جدول جو
جدول جو

معنی عرس - جستجوی لغت در جدول جو

عرس
زفاف
مهمانی و جشن عروسی، عروسی، ازدواج، جشنی که به مناسبت ازدواج دو نفر برگذار می شود، پیوگانی، طو، بیوگانی، طوی، زلّه
مهمانی و طعامی که بعد از آوردن عروس به خانۀ داماد می دهند
تصویری از عرس
تصویر عرس
فرهنگ فارسی عمید
عرس
(خِ)
بستن گردن شتر را به بازوی وی. (از منتهی الارب). عرس البعیر، گردن آن شتر را به بازویش بست در حالی که شتر سینۀ خود را بر زمین زده باشد. (از اقرب الموارد) ، برگشتن از کسی. (از منتهی الارب). عدول کردن و منصرف شدن از کسی. (از اقرب الموارد) ، پاییدن و پیوسته بودن در شادمانی. (از منتهی الارب). پیوسته بودن در شادمانی. (از ناظم الاطباء). اقامت کردن و ماندن در فرح و شادی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عرس
(خَ)
متحیر و سرگشته گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، بازداشتن. (از منتهی الارب). خودداری کردن و بخل ورزیدن. (از اقرب الموارد). گویند: عرس علی ّ ماعنده، یعنی بخل ورزیدنسبت به من آنچه را نزد او بود. (از اقرب الموارد) ، تکبر نمودن و فیریدن. (منتهی الارب). بطر و تکبر. (از اقرب الموارد) ، بیخود شدن و دهشت داشتن. (منتهی الارب). در شگفت شدن و مدهوش گشتن. (از اقرب الموارد) ، ملازم چیزی بودن. (منتهی الارب). ملازم گشتن و الفت یافتن. (از اقرب الموارد). گویند عرس الصبی بامه، یعنی کودک به مادر خود انس گرفت و ملازم او گشت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عرس
(عَ)
ستونی است در میان خیمه. (منتهی الارب). عمودی است در وسط ’فسطاط’. (از اقرب الموارد) ، رسن. (منتهی الارب). حبل. (اقرب الموارد) ، شتربچۀ خردسال. (منتهی الارب). فصیل کوچک. (از اقرب الموارد). عرس. رجوع به عرس شود، دیواری که مابین دو دیوار خانه سرمائی نهند و به نهایت نرسانند و مسقف سازند تا آن خانه گرمتر شود. و آنرا به فارسی بیچه گویند. (منتهی الارب). دیواری است بین دو دیوار خانه زمستانی که پیش ازاینکه به انتها برسد آنرا مسقف میکنند تا آن خانه گرمتر باشد. و این کار را در شهرهای سردسیر انجام میدهند. و چنین خانه ای را معرّس نامند. (از اقرب الموارد). ج، أعراس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عرس
(عُ)
جایگاهی است در بلاد هذبل. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
عرس
(عُ)
شتر بچۀ خردسال. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). فصیل کوچک و صغیر. (از اقرب الموارد). عرس. رجوع به عرس شود. ج، اعراس. (اقرب الموارد) ، گائیدن. (از منتهی الارب). نکاح و عروسی. (ناظم الاطباء). زفاف. (اقرب الموارد). عرس. رجوع به عرس شود، مهمانی عروسی. (منتهی الارب). طعام ولیمه و مهمانی. (از اقرب الموارد). به صورت مذکر و مؤنث به کار رود. ج، أعراس وعرسات. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و عرسات. (ناظم الاطباء) ، مجازاً، به معنی مجلس طعام فاتحۀ بزرگان است، که به روز وفات بعد ازسالی کنند. چرا که رحلت از غمکدۀ دنیا بمنزلۀ شادی عروسی است. الحق عاشقان حق. چنانکه سعدی فرموده:
عروسی بود نوبت ماتمت
اگر نیک روزی بود خاتمت.
(آنندراج).
، در هند به مراسمی اطلاق شودکه برای تجلیل عارفان و حکیمان بزرگ اسلامی بر پا کنند. در این مراسم که معمولاً از سه تا پنج روز طول میکشد چند سخنرانی درباره مقام و شخصیت کسی که بیاد او جشن میگیرند ایراد میگردد و سپس گروه نوازندگان (قوّالان) به قوالی میپردازند و آوازها و سرودهای مذهبی میخوانند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
عرس
(عُ رُ)
نکاح و عروسی. (ناظم الاطباء). زفاف. (اقرب الموارد). عرس. رجوع به عرس شود، مهمانی عروسی. (منتهی الارب). طعام ولیمه. (از اقرب الموارد). رجوع به عرس شود، جمع واژۀ عروس. رجوع به عروس شود
لغت نامه دهخدا
عرس
(عِ)
زن باشوی. (منتهی الارب). همسر و زن مرد. (از اقرب الموارد) ، مرد با زن. (منتهی الارب). شوهر زن. (از اقرب الموارد). گویند هی عرسه، و هو عرسها. و زن و شوهر را عرسان گویند. (از اقرب الموارد) ، شیر ماده یا نر. (منتهی الارب). ماده شیر و لبوءه. (از اقرب الموارد). ج، أعراس. (منتهی الارب). و گاهی شیر نر و ماده را عرسین گویند. (از منتهی الارب).
- ابن عرس، راسو، که خرد گوش و برگردیده پلک باشد، گویا که گوشش از بیخ بریده است. (منتهی الارب). چارپای کوچکی است چون موش، که اشتر و اصلم و اسک می باشد. (از اقرب الموارد). ج، بنات عرس، برای مذکر و مؤنث. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و گویند بنوعرس. (از منتهی الارب). و رجوع به ابن عرس در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
عرس
همسر اعم از زن یا شوهر زفاف
تصویری از عرس
تصویر عرس
فرهنگ لغت هوشیار
عرس
((عِ رْ))
زن شوهردار و مرد زن دار
تصویری از عرس
تصویر عرس
فرهنگ فارسی معین
عرس
((عَ رْ))
ستون، ستون میان خیمه، ریسمان، کره شتر خردسال
تصویری از عرس
تصویر عرس
فرهنگ فارسی معین
عرس
((عُ))
عروسی، غذای عروسی
تصویری از عرس
تصویر عرس
فرهنگ فارسی معین
عرس
عروسی، مزاوجت، نکاح
متضاد: طلاق
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارس
تصویر ارس
(پسرانه)
نام رودی در مرز شمالی ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
(عُ رَ)
نام جایگاهی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُ رُ /عُ رَ)
جمع واژۀ عرس، عرس. رجوع به عرس شود
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ عَ)
دوستی کردن با زن و فریفته گشتن بر وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دوستی کردن با زن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ سی ی)
رنگ ابن عرس و راسو. (از اقرب الموارد) ، رنگی است. (منتهی الارب). رنگی شبیه به رنگ راسو. (ناظم الاطباء). رنگی است به رنگ ابن عرس. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
تثنیۀ عرس. رجوع به عرس شود، شیر نر و شیر ماده. (ناظم الاطباء) ، زن و شوهر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رعس
تصویر رعس
لرزیدن، نشاندن، آهسته رفتن: از ماندگی و پیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برس
تصویر برس
مهار شتر مسواک مسواک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرس
تصویر آرس
یونانی جنگ پاد ایزد جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی که معلم به شاگرد می آموزاند خواه از روی کتاب و یا از خارج کتاب باشد، خواندن کتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرس
تصویر جرس
آواز نرم وآهسته زنگی که بر گردن چهار پایان می بندند، زنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعرس
تصویر تعرس
فریفتن بر زنان زنبارگی زندوستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرسان
تصویر عرسان
تثنیه عرس شیر نر و شیر ماده جفت شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرس
تصویر آرس
آرس، ایزد جنگ، جنگ پاد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درس
تصویر درس
آموزه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عرق
تصویر عرق
خوی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عرض
تصویر عرض
پهنا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عرش
تصویر عرش
پهنه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترس
تصویر ترس
هراس، خوف، رعب، وحشت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آرس
تصویر آرس
آرس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برس
تصویر برس
مسواک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عروس
تصویر عروس
اروس، بیوگان
فرهنگ واژه فارسی سره