جدول جو
جدول جو

معنی عرکیه - جستجوی لغت در جدول جو

عرکیه
(عَ رَ کی یَ)
زن زناکار. (از منتهی الارب). فاجره. (اقرب الموارد). عرکانیه. رجوع به عرکانیه شود، زن سطبر درشت. (منتهی الارب). غلیظه. (اقرب الموارد). عرکانیه. رجوع به عرکانیه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عریکه
تصویر عریکه
نفس، طبیعت، خلق، خوی، سرشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرقیه
تصویر عرقیه
عرق گیر، عرق چین که زیر کلاه یا عمامه بر سر می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
(عَ کَ)
ذوال عرکین، ستاره ای است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ کی یَ)
رکیه. چاه. ج، رکی ّ، رکایا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). چاه. (دهار) (از مهذب الاسماء) (از آنندراج). قلیب. بئر. جب ّ. چاه آب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ کی یِ)
دهی از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز. سکنۀ آن 112 تن است. آب آن از چاه و قنات است. محصول عمده آنجا غلات و لبنیات. صنایع دستی زنان آنجا کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
یک مرتبه. ج، عرکات، لقیته عرکه أو عرکات، یک بار یا بارها او را دیدم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ کَ)
مرد خبیث و پلید، هو عرکه یعرک الاذی بجنبه، او ’عرکه’ است و آزار را در پهلوی خود حمل می کند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ کی ی)
ماهیگیر. (منتهی الارب). صاید ماهی. (از اقرب الموارد) ، کشتیبان. (منتهی الارب). ملاح. (از اقرب الموارد). ج، عرک، و جمع الجمع عروک. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ عَ)
برهنه گردیدن. (از منتهی الارب). کندن لباس خود را. (از اقرب الموارد). عری. رجوع به عری شود
لغت نامه دهخدا
(عَ ری یَ)
خرمابن بی بار. و خرمابن که بار آن خورده باشند. (منتهی الارب). نخلی که آنچه بر آن است خورده باشند. (از اقرب الموارد) ، درخت که میوۀ آن را به محتاجی دهند. (منتهی الارب). نخلی که صاحب آن میوۀ یک سال آن را به دیگری هبه کند تا میوۀ آن را بخورد، و آن فعیل به معنی مفعول است و هاء آن بجهت این است که اسم بحساب آید، چون نطیحه و أکیله، لذا هرگاه آن را صفت نخل قرار دهند هاء را حذف نمایند و نخل عری گویند، چنانکه امراءه قتیل. (از اقرب الموارد). ج، عرایا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آنچه جدا دارند از مساومت وقت فروختن خرمابن. (منتهی الارب). آنچه از نخل وقت فروختن از قیمت گذاری جدا کنند. (از اقرب الموارد) ، مکیل. (منتهی الارب). مکتل. (اقرب الموارد) ، باد سرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُرْ / عِرْ یَ)
جاریه حسنه بالعریه، دختر نیکو جای برهنگی از روی و دست و پا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِرْیَ)
نوع و هیئت برهنگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش صومعه سرا شهرستان فومن، در 6هزارگزی غرب صومعه سرا برسر راه صومعه سرا به گوراب زرمخ. در جلگه واقع و دارای 137 تن سکنه است. آبش از رود ماسوله و استخر. محصولش برنج، توتون، سیگار، ابریشم و شغل مردمش کرایه کشی و زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ قی یَ)
دستارچه و روپاک ابریشمین. (از برهان). رومال کوچک که به آن عرق پاک کنند. (غیاث اللغات) (آنندراج). دستارچه و روپاک ابریشمین که بدان عرق برچینند. (آنندراج). پارچۀ کوچکی که بدان عرق از بدن پاک کنند. دستمال و رومال. (ناظم الاطباء) :
در عرقیه قطرات عرق (؟)
شبنم گل بود بروی ورق.
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ ثَ)
بر یکدیگر نهادن چیزی را. (از منتهی الارب). بر هم قرار گرفتن و تراکب. (از اقرب الموارد) ، گرد آوردن. (از منتهی الارب). جمع کردن بعضی را بر بعضی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ نی یَ)
زن زناکار، زن گندۀ تنومند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
کوهان یا باقی ماندۀ آن. (منتهی الارب). کوهان شتر. (غیاث اللغات). سنام. (اقرب الموارد). سنام بعیر است، یعنی کوهان شتر. (مخزن الادویه). جبله. کتر، نفس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، طبیعت و خوی: رجل لین العریکه، نرم خوی. لانت عریکته، نخوت و تکبر او شکست. (از منتهی الارب). طبیعت. (غیاث اللغات) (آنندراج) (اقرب الموارد). ج، عرائک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تُ کی یَ)
تأنیث ترکی از مردم ترک. ترکیه: گفت که کنیزکی داشتم ترکیه، دو سال است که از من غایب شده است. (انیس الطالبین بخاری)
لغت نامه دهخدا
(تُ کی یَ)
کشور عثمانی سابق، کشوری در آسیای صغیر و شبه جزیره بالکان، مساحت آن 762736 هزار گز مربع و جمعیت آن 17000000 تن و پایتخت آن آنکارا (آنقره = انگوریه) شهرهای عمده: استانبول (قسطنطنیه قدیم) ازمیر، ادرنه، بروسه و قونیه. مملکت عثمانی سابق شامل ممالک بالکان و هنگری در اروپا و سوریه و فلسطین و عربستان در آسیا و مصر و طرابلس در افریقا بود.
پس از جنگ جهانگیراول از متصرفات اروپایی فقط ناحیه تراکیۀ شرقی تا ماریتزا و ادرنه باقی ماند و از متصرفات آسیایی فقط آسیای صغیر یا اناطولی که از شمال محدود بدریای سیاه و دریای مرمره، از مغرب بدریای اژه، از جنوب به بحرالروم، سوریه و عراق از مشرق به ایران و قفقازیۀ روس محدود است. رودهای عمده عبارتست از: ایزل ایرماق و قزل ایرماق ساکاریه، مندرس سیحون و منبع دجله وفرات در ترکیه است. محصولات فلاحتی آنجا غلات، توتون، میوه ها، پنبه، کنجد، پشم و غیره. معادن آن زغال سنباده، کف دریا. صنایع نساجی آن پنبه، ابریشم، قالی و چرمسازی. حکومت سابقاً در دست سلطان عثمانی بود. و اوخلیفۀ مسلمین نیز شناخته می شد. ولی از سال 1923 م. جمهوری اعلام گردید و مؤسس جمهوریت و نخستین رئیس جمهوری مصطفی کمال پاشا ملقب به آتاترک (پدر ترک) (1923- 1938 م) است. و رجوع به مقاله دکتر شفق در مجله دانشکدۀ ادبیات شماره 1 سال 11، مهر 42 صص 1- 15 شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ بی یَ)
مؤنث عربی. رجوع به عربی شود، لغت عرب. زبان عرب، آنچه عرب بدان سخن گوید و تکلم کند. (از اقرب الموارد) ، گاه در کتابهای فارسی پیش از نقل بیت یا قطعه از شعر عرب عربیه نویسند، مقصود از آن شعری عربی یا قطعه ای عربی است. (یادداشت مؤلف).
- علوم عربیه، علوم عربی. دانشها که عرب را بود. ادب عرب. ادبیات عرب.
- نقود عربیه، مسکوک قوم عرب یا ممالک عرب. سکه که نقش کلمات عرب دارد. یا در سرزمین عرب نقش شود یا در سرزمینی که حکومت عرب دارد زده شود. و نیز رجوع به النقود العربیه ص 92 شود
لغت نامه دهخدا
طعامی است مصنوع مانند هریسه و ارطب از آن که به فارسی آش هلیم نامند. (فهرست مخزن الادویه). هریسه. هلیم. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عُ فی یَ)
مؤنث عرفی، منسوب به عرف. رجوع به عرف شود.
- تکالیف عرفیه، تحمیلات عمومی. و خراج فوق العاده. (ناظم الاطباء).
- حقیقت عرفیه، علوم متعارفی و بدیهیات.
- عرفیۀ خاصه در منطق، همان عرفیۀ عامه است مقید به قید ’لادوام’ و غیردائمی بودن به حسب ذات. و آن گاهی موجبه است مانند: هر کاتبی انگشتان وی متحرک است تا وقتی کاتب باشد، نه دائما، که ترکیب آن از موجبۀ عرفیۀ عامه (جزء اول) و سالبۀمطلقۀ عامه (مفهوم لادوام) است. و گاهی سالبه میباشد مانند: هیچ چیز از کاتب، ساکن الاصابع نیست، مادام که کاتب است، نه دائما. که جزء اول آن عرفیۀ عامۀ سالبه است و جزء دوم آن موجبۀ مطلقۀ عامه میباشد. (از تعریفات جرجانی) (کشاف اصطلاحات الفنون).
- عرفیۀ دائمه، درمنطق، قضیه ای است که محمول آن به حسب ذات و هم به حسب وصف دائم بود. (از فرهنگ علوم عقلی از اساس الاقتباس ص 149).
- عرفیۀ دائمۀ لاضروریه، در منطق، قضیه ای است که محمول در آن به حسب ذات لادائم لاضروری باشد. مانند ’کل فلک متحرک دائما، لاضروره’. (از فرهنگ علوم نقلی از اساس الاقتباس ص 145).
- عرفیۀ ضروریه، در منطق، قضیه ای است که بحسب ذات ضروری باشد. یعنی مادام که ذات آن موجود باشد. نسبت محمول بدان ضروری باشد. (از فرهنگ علوم عقلی از اساس الاقتباس ص 144).
- عرفیۀ عامه، قضیۀ موجبه ای است که حکم در آن به دوام ثبوت محمول برای موضوع باشد مادام که ذات موضوع متصف به وصف عنوانی است. (فرهنگ فارسی معین از اساس الاقتباس). آن است که در آن به داوم ثبوت محمول برای موضوع، یا سلب آن حکم شده باشد مادام که ذات موضوع متصف به عنوان باشد. مثال ایجابی آن چون: هر کاتبی انگشتان وی متحرک است تا وقتی کاتب باشد. و مثال سلبی آن چون: هیچ چیز از کاتب، ساکن الاصابع نیست مادام که کاتب است. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به کشاف اصطلاحات النفون و دستور العلماء شود.
- عرفیۀ لادائمه، در منطق، قضیه ای است که به حسب وصف دائم بوده و به حسب ذات لادائم. (از فرهنگ علوم عقلی از اساس الاقتباس ص 145).
- عرفیۀ لاضروریه، در منطق، قضیه ای است که محمول آن در آن به حسب وصف دائم بوده و به حسب ذات لاضروری. (از فرهنگ علوم عقلی از اساس الاقتباس ص 145).
- معانی عرفیه، یا منقول عرفی، معنایی است که توسط عامۀ مردم برای لغتی، غیر از معنی لغوی آن، وضع شود
لغت نامه دهخدا
(عَ بی یَ)
بمعنی خدای بیت ایل، اسم مکانی بود که یعقوب بدانجامذبحی برای خدای حی بنا نمود. (قاموس کتاب مقدس) ، سردسیرها
لغت نامه دهخدا
(رَ کی یَ)
یا رکیه لقمان (لقمان پسر عاد). چاهی است در ثاج نزدیکیهای بحرین میان بحرین و یمامه، ازآن بنی قیس بن ثعلبه و عنزه و بعد قبیلۀ بنی سعد آنجا را به تصرف درآورد و آن پوشیده است از سنگهای حجر (ظاهراً همان جایگاه عاد و ثمود) که آن سنگها از دو ذراع بلندترند. فرزدق گفته است:
ولولا الحیاء زدت رأسک هزمهً
اذا سبرت ظلت جوانبها تغلی
بعیده اطراف الصدوع کأنها
رکیه لقمان الشبیهه بالدحل.
(از معجم البلدان ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عریه
تصویر عریه
باد سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکیه
تصویر رکیه
چاه آب دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عریکه
تصویر عریکه
طبیعت و خوی
فرهنگ لغت هوشیار
مونث عرفی. یا عرفیه دائمه. قضیه ایست که محمول آن بحسب ذات و هم بحسب وصف دایم بود. یا عرفیه ضروریه. قضیه ایست که بحسب ذات ضروری باشد یعنی مادام که ذات آن موجود باشد نسب محمول بدان ضروری باشد (هر ج ب دایما د است بالضروره) یا عرفیه عامه. قضیه موجبه - ایست که حکم در آن به دوام ثبوت محمول باشد مادام که ذات موضوع متصف به وصف عنوانی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرقیه
تصویر عرقیه
دستمال رومال خوی پاک کن خوی گیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عربیه
تصویر عربیه
مونث عربی تازیکی مونث عربی. مونث عربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکیه
تصویر رکیه
((رَ یِّ یا یَ))
چاه، بئر، جمع رکایا، رکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عریکه
تصویر عریکه
((عَ کَ یا کِ))
خلق و خوی
فرهنگ فارسی معین
خلق، خو، سرشت، طبیعت، نهاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد