جدول جو
جدول جو

معنی عرس

عرس
(خَ)
متحیر و سرگشته گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، بازداشتن. (از منتهی الارب). خودداری کردن و بخل ورزیدن. (از اقرب الموارد). گویند: عرس علی ّ ماعنده، یعنی بخل ورزیدنسبت به من آنچه را نزد او بود. (از اقرب الموارد) ، تکبر نمودن و فیریدن. (منتهی الارب). بطر و تکبر. (از اقرب الموارد) ، بیخود شدن و دهشت داشتن. (منتهی الارب). در شگفت شدن و مدهوش گشتن. (از اقرب الموارد) ، ملازم چیزی بودن. (منتهی الارب). ملازم گشتن و الفت یافتن. (از اقرب الموارد). گویند عرس الصبی بامه، یعنی کودک به مادر خود انس گرفت و ملازم او گشت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا