جدول جو
جدول جو

معنی عرکرکه - جستجوی لغت در جدول جو

عرکرکه
(عَ رَ رَ کَ)
زن بسیارگوشت و زشت هیئت. (منتهی الارب). زن بسیارگوشت زشت بدترکیب. (ناظم الاطباء). زن رسحاء و زشت و لحمی و پرگوشت و قبیح و زشت. (از اقرب الموارد) ، مؤنث عرکرک، ماده شتر قوی و درشت. (از اقرب الموارد). رجوع به عرکرک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کرکره
تصویر کرکره
کوبیدن و بلغور کردن دانه هایی مانند ماش و باقلا در زیر دستاس
فرهنگ فارسی عمید
نوعی پرده که از قطعه های یک اندازه درست شده و به وسیلۀ ریسمانی جمع می شود، بادگانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عریکه
تصویر عریکه
نفس، طبیعت، خلق، خوی، سرشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برکرده
تصویر برکرده
بلندکرده، افراخته، افراشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرکرده
تصویر سرکرده
رئیس یک طایفه یا دسته ای از مردم، سردسته، فرمانده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرکرده
تصویر پرکرده
انباشته، مملو
فرهنگ فارسی عمید
لشکرکش. لشکرکشنده. سپاه کش. سائق الجیش:
نی نی به دولت تو امیر سخن منم
عسکرکش من این نی عسکر نکوتر است.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ رَ)
شرم سطبر. (از منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) (از آنندراج) ، شتر نر قوی درشت. (منتهی الارب). شتر قوی و درشت، و مؤنث آن عرکرکه باشد. (از اقرب الموارد) ، مرد تندار و شکیبا. (منتهی الارب) (آنندراج) ، شتر که از خراش آرنج، بازویش بریده باشد. (منتهی الارب). شتری که پهلوی او بوسیلۀ آرنجش خط افتاده و بریده باشد و تا گوشت رسیده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِنَ / نِ)
آتش افروخته. (ناظم الاطباء) ، گردکرده. فراهم آورده
لغت نامه دهخدا
(رَکْ کَ)
زن بزرگ سرین و بزرگ ران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زن بزرگ سرین و ران. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ دَ / دِ)
سردار. (غیاث). منتخب و برگزیده. (آنندراج). رئیس. مهتر. فرمانده: خواجه های سیاه با ریش سفید و سرکردۀ مزبور بوده. (تذکرهالملوک چ 2 ص 18). فهیم بن ثولاء سرکردۀ شرطیان بوده در بصره. (منتهی الارب).
در جهان سیم تنان بی حد و سرکرده تویی
روز در سال بسی باشد و نوروز یکی.
محسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَلْ لَ)
دهی از دهستان میان ولایت بخش حومه شهرستان مشهد. سکنۀ آن 421 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
دهی است از دهستان پائین رخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه. سکنۀ آن 253 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ دَ / دِ)
افروخته. (از ناظم الاطباء). روشن. مشتعل.
- چراغ برکرده، چراغ افروخته.
- مشعله برکرده، با مشعل روشن و فروزان. (از ناظم الاطباء) :
میر بر گنج آن شود کو پی به تاریکی برد
مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
(پُ کَ دَ /دِ)
مملو. انباشته. ممتلی:
وزان پس بفرمود کان جام زرد
بیارند پرکرده از آب سرد.
فردوسی.
ز دینار پرکرده ده چرم گاو
سه ساله فرستاده بد باژ و ساو.
فردوسی.
گشاد آن در گنج پرکرده جم
بداد او سپه را دو ساله درم.
فردوسی.
- کار پرکرده، کاری که مراراً کرده باشند:
گفت پر کرد شهریار این کار
کار پرکرده کی بود دشوار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ رَ کَ)
سستی و ضعف هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نوعی پرده که از تخته های باریک و نازک درست می کنند و جلو در و پنجره مقابل آفتاب آویزان کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکرمه
تصویر عکرمه
کبوتر ماده، تلخوم ماده (تلخوم قمری) از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عریکه
تصویر عریکه
طبیعت و خوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسکره
تصویر عسکره
سختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرعره
تصویر عرعره
چوب پنبه درپوش تیغه بینی، درپوش شیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عراره
تصویر عراره
بد خویی، سختی، مهتری، ملخ، پسر زای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکرده
تصویر برکرده
روشن، افروخته، مشتعل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکرکه
تصویر سکرکه
شرابی است که از ارزن سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرکره
تصویر خرکره
کره خر بچه خر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکیکه
تصویر رکیکه
باران سست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکاکه
تصویر رکاکه
سستی، بی آبرویی، ناکس، سست رای، بی رگ بدرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکوکه
تصویر رکوکه
سستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرکرده
تصویر سرکرده
منتخب و برگزیده، رئیس، مهتر، فرمانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکرکه
تصویر سکرکه
((سُ کُ کَ))
شرابی که از ارزن درست کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عریکه
تصویر عریکه
((عَ کَ یا کِ))
خلق و خوی
فرهنگ فارسی معین
((کِ کِ رِ))
نوعی پرده که از تخته یا کائوچو باریک و بلند درست می کنند و پشت در و پنجره برای جریان هوا و جلوگیری از آفتاب گذارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرکرده
تصویر سرکرده
((~. کَ دِ))
رییس، سردسته
فرهنگ فارسی معین
رئیس، رهبر، سرجنبان، سردسته، سرور، فرمانده
متضاد: مادون
فرهنگ واژه مترادف متضاد