جدول جو
جدول جو

معنی عزهی - جستجوی لغت در جدول جو

عزهی
(عِ ها / عِ هی ی)
بمعنی عزه (ع زه / ع زه ) است. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به عزه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زهی
تصویر زهی
کلمۀ تحسین، خوشا، به به، چه خوب، چه خوش، آفرین، خهی، برای مثال زهی خجسته زمانی که یار بازآید / به کام غم زدگان غم گسار بازآید (حافظ - ۴۷۸)
ویژگی هر آلت موسیقی دارای زه، زه دار
باردار، آبستن، حیوان آماده برای آبستن شدن، مادیان تازه زاییده
فرهنگ فارسی عمید
(عِ هَِ)
مرد دودله و مضطرب. (منتهی الارب). مرد مضطرب. (از اقرب الموارد) ، کبوتر یا چوزۀ آن. (منتهی الارب). ذکر و نر از کبوتر، و گویند جوجۀ آن. (از اقرب الموارد). عزهل. و رجوع به عزهل شود، درگذرنده و پیشی گیرندۀ شتاب رو. (منتهی الارب). سریع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِزْهْ / عَ زِهْ)
مرد که طرب و جماع رادوست ندارد و بازگردنده از آن. یا ناکس. یا آن که نپوشد کینۀ صاحب خود را. (منتهی الارب) : رجل عزه، مرد روی گردان از لهو و از زنان که از آنها بطرب نیاید و از آنها دوری جوید. و گویند شخص لئیم و پست. و گویندآنکه بغض و کینۀ دوست خود را کتمان نکند. (از اقرب الموارد). عزهاء. عزهاه. عزهی (ع ها / ع هی ی) . عنزهانی. عنزهو. عنزهوه. ج، عزاه، عزاهی، و عزهون. (اقرب الموارد). و رجوع به عزهات شود
لغت نامه دهخدا
پسر ابوناداب که تابوت عهد در حوالی خانه او که در قرب یعاریم بود توقف نمود و چون وی دستش را به صندوق عهد دراز کرد بدان واسطه خداوند او را کشت زیرا که این مطلب مخالف امر حضرت اقدس الهی بود، چه شغل حمل صندوق بر بنی قهاث موکول بود. (قاموس کتاب مقدس)
دختر عیاض بن ابی قرصانه. زنی راوی حدیث بود و زیاد بن یسار و اهالی فلسطین از او روایت کرده اند. (از اعلام النساء از الاستدراک و طبقات الاتقیاء)
دختر ابوسفیان و خواهر معاویه است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زُ ها)
موضعی است به حجاز. (منتهی الارب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
منسوب به زه. حیوان آماده برای بارگیری و آبستنی. حیوانی که استعداد و آمادگی جفت گیری و آبستنی دارد. (فرهنگ فارسی معین)، زاینده. که می زاید. که نتاج آرد:
نباید دگر کشت گاو زهی
که از مرز بیرون شود فرهی.
فردوسی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، حیوان نوزاییده. (فرهنگ فارسی معین) : شنیدم که هجده هزار مادیان زهی داشت (هر یکی را کره ای در دنبال) . (چهارمقاله، از فرهنگ فارسی معین)، آلت موسیقی که دارای وتر باشد. ذوات الاوتار. (فرهنگ فارسی معین). منسوب به زه. وتری.
- سازهای زهی، ذوات الاوتار. آلت موسیقی که زه در آن بکار برده اند. رودجامه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
ادات تحسین. آفرین. احسنت. خهی. (فرهنگ فارسی معین). کلمه تحسین است. (غیاث). کلمه تحسین و آفرین است مانند خهی. (آنندراج) (از شرفنامۀ منیری). و این هم مرکب است از زه ای چنانچه خهی از خه ای. (شرفنامۀ منیری). کلمه تحسین یعنی خهی و چه خوش است و چه خوب. (ناظم الاطباء). خهی. احسنت. خوشا. چه بسیار خوب. آفرین بر. حبذا. چه بسیار نیکو. چه بسیاردر خوبی... (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب
زهی ز هر هنری بهره ای گرفته تمام.
فرخی.
زهی خسروی کز همه خسروان
به مردی ترا نیست همتا و یار.
فرخی.
زهی موفق و منصور شاه بی همتا
زهی مظفر و مشهور خسرو والا
زهی جهان سعادت بتو فزوده خطر
زهی سپهر جلالت بتو گرفته ضیا...
زهی سخای مصور به روز بزم و نشاط
زهی قضای مجسم به روز رزم و وغا.
مسعودسعد (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ز احداث فسق تو مر این و آن را
زهی نان پخته زهی گاو زاده.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
مقام دولت و اقبال را مقیم توئی
زهی رفیع مقام و خهی شریف مقیم.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
زهی کهی و خهی چشمه ای که اندر وی
قرار گیرد مار شکنج و ماهی شیم.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
زهی هم تو هم عشق تو آب و آتش
که خود در شما آب و سنگی نبینم.
خاقانی.
اگر به کوه رسیدی روایت سخنش
زهی رشید جواب آمدی بجای صدا.
خاقانی.
می رنگین زهی طاوس بی مار
لب شیرین زهی خرمای بی خار.
نظامی.
زهی قدرت که در حیرت فزودن
چنین ترتیب ها داند نمودن.
نظامی.
احسنت و زهی امیدواری
به زین نبود تمام کاری.
نظامی.
زهی دارندۀ اورنگ شاهی
حوالتگاه تأیید الهی.
نظامی.
تو آن وزیری کانصاف پادشاه جهان
به حکم تست منور، زهی ستوده وزیر.
؟ (از لباب الالباب، از فرهنگ فارسی معین).
در جهان این مدح و شاباش و زهی
ز اختیار است و حفاظ و آگهی.
مولوی.
درهوای آنکه گویندت زهی
بسته ای بر گردن جانت زهی.
مولوی.
زهی دین و دانش زهی عدل و داد
زهی ملک و دولت که پاینده باد.
سعدی.
اگر جنازه سعدی بکوی دوست درآرند
زهی حیات نکونام و مردنی به سعادت.
سعدی.
زهی آسایش و راحت، نظر را کش تو منظوری
خوشا بخشایش و دولت پدر را کش تو فرزندی.
سعدی.
زهی ملک. زهی ملک. زهی امر. زهی نهی. زهی فر. زهی قدر. زهی جاه. زهی دستگاه. (تفسیر مجهول الاسم مائۀ هفتم ملکی آقای عبدالعلی صدرالاشرافی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
سحر کرشمۀ چشمت بخواب می دیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست.
حافظ.
طالع اگر مدد کند دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف.
حافظ.
زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار بازآید.
حافظ.
، ادات تفجع. افسوس. آه. دریغا. (فرهنگ فارسی معین). کلمه افسوس یعنی آه و آه و دریغا. (ناظم الاطباء). چه بسیار دربدی. چنانکه خهی تنها در اعجاب از حسن نیست بلکه دراعجاب از قبح هم آید. هیهات. کلمه ای است برای تحقیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
من آن نگویم اگر کس به رغم من گوید
زهی سپاه بنفرین خهی طلیعۀ شوم.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
زهی نادان که او خورشید تابان
به نور شمع جوید در بیابان.
شیخ محمود شبستری (یادداشت ایضاً).
زهی ابله که او از بهر مرده
کند با زندگان عصر خود جنگ.
ابن یمین.
به کوی می فروشانش بجامی برنمی گیرند
زهی سجادۀ تقوی که یک ساغر نمی ارزد.
حافظ (یادداشت ایضاً).
زهی خیال که منشور عشقبازی من
از آن کمانچۀ ابرو رسد به طغرائی.
حافظ (یادداشت ایضاً).
ریا حلال شمارند و جام باده حرام
زهی طریقت و ملت زهی شریعت و کیش.
حافظ.
منم که بی تو نفس می کشم زهی خجلت
مگر تو عفو کنی ورنه چیست عذر گناه.
حافظ (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(عَ ها)
مؤنث علهان. رجوع به علهان شود
لغت نامه دهخدا
(عِ ضَ هی ی)
شتر که عضاه خوار باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عضاهی. عضوی. و رجوع به عضاهی و عضوی شود
لغت نامه دهخدا
دختر محمد بن عبدالملک بن یوسف مقدسی. از زنان محدث بود و در نقل احادیث نام او آمده است. (از اعلام النساء از مخطوطات دار الکتب الظاهریه). واژه محدث در ادبیات اسلامی به کسی اطلاق می شود که نه تنها حافظ حدیث باشد، بلکه با فنون تحلیل سند و متن نیز آشنا باشد. این افراد اغلب تحصیلات گسترده ای در علم رجال و درایه حدیث داشته اند و می توانستند در صحت سنجی احادیث، نقش حیاتی ایفا کنند. یکی از ویژگی های مهم محدثان، بی طرفی و صداقت علمی در نقل روایت بود که اعتبار منابع اسلامی را حفظ کرد.
لغت نامه دهخدا
(عِ هََ ل ل)
فارغ از هر چیزی. (منتهی الارب). فارغ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِزْ یَ)
انتساب. (اقرب الموارد). نسبت و دعوی نسبت. (ناظم الاطباء). عزوه. رجوع به عزوه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نام او ابراهیم بن حسن و مکنی به ابواسحاق. فقیه حنفی و محدث قرن چهارم هجری است. وی بسال 347 ه. ق. درگذشته است. (از اللباب فی تهذیب الانساب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ / عَ هی ی)
عزاه. عزهون. جمع واژۀ عزه (ع / ع ز) و عزهی (ع ها / ع هی ی) و عزهاء و عزهاه و عنزهو و عنزهوه و عنزهانی. (اقرب الموارد). رجوع به هر یک از لغات فوق شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ها)
نعت تفضیلی از زهو. نازنده تر. متکبرتر. خودپسندتر.
- امثال:
ازهی من ثعلب.
ازهی من ثور.
ازهی من دیک.
ازهی من ذباب.
ازهی من طاوس.
ازهی من غراب، لانه اذا مشی لایزال یختال و ینظر الی نفسه و قال:
الج ّ لجاجاً من الخنفساء
وازهی اذا ما مشی من غراب.
ازهی من وعل، قیل هو الشاء الجبلی و زعموا ان اسمه مشتق من الوعله و هی الیقعه المنیفه من الجبل. (مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(عُمْ مَ ها)
ذهبت ابله العمهی، دانسته نمیشود که شتران او کجا رفتند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عمیهی. رجوع به عمّیهی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
منسوب است به عوه که بطنی است. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ)
عزب بودن و مجرد بودن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(عَ ری ی)
منسوب به باب عزره که محله ای بزرگ است در نیشابور. و چند تن از فاضلان بدان منسوبند. (از اللباب فی تهذیب الانساب). و رجوع به عزره شود
لغت نامه دهخدا
(عِزْ زَ)
ارجمندی و عزیزی، خلاف ذل. (منتهی الارب). و رجوع به عزت شود، چیرگی و قوت و شدت. (منتهی الارب). اسم است بمعنی غلبه کردن در معازّه. و گویند عزه غیر از کبر است، چه عزه شناختن انسان است حقیقت نفس خود را و قرار دادن آن است در مقام و منزلت خود، اما کبر، جهل انسان است نسبت به نفس خود و قرار دادن آن است در منزلتی بالاتر از منزلت و مقام خود. (از اقرب الموارد) : فألقوا حبالهم و عصیّهم و قالوا بعزه فرعون انا لنحن الغالبون (قرآن 44/26) ، پس ریسمانها و چوبدستهای خود را انداختند و گفتند به عزت فرعون ما غلبه کنندگانیم. سبحان ربک رب العزه عما یصفون (قرآن 180/37) ، منزه است پروردگار تو، خدای عزت، از آنچه وصف میکنند. الذین یتخذون الکافرین اولیاء من دون المؤمنین اء یبتغون عندهم العزه فان العزه ﷲ جمیعاً (قرآن 139/4) ، کسانی که کافران را بدوستی برمیگزینند نه مؤمنان را، آیا نزد آنان عزت را میجویند، همانا عزت بتمامی خدای راست. قال فبعزتک لاغوینّهم أجمعین (قرآن 82/38) ، گفت به عزت تو همگی آنان را گمراه خواهم کرد، گاهی استعاره است حمیت و انفت و تکبر ناپسند را، چون این گفتۀ خداوند: و اذاقیل له اتق اﷲ أخذته العزه بالاثم (قرآن 206/2) ، آنگاه که به او گفته شود خداوند را پرهیز کن، حمیت و انفت به گناه، او را فرامیگیرد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
منسوب به عزم، مرد که ایفای عهد نماید. (منتهی الارب). وفاکننده به عهد. (از اقرب الموارد) ، کنجاره فروش. (منتهی الارب). فروشندۀ عزم یعنی ثفالۀ مویز. (از اقرب الموارد). و رجوع به عزم شود
لغت نامه دهخدا
(عَزْ وا)
کلمه ای است جهت عطوفت و مهربانی خواستن. (منتهی الارب). کلمه ای است که بدان عطوفت و مهربانی میخواهند. (ناظم الاطباء). عزوی و تعزی ̍ دو کلمه اند استعطاف را در لغت اهل ’شحر’، و آنان چنین گویند: عزوی تعزی لقد کان کذا و کذا، و آن را در مقام تلطف و استعطاف گویند، چنانکه ما گوئیم: لعمری کان کذا و کذا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
معزولی. استعفا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ)
یحیی بن عبدالله بن محمد بن احمد بن محمد لخمی عزفی، مکنی به ابوعمر. از امیران سبته بود و به سال 677 ه. ق. متولد شد و در سال 710 با او بیعت شد و بسال 719 درگذشت. عزفی مردی فقیه و فاضل و شجاع بود و خطی خوش داشت. (از الاعلام زرکلی از ازهارالریاض و الدرر الکامنه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زهی
تصویر زهی
تحسین، آفرین، احسنت
فرهنگ لغت هوشیار
مونث اعز داربت درختی کهن که آن را تازیان چون بتی می پرستیدند و به فرمان پیامبراسلام صلی الله علیه و آله خالد بن ولید آن را بسوخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزمی
تصویر عزمی
پایدار پایبند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزبی
تصویر عزبی
عزب بودن مجرد بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزه
تصویر عزه
آهو بره: ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهی
تصویر زهی
هر سازی که دارای زه باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زهی
تصویر زهی
حیوان آماده برای آبستن شدن، حیوان نو زاییده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زهی
تصویر زهی
((زِ))
از ادات تحسین به معنای آفرین !، از ادات تأسف به معنای افسوس !
فرهنگ فارسی معین
((عُ زّا))
یکی از دو بت معروف طایفه قریش (عرب) در عهد جاهلیت و دیگری «لات» نام داشته و اعراب بت پرست آن ها را دختران خدا می دانستند
فرهنگ فارسی معین
بی زنی، بی همسری، تجرد، تنهایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد