جدول جو
جدول جو

معنی عرص - جستجوی لغت در جدول جو

عرص
(عَ رِ)
شادمان. (ناظم الاطباء) ، برق پراکنده و مضطرب. (از اقرب الموارد). عرص. رجوع به عرص شود
لغت نامه دهخدا
عرص
(خُ)
پراکنده درخشیدن برق. (از منتهی الارب). مضطرب شدن برق. (از اقرب الموارد) ، نشاط و شادمانی نمودن. (از منتهی الارب). فعال و بانشاط شدن. (از اقرب الموارد). نشاطی شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، بوی نم گرفتن خانه و گیاه. (از منتهی الارب). تغییر یافتن بوی خانه و گیاه از نمناکی. (از اقرب الموارد). دم گرفتن خانه از نم. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
عرص
(خِ)
پیوسته با درخش و رعد ماندن هوا. (از منتهی الارب). پیوسته با درخش و تندر گردیدن هوا. (از ناظم الاطباء). دوام یافتن برق آسمان. (از اقرب الموارد) ، مضطرب گردیدن شتر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بستن گردن شتر را بر بازوی آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عرص
بازیگوشی، درخش پیاپی، شاه تیر درخش پراکنده، شاد مانی، بوی نم گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عرصات
تصویر عرصات
عرصه، کنایه از صحرای محشر در روز قیامت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرصه
تصویر عرصه
میدان، فضای جلو عمارت، ساحت خانه، حیاط، جای وسیع
فرهنگ فارسی عمید
(عِ صِ)
به لغت اهل یمن باذنجان صحرائی باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). بادنجان بری. (تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). اسم یمنی است بادنجان بری را، بعضی حدق خوانند. (اختیارات بدیعی). رجوع به بادنجان بری و تذکرۀ ضریر انطاکی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ تُلْ قُ رَ)
در اصطلاح فلاسفه، مراد عالم عقلی است. (از فرهنگ علوم عقلی به نقل از مصنفات)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
گستردن نطع:
پس عرصه بیفکند و فروچیدش مهره
هر زخم که او میزد بس کارگر آمد.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(عُ)
زفت ناکس. (منتهی الارب). بخیل. (اقرب الموارد). بخیل و زفت ناکس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
اقامت نمودن بجای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
تثنیۀ عرصوف. رجوع به عرصوف شود، دو چوب که در دو چوب فدان داخل نمایند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ)
حشیشی است که آنرا به شیرازی ماش دارو و به یونانی کمافیطوس خوانند. (برهان). نباتی است. (از اقرب الموارد). گیاهی است یونانی مانند مافیطوس که ورقش با آب عسل چهل روز نوشیدن، دافع عرق النساء است و هفت روز، دافع یرقان. (منتهی الارب). و رجوع به مخزن الادویه و تحفۀ حکیم مؤمن و جامع المفردات ابن البیطار شود
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ)
بسیار خورنده. (منتهی الارب). أکول. (اقرب الموارد) ، خرم و شادمان. (منتهی الارب). نشیط. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ)
عرصه. میدان و صحرا. (ناظم الاطباء). میدان. (غیاث). فارسیان، عرصه را به معنی مطلق میدان استعمال نمایند و لهذا عرصۀ شطرنج و عرصۀ آفاق و عرصۀ بزم آمده است. (از آنندراج). پهنه. فراخنا. ساحت. فضا:
کهینه عرصه ای از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی ازقدر او مه از کیوان.
رودکی.
چندانت بود فتح که در عرصۀ عالم
هر روز بگویند به هرجا خبر فتح.
مسعودسعد.
صبح صادق عرصۀ گیتی را به نورجمال خویش منور گردانید. (کلیله و دمنه) و گردانیدن پای از عرصۀ یقین. (کلیله و دمنه). عرصۀ امید بر ایشان فراخ میدار. (کلیله و دمنه).
پندار سر خر و بن خار
در عرصۀ بوستان ببینم.
خاقانی.
دوم آنکه عرصۀ عربیت فسحتی تمام و اتساعی کامل دارد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 8). خوف و رعب عرصۀ سینۀ ایشان را فرا گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274).
عرصه ای کش خاک زر ده دهی است
زر به هدیه بردن آنجا ابلهی است.
