جدول جو
جدول جو

معنی عرقده - جستجوی لغت در جدول جو

عرقده
(خَ)
سخت تافتن. (منتهی الارب). عرقد الحبل، ریسمان را به سختی تاب داد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عربده
تصویر عربده
بدمستی، نعره، فریاد، بدخلقی، بدخویی، جنگجویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرقیه
تصویر عرقیه
عرق گیر، عرق چین که زیر کلاه یا عمامه بر سر می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقده
تصویر عقده
امیال سرکوب شده که عوارض آن در زندگی فرد ظاهر می شود،
کنایه از دشمنی، کینه، ناراحتی، درد دل، کنایه از امر پیچیده و دشوار، موضوع لاینحل، گره، کنایه از پیوند
عقدۀ حقارت: در علم روانشناسی کنایه از حالت سرکوفتگی و افسردگی توام با کینه توزی که به سبب ناکامی، تحمل رنج، خفت و حقارت پدید می آید
عقدۀ دل: غم دل، غم، غصه، گله، شکایتی که در دل نهفته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عراده
تصویر عراده
واحد شمارش توپ، از آلات جنگی شبیه منجنیق که برای پرتاب کردن سنگ به کار می رفته
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
چوب چنبر دلو بستن برای آن. (از منتهی الارب). چوب چنبر ساختن برای دلو. (از ناظم الاطباء). عرقی الدلو، ’عرقوتین’ را بر دلو بست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
آب صافی. (از منتهی الارب). ’نطفه’ و صاف از آب. (از اقرب الموارد) ، چوبی است بر عرض دلو قرار داده شده. (از اقرب الموارد) ، بن و اصل مال. یا بیخ درخت که از آن بیخهای دیگر برآید. (منتهی الارب). اصل یا اصل مال، یا بیخ درخت که ریشه ها از آن منشعب گردد. (از اقرب الموارد). گویند ’استأصل اﷲ عرقاتهم’ یعنی خداوند بیخ و ریشه آنان را برکند!. در این جمله ’عرقاه’ را اگر به فتح اول بخوانیم تاء آن نیز مفتوح خوانده میشود، بنابراین که مفرد است، و این بیشتر به کار میرود. و میتوان آن را به کسر اول خواند که در این صورت تاء آن نیز مکسورگردد بنابراین که جمع مؤنث سالم است عرقه را. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
چوب نخستین دلو. (آنندراج). عرقات. رجوع به عرقات شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
پی پاشنه بریدن تا بیفتد. (منتهی الارب). عرقوب ستور را بریدن تا بیفتد. (از ناظم الاطباء). عرقب الدابه، عرقوب دابه را قطع کرد. (از اقرب الموارد) ، برداشتن هر دو پاشنه را تا ایستاده گردد. (منتهی الارب). برداشتن هر دو عرقوب ستور را تا ایستاده گردد. (از ناظم الاطباء). عرقب الدابه، دو عرقوب دابه را بالا برد تا بایستد، از اضداداست. (از اقرب الموارد) ، حیله نمودن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
جایگاهی است و نام آن در اخبار آمده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُ قُ صَ / عُ رَ قِ صَ)
یکدانه عرقص. (از اقرب الموارد). رجوع به عرقص شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
میل کردن از توسط. (از منتهی الارب). جور کردن به طور قصد و میل کردن از توسط. (از ناظم الاطباء). دور شدن از قصد وعدل. (از اقرب الموارد) ، راست نگفتن سخن را. (از منتهی الارب). عرقل علیه کلامه، سخن خود رابر او کج کرد. (اقرب الموارد) ، کج نمودن بر کسی کار و سخن را. (از منتهی الارب). عرقل علی فلان، کردار و سخن را بر فلان کج کرد. (از اقرب الموارد) ، دائر نمودن بر کسی کلام غیرمستقیم را. (از منتهی الارب). وادار کردن کسی را بر لازم داشتن کلامی غیر مستقیم و نادرست را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ قُ وَ)
عرقوه الدلو، چوب چنبر دلو. (منتهی الارب). عرقاه دلو. و بضم اول خوانده نشود، زیرا وزن ’فعلوه’ در صورتی به ضم اول میتواند باشد که حرف دوم آن نون باشد چون عنصوه. (از اقرب الموارد). و رجوع به عرقاهو عرقات شود، هر پشتۀ زمین آسان گذار مانند سنگ تودۀ گور. (منتهی الارب). هر تپۀ آسان رو در زمین، گویی که آن سنگ تودۀ قبری است مستطیل. (ازاقرب الموارد)،
{{اسم خاص}} یکی از منازل قمر که ’فرغ’ نامیده میشود: و نیز هر دو فرغ را (از منازل قمر) دو عرقوه خوانند. (التفهیم). رجوع به عرقوهالدلوالسفلی و عرقوه الدلوالعلیا شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ قی یَ)
دستارچه و روپاک ابریشمین. (از برهان). رومال کوچک که به آن عرق پاک کنند. (غیاث اللغات) (آنندراج). دستارچه و روپاک ابریشمین که بدان عرق برچینند. (آنندراج). پارچۀ کوچکی که بدان عرق از بدن پاک کنند. دستمال و رومال. (ناظم الاطباء) :
در عرقیه قطرات عرق (؟)
شبنم گل بود بروی ورق.
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ دَ)
بدخوئی. (منتهی الارب). بدخلقی. (از قطر المحیط) ، جنگجویی. (منتهی الارب) (آنندراج). نبرد و پیکارو مجادله و هنگامه و غوغا و شورش. (ناظم الاطباء).
- عربده آوردن، داد و بیداد راه انداختن. بانگ و فریاد کشیدن. بانگ و فریاد داشتن بر کسی از سر مستی با خشم و بدخویی
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ بِ دَ)
عربد. رجوع به عربد شود
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
ملخ ماده. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به عراره شود
لغت نامه دهخدا
(عَرْ را دَ)
نوعی از آلات جنگ و قلعه گیری است و آن آلتی باشد کوچکتر از منجنیق که بدان سنگ بر سر خصم اندازند. (غیاث اللغات). و آن را حصارگشای نیز گویند:
نترسد ز عراده و منجنیق
نگهبان نباید ورا جاثلیق.
فردوسی.
ز عراده و منجنیق و ز گرد
زمین نیلگون شد هوا لاجورد.
فردوسی.
به هر گوشه عراده برساختند
همه ریگ رخشنده انداختند.
اسدی.
و منجنیقها و عراده ها بساخت. (تاریخ بخارا ص 84).
نه عراده بر گرد اوره شناس
نه از گردش منجنیقش هراس.
نظامی.
، گردونه. گردون. گردون دوچرخه. گردون بارکشی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ قَ)
آبی است در زمین نجد بالای ثلبوت، متعلق به گروهی از بنی نمیربن صعصعه و گروهی از بنی هوازن از قیس عیلان. نصر گوید: متعلق به گروهی از بنی عمیر بن نصر بن قعین است، و در زیر آب الخربه متعلق به بنی الکذاب از قبیلۀ غنم بن دودان قرار دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ قَ دَ)
وی صحبت پیغمبر را دریافته است. طبری در تاریخ خود گوید: هنگامی که مسلمانان همگی از دجله گذشتند مردی از ’بارق’ به نام غرقده از پشت اسب خود به آب افتاد. قعقاع بن عمرو عنان اسب خود را به سوی او متوجه کرد واز دستش گرفت تا از دجله گذشت. (الاصابه ج 5 ص 197)
پدر شبیب، صاحب الاصابه گوید: وی را از صحابه دانسته اند، ولی صحیح نیست و این اشتباه از سلسلۀ اسناد روایتی که در آن نام غرقده بوده روی داده است. رجوع به الاصابه ج 5 صص 197- 198 شود
لغت نامه دهخدا
(غَ قَ دَ)
یکی غرقد. (منتهی الارب). رجوع به غرقد شود
لغت نامه دهخدا
(قِ دَ)
مؤنث عاقد. ج، عاقدات و عواقد. (اقرب الموارد). رجوع به عاقد شود، و نیز عاقدات، سواحر (زنان جادوگر). (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ قَ دَ)
گره خشکنای گلو. سیبک. عقدۀ حنجور. گره گلو، ناقۀ اصیل و نجیب. ج، حراقد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
دهی است به رأس تلی شبیه به قلعه بین رأس عین و نصیبین که قافله ها در آنجا باراندازند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رقده
تصویر رقده
پر خواب: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرقه
تصویر عرقه
بنگرید به ارقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاقده
تصویر عاقده
مونث عاقد بنگرید به عاقد مونث عاقد جمع عاقدات عواقد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرقیه
تصویر عرقیه
دستمال رومال خوی پاک کن خوی گیر
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی از آلات جنگ و قلعه گیری است که کوچکتر از منجنیق که بدان سنگ بر دشمن اندازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عربده
تصویر عربده
بدخوئی، جنگجوئی غوغا و شورش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرقد
تصویر عرقد
دیو خار ازگیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عربده
تصویر عربده
((عَ بَ دِ))
تند خویی، بدخلقی، داد و فریاد، نعره
فرهنگ فارسی معین
((عَ دِ))
از ابزارهای جنگ شبیه به منجنیق که در قدیم برای پرتاب سنگ ازآن استفاده می کردند، واحد شمارش توپ
فرهنگ فارسی معین
جیغ وداد، داد، فریاد، فغان، گلیل، نعره، بدمستی، بدخویی، تندخویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند که در شهر یا قعله کافران عراده انداخت، دلیل است که اهل آن شهر در مسلمانی سخن ناسزا گویند. اگر بیند که سنگ عراده به جائی انداخت، دلیل است که اهل آن موضع را غیبت کند یا دشنام دهد - محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب