف بی تکلف اوست فکنده طبع بر او بر هزار گونه عقد. منجیک. سنبل بسان زلفی با پیچ و با عقود زلف آن نکو بود که بدو در عقد بود. منوچهری. قل اعوذت خواند باید کای صمد هین ز نفاثات افغان وز عقد. مولوی. ، تحللت عقده، خشم و غضب وی فرونشست و آرام گرفت. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
جَمعِ واژۀ عُقده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گره ها. رجوع به عقده شود: و من شر النفاثات فی العقد. (قرآن 4/113) ، و از شر زنان دمندۀ افسون در عقده ها و گره ها: فغان من همه زان زلف بی تکلف اوست فکنده طبع بر او بر هزار گونه عقد. منجیک. سنبل بسان زلفی با پیچ و با عقود زلف آن نکو بود که بدو در عقد بود. منوچهری. قل اعوذت خواند باید کای صمد هین ز نفاثات افغان وز عقد. مولوی. ، تحللت عقده، خشم و غضب وی فرونشست و آرام گرفت. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
گردن بند و حمیل و رشتۀ مروارید. (منتهی الارب). قلاده. (اقرب الموارد). گردن بند زنان، و یکدانه. (دهار). یکدانه. (السامی فی الاسامی). سلک مروارید وگلوبند که آن را به هندی هار گویند. (غیاث اللغات). ج، عقود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : چو بگسلد به نثار تو عقد گریۀ من سرشک رشک به چشم گهر بگردانم. نورالدین ظهوری (از آنندراج). خوشه چون عقد درو برگ چو زر باده همچون عقیق و آب چو زنگ. عماره. از فتح و ظفر بینم بر نیزۀ تو عقد وز فر و هنر بینم بر دیزۀ تو یون. عنصری. عقدی گوهر که گفتند هزار دینار قیمت آن بود از آستین بیرون گرفت. (تاریخ بیهقی ص 380). زمین بوسه داد و عقدی گوهر پیش سلطان نهاد. (تاریخ بیهقی ص 398). بیست عقد گوهر سخت قیمتی... (تاریخ بیهقی ص 425). گه زالماس او چو عقد گهر نظم دولت همه بسامان باد. مسعودسعد. شب عقد عنبرینۀ گردون فروگسست تا دست صبح غالیه سازد ز عنبرش. خاقانی. اینک عروس روز پس حجله معتکف گردون نثار ساخته صد عقد گوهرش. خاقانی. دانم که دگر باره گهر دزدد از این عقد آن طفل دبستان من آن مردک کذاب. خاقانی. چون گهر عقد فلک دانه کرد جعدشب از گرد عدم شانه کرد. نظامی. همی گفت این سخن وز نرگس مست ز لؤلؤ عقدها بر ماه می بست. نظامی. فلک در عقد شاهی بند کردش به یاقوتی دگر پیوند کردش. نظامی. همچنانکه عقد در در و شبه مختلط چون میهمان یک شبه. مولوی. - عقد پروین، ثریا. پروین. و رجوع به عقد ثریا در همین ترکیبات شود: لؤلؤافشان توئی به مدحت شاه عقد پروین بهای لؤلؤی تست. خاقانی. گر دل خطی بنگاشتی زلف و لبش پنداشتی هم عقد پروین داشتی هم طوق جوزا یافتی. خاقانی. - عقدالجمان، سلک مروارید. (ناظم الاطباء). - عقد الخیطین، نام ستاره ای است. (از اقرب الموارد). - عقد ثریا، ثریا. پروین. و آن به مناسبت شباهت ثریا است به گردن بند. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به عقد پروین در همین ترکیبات و ثریا و پروین شود: سعدیاعقد ثریا مگر امشب بگسیخت ورنه هر شب به گریبان افق برمیشد. سعدی. عقد ثریا بر تاکش آویخته. (گلستان). - عقد جمان، عقدالجمان: در رکابش هفت گیسودار و شش خاتون ردیف بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشانده اند. خاقانی. - - عقد دوپیکر، کنایه ازجوزا: نافۀ آهو شده ست ناف زمین از صبا عقد دوپیکر شده ست پیکر باغ از هوا. خاقانی. - عقد شب افروز، کنایه از ثوابت و سیاره باشد، یعنی زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه و باقی ستاره های آسمانی که ثوابت اند. (برهان قاطع) (آنندراج). - عقد شب و روز، کنایه از ماه و آفتاب است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). - ، کنایه از دنیا و روزگار. (برهان) (آنندراج). - عقد گوشۀ دستار، مراد گرهی است که مفلسان چیزی را بر گوشۀ دستار بسته بر آن گره بزنند. (آنندراج). - واسطهالعقد، واسطۀ عقد. بزرگترین و درشت ترین مروارید و یا گوهر و یا مهره ای که در گلوبند یا دست بند باشد. میانگک. (یادداشت مرحوم دهخدا) : سپاس و حمد و ثنا و شکر مر آفریدگار را عز اسمه که خطۀ اسلام و واسطۀ عقد عالم را به جمال عدل و رأفت... آراسته گردانیده است. (کلیله و دمنه). چنین آورده اند که نصر بن احمد که واسطۀ عقد آل سامان بود... (چهارمقالۀ عروضی چ معین ص 49). و رجوع به واسطهالعقد شود. - هم عقد، هم سلک. هم رشته: گذشتند و ما نیز هم بگذریم که چون مهره هم عقد یکدیگریم. نظامی
گردن بند و حمیل و رشتۀ مروارید. (منتهی الارب). قلاده. (اقرب الموارد). گردن بند زنان، و یکدانه. (دهار). یکدانه. (السامی فی الاسامی). سلک مروارید وگلوبند که آن را به هندی هار گویند. (غیاث اللغات). ج، عُقود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : چو بگسلد به نثار تو عقد گریۀ من سرشک رشک به چشم گهر بگردانم. نورالدین ظهوری (از آنندراج). خوشه چون عقد درو برگ چو زر باده همچون عقیق و آب چو زنگ. عماره. از فتح و ظفر بینم بر نیزۀ تو عقد وز فر و هنر بینم بر دیزۀ تو یون. عنصری. عقدی گوهر که گفتند هزار دینار قیمت آن بود از آستین بیرون گرفت. (تاریخ بیهقی ص 380). زمین بوسه داد و عقدی گوهر پیش سلطان نهاد. (تاریخ بیهقی ص 398). بیست عقد گوهر سخت قیمتی... (تاریخ بیهقی ص 425). گه زالماس او چو عقد گهر نظم دولت همه بسامان باد. مسعودسعد. شب عقد عنبرینۀ گردون فروگسست تا دست صبح غالیه سازد ز عنبرش. خاقانی. اینک عروس روز پس حجله معتکف گردون نثار ساخته صد عقد گوهرش. خاقانی. دانم که دگر باره گهر دزدد از این عقد آن طفل دبستان من آن مردک کذاب. خاقانی. چون گهر عقد فلک دانه کرد جعدشب از گرد عدم شانه کرد. نظامی. همی گفت این سخن وز نرگس مست ز لؤلؤ عقدها بر ماه می بست. نظامی. فلک در عقد شاهی بند کردش به یاقوتی دگر پیوند کردش. نظامی. همچنانکه عقد در در و شبه مختلط چون میهمان یک شبه. مولوی. - عقد پروین، ثریا. پروین. و رجوع به عقد ثریا در همین ترکیبات شود: لؤلؤافشان توئی به مدحت شاه عقد پروین بهای لؤلؤی تست. خاقانی. گر دل خطی بنگاشتی زلف و لبش پنداشتی هم عقد پروین داشتی هم طوق جوزا یافتی. خاقانی. - عقدالجمان، سلک مروارید. (ناظم الاطباء). - عقد الخیطین، نام ستاره ای است. (از اقرب الموارد). - عقد ثریا، ثریا. پروین. و آن به مناسبت شباهت ثریا است به گردن بند. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به عقد پروین در همین ترکیبات و ثریا و پروین شود: سعدیاعقد ثریا مگر امشب بگسیخت ورنه هر شب به گریبان افق برمیشد. سعدی. عقد ثریا بر تاکش آویخته. (گلستان). - عقد جمان، عقدالجمان: در رکابش هفت گیسودار و شش خاتون ردیف بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشانده اند. خاقانی. - - عقد دوپیکر، کنایه ازجوزا: نافۀ آهو شده ست ناف زمین از صبا عقد دوپیکر شده ست پیکر باغ از هوا. خاقانی. - عقد شب افروز، کنایه از ثوابت و سیاره باشد، یعنی زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه و باقی ستاره های آسمانی که ثوابت اند. (برهان قاطع) (آنندراج). - عقد شب و روز، کنایه از ماه و آفتاب است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). - ، کنایه از دنیا و روزگار. (برهان) (آنندراج). - عقد گوشۀ دستار، مراد گرهی است که مفلسان چیزی را بر گوشۀ دستار بسته بر آن گره بزنند. (آنندراج). - واسطهالعِقْد، واسطۀ عقد. بزرگترین و درشت ترین مروارید و یا گوهر و یا مهره ای که در گلوبند یا دست بند باشد. میانگک. (یادداشت مرحوم دهخدا) : سپاس و حمد و ثنا و شکر مر آفریدگار را عز اسمه که خطۀ اسلام و واسطۀ عقد عالم را به جمال عدل و رأفت... آراسته گردانیده است. (کلیله و دمنه). چنین آورده اند که نصر بن احمد که واسطۀ عقد آل سامان بود... (چهارمقالۀ عروضی چ معین ص 49). و رجوع به واسطهالعقد شود. - هم عقد، هم سلک. هم رشته: گذشتند و ما نیز هم بگذریم که چون مهره هم عقد یکدیگریم. نظامی
آزمند گردیدن. (از منتهی الارب). حریص گشتن. (از اقرب الموارد) ، چسفیدن به کسی و لازم گردیدن. (از منتهی الارب). ملازم گشتن و چسبیدن به کسی. (از اقرب الموارد). دردوسیدن و ملازم گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی) ، ستیهیدن در طلب چیزی. (از منتهی الارب). اصرار و الحاح کردن در آنچه میخواهد. (از اقرب الموارد) ، نزدیک گشن آمدن. (از منتهی الارب)
آزمند گردیدن. (از منتهی الارب). حریص گشتن. (از اقرب الموارد) ، چسفیدن به کسی و لازم گردیدن. (از منتهی الارب). ملازم گشتن و چسبیدن به کسی. (از اقرب الموارد). دردوسیدن و ملازم گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی) ، ستیهیدن در طلب چیزی. (از منتهی الارب). اصرار و الحاح کردن در آنچه میخواهد. (از اقرب الموارد) ، نزدیک گشن آمدن. (از منتهی الارب)
عقدکننده، گره زننده. (غیاث اللغات). استوارکننده. (اقرب الموارد) ، جاء عاقداً عنقه، آمد خم کننده گردن خود را از روی تکبر. (اقرب الموارد) ، در اصطلاح فقها، اجراکننده صیغه در معامله، کسی که عقد نکاح بندد. (ناظم الاطباء) ، آهوی گردن کج کرده یا گردن بر سرین نهاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، ناقه ای که گره کند دم خود را و آن علامت آبستنی است از وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
عقدکننده، گره زننده. (غیاث اللغات). استوارکننده. (اقرب الموارد) ، جاء عاقداً عنقه، آمد خم کننده گردن خود را از روی تکبر. (اقرب الموارد) ، در اصطلاح فقها، اجراکننده صیغه در معامله، کسی که عقد نکاح بندد. (ناظم الاطباء) ، آهوی گردن کج کرده یا گردن بر سرین نهاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، ناقه ای که گره کند دم خود را و آن علامت آبستنی است از وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
یکی عساقیل. (منتهی الارب). واحد عساقل. (از اقرب الموارد). نوعی از سماروغ بزرگ. (آنندراج). نوعی از کماه است. (فهرست مخزن الادویه). عسقول. رجوع به عساقل و عساقیل و عسقول شود
یکی عَساقیل. (منتهی الارب). واحد عَساقل. (از اقرب الموارد). نوعی از سماروغ بزرگ. (آنندراج). نوعی از کماه است. (فهرست مخزن الادویه). عُسقول. رجوع به عساقل و عساقیل و عسقول شود
نام جایگاهی است در عینه، و نام آن در شعر رزاخ بن ربیعۀ عذری آمده است و شتران عسجدی بدانجا منسوبند. و آن را عسجر، به راء نیز خوانده اند. (از معجم البلدان)
نام جایگاهی است در عینه، و نام آن در شعر رِزاخ بن ربیعۀ عُذری آمده است و شتران عسجدی بدانجا منسوبند. و آن را عسجر، به راء نیز خوانده اند. (از معجم البلدان)
گیاهی است از تیره بادنجانیان جزو دستۀ شابیزک ها. دارای برگهای کامل. گلهایش برنگهای سفید و بنفش کم رنگ و قرمز و صورتی و زرد دیده میشود. در حدود هفتاد نوع از این گیاه شناخته شده که همگی در نواحی معتدل و گرم میرویند. دیو خار. عوسج. حضض. فیل زهرج. فیل زهره. آسه. (از فرهنگ فارسی معین)
گیاهی است از تیره بادنجانیان جزو دستۀ شابیزک ها. دارای برگهای کامل. گلهایش برنگهای سفید و بنفش کم رنگ و قرمز و صورتی و زرد دیده میشود. در حدود هفتاد نوع از این گیاه شناخته شده که همگی در نواحی معتدل و گرم میرویند. دیو خار. عوسج. حضض. فیل زهرج. فیل زهره. آسه. (از فرهنگ فارسی معین)