مولوی (مثنوی ج 4 ص 311).
عرصۀ دنیا مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد.
سعدی.
خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد
ساحت کون و مکان عرصۀ میدان تو باد.
حافظ.
ای مگس عرصۀ سیمرغ نه جولانگه تست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری.
حافظ.
عرصۀ بزمگاه خالی ماند
از حریفان و جام مالامال.
حافظ.
مرد مصاف در همه جا یافت می شود
در هیچ عرصه مرد تحمل ندیده ام.
صائب.
میدان، عرصۀ اسب دوانی وچوگان بازی. (از منتهی الارب).
- به عرصۀ ظهور رسیدن، متولد شدن. پدید آمدن. (فرهنگ فارسی معین).
- پا به عرصۀ ظهور نهادن، متولد شدن. پدید آمدن. (فرهنگ فارسی معین).
- عرصۀ اسب دوانی، محل و میدان اسب دوانی. اسپریس.
- عرصۀ بزم، میدان و فضا و ساحت جشن.
- عرصۀ پیکار، میدان جنگ. رزمگاه.
- عرصۀ جنگ، رزمگاه. میدان جنگ.
- عرصه را بر کسی تنگ گرفتن، او را در تنگنا و در مضیقه قرار دادن. بر کسی سخت گرفتن. (از فرهنگ عوام). او را زبون و مستأصل کردن.
- عرصۀ رزم، میدان پیکار. رزمگاه.
- عرصۀ زمین، سطح زمین. (ناظم الاطباء).
- عرصۀ کارزار، رزمگاه. میدان نبرد.
- عرصۀ محشر، صحرای قیامت. (ناظم الاطباء). آنجا که حساب اعمال مردمان را رسند. آنجا که مردمان حشر کنند.
- عرصۀ هیجا، میدان نبرد. رزمگاه.
، سرزمین: از عرصۀ خراسان بر بایدخاستن و به قهستان... (ترجمه تاریخ یمینی). رسول را بر جملۀ طاعات باز گردانید و از عرصۀ ملک خراسان برخاست. (ترجمه تاریخ یمینی). ناحیت ناردین در عرصۀ اسلام افزود. (ترجمه تاریخ یمینی) ، جنگ گاه. (منتهی الارب). باهه. (منتهی الارب). میدان نبرد. رزمگاه. میدان. (غیاث) :
زود بینی ز عرض مرکب او
عرصه ها تنگتر ز حلقۀ میم.
ابوالفرج رونی.
در تضاعیف این حالات هنوز ’کیوک’ باز نرسیده بود و عرصه خالی می نمود. (جهانگشای جوینی) ، بساط شطرنج. (غیاث) (ناظم الاطباء). صفحۀ نرد و شطرنج و غیره. (یادداشت مرحوم دهخدا). رقعۀ شطرنج. صفحۀ شطرنج. نطع. بساط نرد. سفره:
پس عرصه بیفکند و فروچیدش مهره
هر زخم که او میزد بس کارگر آمد.
سوزنی.
که شاه ارچه در عرصه زورآور است
چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است.
سعدی.
بازی به کنار عرصه بهتر پیداست.
واعظ قزوینی.
- عرصۀ شطرنج، بساط شطرنج. نطع. صفحۀ شطرنج. رقعۀ شطرنج:
بر عرصۀ شطرنج ثنا گفتن تو صدر
من سوزنیم بیدق و صاحب شرفان شاه.
سوزنی.
یا للعجب پیادۀ عاج عرصۀ شطرنج بسر میبرد و فرزین میشود. (گلستان سعدی).
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست.
حافظ.
، آن قسمت از زمین که بر آن بنائی نباشد. مقابل بنا. (یادداشت مرحوم دهخدا). زمین. مقابل اعیان. زمینی. مقابل هوایی: به وقت نهضت فرموده بود تا از بهر مسجد جامع به غزنه عرصه ای اختیار کنند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 420). زید همگی و تمامی شش دانگ خانه ، واقع در فلان کوچه را از عرصه و بنا فروخت به... (یادداشت مرحوم دهخدا).
- عرصۀ خانه، زمین خانه. در مقابل اعیان.
