جدول جو
جدول جو

معنی عسبق - جستجوی لغت در جدول جو

عسبق(عِ بِ)
درختی است تلخ که در تداوی جراحت بکار آید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسبق
تصویر اسبق
قبل از پیشین، سابق تر مثلاً رئیس سابق و رئیس اسبق شرکت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبق
تصویر سبق
پیشی، گرو، شرط بندی، در ورزش در اسب دوانی و تیراندازی، آنچه بر سر آن شرط ببندند، آن مقدار از کتاب که در یک نشست درس داده شود، درس روزانه
سبق بردن: پیش افتادن در مسابقه، برنده شدن، برای مثال به چشم خویش دیدم در بیابان / که آهسته سبق برد از شتابان (سعدی - ۱۷۶)، گرو بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبق
تصویر سبق
پیشی گرفتن، پیش افتادن، قرآن
سبق و رمایه: پیشی گرفتن و پیش افتادن و تیر انداختن
در فقه عقد و تعهدی بین دو تن برای مسابقۀ اسب دوانی یا تیراندازی که برنده مبلغ معینی ببرد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ سَبْ بَ)
نعت مفعولی از مصدر تسبیق. رجوع به تسبیق شود، آنکه از اسبان پیشی گیرد. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
به معنی خوردنیها، نام شهری از یهودا (یوشع 15:4) و همان لحم است که بمسافت دو میل و نیم به جنوب بیت جبرین واقع است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(عُ سُ)
سخت گیرندگان بر غریم. (منتهی الارب). سخت گیرندگان بر غریمان و مدیونان خویش در تقاضای دین. (از اقرب الموارد) ، گشنی دهندگان خرمابن و شتر وجز آن. (منتهی الارب). لقاح ها. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَسِ)
رجل عسق، مرد دشوارخوی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
آزمند گردیدن. (از منتهی الارب). حریص گشتن. (از اقرب الموارد) ، چسفیدن به کسی و لازم گردیدن. (از منتهی الارب). ملازم گشتن و چسبیدن به کسی. (از اقرب الموارد). دردوسیدن و ملازم گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی) ، ستیهیدن در طلب چیزی. (از منتهی الارب). اصرار و الحاح کردن در آنچه میخواهد. (از اقرب الموارد) ، نزدیک گشن آمدن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ / عُ سُ)
جمع واژۀ عسیب. (اقرب الموارد). شاخه های خرمابن که راست و بی برگ باشد. (ناظم الاطباء) : و العرب تکتب فی أکتاف الابل و اللخاف و فی العسب عسب النخل. (الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(عِ قِ)
جمع واژۀ عسقبه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عسقبه شود
لغت نامه دهخدا
(تَثْ ث)
پیشی گرفتن:
اندرین میدان فخر اکنون سبق مر بنده راست
گو در این میدان درآید گر تواند عنصری.
ازرقی.
،
{{اسم}} آنچه گرو بندند بر آن بر اسب دوانیدن و تیر انداختن و جز آن. ج، اسباق. (منتهی الارب). آنچه در میان کنند چون بچیزی گرو بندند. (مهذب الاسماء). الخطر یوضع بین اهل السباق و هو ما یتراهنون علیه. (اقرب الموارد) : مشارالیه هروقت با صاحب بن عباد مناضله کردی خصل سبق او را بودی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 283)، در نزد علمای ریاضی عبارتست از فضل وسط قمر بر وسط شمس. (کشاف اصطلاحات الفنون)، (س ب / س ) ، آنچه بطریقت مداومت از پیش استاد بخوانند:
مصطفی را وعده کرد الطاف حق
گر بمیری تو نمیرد این سبق.
مولوی.
عاشقان را شد مدرس حسن دوست
دفتر و درس و سبقشان روی اوست.
مولوی.
گم شد و نابود شد از فضل حق
بر مهم دشمن شما را شد سبق.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(عُ نُ)
تمام اندام نیکو و خوب روی. (منتهی الارب). تام و کامل در حسن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
نعت تفضیلی از سبقت. پیش تر. جلوتر. سابق تر. سبقت گیرنده تر. پیش تر از پیش... از پیش پیش تر.
- امثال:
اسبق من الاجل.
اسبق من الافکار. (مجمع الامثال میدانی).
، کج سلیقه، بسیارغضب
لغت نامه دهخدا
(عَ سِ)
رأس عسب، سر از دیر شانه ناکرده. (منتهی الارب). سری که از دیر شانه ناکرده باشند. (ناظم الاطباء). فرس عسب، اسب که بر ترجیل و فروهشتن موی او زمانی دیر گذشته باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
آب گشن و نسل آن و فرزند. (منتهی الارب). نسل: قطع اﷲ عسبه، خداوند نسل او را قطع کناد! (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ بِ)
مرد آلوده به بوی خوش از چند روز که هنوز باقی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ)
جد اسماعیل بن عمر بن حفص بن عبدالله عبقی بخاری، مکنی به ابواسحاق است. وی از ابی بکر احمد بن سعد بن بکار و ابوصالح الخیام و جز آن روایت کند. از وی ابوالفضل ابراهیم بن حمزه بن یوسف همدانی و ابوکامل بصیری و جز ایشان روایت دارند. وی به سال 417هجری قمری به بخارا درگذشت. (از اللباب ج 2 ص 116)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
چسبیدن بوی خوش به کسی. خوشبوی شدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (المنجد) ، اقامت نمودن در جایی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (المنجد) ، آزمند وحریص بچیزی گردیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ تُ)
پیشی گرفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ص 56).
ذکا و ذهن تو در سبق وامق عذرا
سخا و طبع تو در عشق خسرو و شیرین.
مسعودسعد.
- سبق خدمت، سابقۀ خدمت. خدمتگذاری:
بسبق خدمت و فرمانپذیری بی چرا و چون
ملک را در وزارت چون نبی را یار در غارم.
سوزنی.
، جبعل (در گرو) :
سبق بیچون و چگونه و معنوی
سابق و مسبوق دیدی بی دوی.
مولوی.
سبق رحمت راست و این از زحمت است
چشم بد محصول قهر و لعنت است.
مولوی
لغت نامه دهخدا
درپیچید گی، دشوارخویی تنگخویی، تاریکی آغازشب، شاخ گز، آزمندی، چفسیدن، ستیهیدن دشوار خوی: مرد چترمار از گیاهان، ساگ زیر زمینی (ساگ ساق) چون ساگ سیب زمینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسب
تصویر عسب
دودک دوده
فرهنگ لغت هوشیار
پیش تر، پیشرو تر پیش تر جلوتر سابق تر سبقت گیرنده تر پیش تر از پیش از پیش پیشتر، پیشروتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبق
تصویر عبق
خوشبو شدن، ماند گاری، آزمندی
فرهنگ لغت هوشیار
سامه بند آنچه بر سر آن در اسپدوانی و تیراندازی سامه (شرط) بندند، نپی (قرآن مجید) به گواژ، یاد گیری با این آرش تنها در فارسی به کار می رود پیشی گیرنده پیش افتاده پیش افتادن روسش آنچه که بر سر آن در مسابقه اسب دوانی و تیر اندازی شرط بندند، مقداری از کتاب که همه روزه آموخته شود، جمع اسباق، قرآن. پیش افتادن سبقت گرفتن، پیشی سبقت. یا سبق تصمیم. تصمیم قبلی با نقشه معین قبل از ارتکاب جرم. یا سبق ورمایه. عقدیست به منظور پیشی گرقتن و غلبه بر دیگری در اسب دوانی تیر اندازی شمشیر زنی و آلات جنگی دیگر در مقابل مبلغی معین که به برنده تعلق خواهد گرفت با شرایط آن که در کتابای فقه مندرج است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسبر
تصویر عسبر
پلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسلق
تصویر عسلق
کتیر، گرگ، شیر جانور، شترخروس، درنده شکاری، روباه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسنق
تصویر عسنق
خوش اندام خوبروی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبق
تصویر سبق
((سَ بَ))
آن چه بر سر آن در مسابقه اسب دوانی و تیراندازی شرط بندند، مقداری از کتاب که در یک جلسه درس داده شود، جمع اسباق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبق
تصویر سبق
((سَ بْ))
سبقت گرفتن، سبقت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسبق
تصویر اسبق
((اَ بَ))
پیش تر، جلوتر، پیشروتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسبق
تصویر اسبق
پیشین
فرهنگ واژه فارسی سره
قبل، پیش، پیشی، سبقت جویی
متضاد: بعد، پسین، برتری، تقدم، درس، شرط، گرو، مسابقه، مایه شرطبندی
فرهنگ واژه مترادف متضاد