- عرصه و اعیان، مجموع زمین و بنای متعلق به آن زمین. زمین و ساختمان.
، در مجمل التواریخ گلستانه دو جا این کلمه در معنی فاصله زمانی بکار رفته است مرادف عرض (اگر مصحف عرض نباشد) : در عرصۀ یک ماه در هفت جا نمود سنگر کرده بفاصله یک میدان تفاوت سنگرها از یکدیگر بود. (مجمل التواریخ گلستانه). کریم خان به استعداد لشکر پرداخته اسب و سرانجام طلبیده در عرصۀ دو ماه خود را ساخته. (مجمل التواریخ گلستانه)
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ / صِ)
میدانگاه. فراخنای. فضا و ساحت. جای گشاده و با وسعت:
هم او عرصه گاهی است شیب و فراز
معلق جهانبانش گسترده باز.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ)
گشادگی میان سرای که در آن بنا نباشد و گویند عرصهالدار، وسط آن است. (از منتهی الارب). صحن خانه، و آن بقعه و زمین وسیعی است در میان خانه ها که در آن ساختمانی نیست و گویند هر بقعه و زمینی که بنا در آن نباشد، عرصه است. (از اقرب الموارد). ج، عراص و عرصات و أعراص. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، زمین سرای. (منتهی الارب) ، جنگ گاه. (منتهی الارب). رجوع به عرضه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ صی ی)
منسوب به عرصه. و بنواسحاق یعنی فرزندان اسحاق بن عبدالله بن جعفر بن ابی طالب بن عبدالمطلب بدانجا منسوبند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
عرصوف الاًکاف، چوبی که میان دو حنو مقدم بسته شود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عرصاف. عصفور. رجوع به عرصاف و عصفور شود. ج، عراصیف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
کشیدن و به درازا دوباره کردن. (از منتهی الارب). جذب کردن و کشیدن چیزی و آن را از طول شکافتن و پاره کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد). عراصم. عرصم. رجوع به عراصم و عرصم شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
عرصاف الاًکاف، چوبی که میان دو ’حنو’ مقدم بسته شود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عرصوف. عصفور. رجوع به عرصوف و عصفور شود، تازیانه از پی، پی دراز، یا یک نوک از پی، تسمه، میخ رحل که بر سر حنو پالان زنند، و آن چهارتا باشد، بر سر هر حنو دو تا. (منتهی الارب). یا دو چوب که میان واسط و آخر رحل به چپ و راست بسته شود، عرصاف من سنام البعیر، اطراف مهرۀ پشت شتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، عرصاف الخرطوم، استخوانهای دوتای اندرون بینی. (منتهی الارب). استخوانهایی است در خیشوم که خم میشود. (از اقرب الموارد). ج، عراصیف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
دهی از دهستان گنجگاه، بخش سنجید، شهرستان هروآباد. سکنۀ آن 262 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عرصات
تصویر عرصات
جمع عرصه، رستخیز میدانها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرصام
تصویر عرصام
شیر بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرصف
تصویر عرصف
ماشدارو از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
گشادگی میان سرای که در آن بنا نباشد، صحن خانه، زمین سرای، جنگ گاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درص
تصویر درص
بچه موش، بچه گربه، بچه خرگوش، بچه خار پشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرصات
تصویر عرصات
((عَ رَ))
جمع عرصه، کنایه از رستاخیز و صحرای محشر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عرصه را تنگ کردن
تصویر عرصه را تنگ کردن
در فشار و مضیقه قرار دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عرصه
تصویر عرصه
((عَ ص))
حیاط، فضای خالی جلوی خانه، میدان، صحرا، جمع عرصات
عرصه را به کسی تنگ کردن: در فشار و مضیقه قرار دادن
به عرصه رسیدن کسی: بزرگ شدن و از عهده کارهای خود برآمدن، به ثروت و قدرت رسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عرصه
تصویر عرصه
پهنه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حرص
تصویر حرص
آز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عصر
تصویر عصر
پسین، ایوار، روزگار
فرهنگ واژه فارسی سره
پهنه، جولانگاه، رزمگاه، زمینه، ساحت، صحنه، فضا، گستره، مصاف، میدان، حیاط، بیابان، صحرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد