جدول جو
جدول جو

معنی عدنگ - جستجوی لغت در جدول جو

عدنگ
(عَ دَ)
مردم ابله ونامطبوع و نادان را گویند. (از آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
عدنگ
این واژه به همین گونه در برهان قاطع آمده و فرهنگ آنندراج آن را پارسی می داند از این روی واژه باید ادنگ باشد یکی از آرش های دنگ در پارسی گول و بیهوش است برهان عدنگ را برابر با نادان آورده و ناخوشایند
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عدن
تصویر عدن
(پسرانه)
بهشت زمینی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هدنگ
تصویر هدنگ
اسب سفید، خنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دنگ
تصویر دنگ
احمق، کودن، کم خرد، ابله، غتفره، غمر، گول، بدخرد، نابخرد، کاغه، کهسله، انوک، دبنگ، خرطبع، شیشه گردن، سبک رای، خل، ریش کاو، کانا، تپنکوز، لاده، چل، گردنگل، فغاک، دنگل، خام ریش، بی عقل، تاریک مغز، کم عقل، کردنگ برای مثال صد هزاران نام خوش را کرد ننگ / صد هزاران زیرکان را کرد دنگ (مولوی۱ - ۷۸۱)، پریشان خاطر، با پریشان خاطری
صدایی که از بر هم خوردن دو چیز بلند می شود، جرنگ، دنگ دنگ
دستگاهی که با آن شلتوک را می کوبند تا برنج از پوست جدا شود، آلت شالی کوبی، چوب دنگ
دنگ و فنگ: کنایه از دم و دستگاه، بیابرو، جاه و جلال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غدنگ
تصویر غدنگ
ابله، نادان، کودن، بداندام، بدشکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدنگ
تصویر مدنگ
کلید یا دندانۀ کلید، چوب پس در، کلون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خدنگ
تصویر خدنگ
درختی با چوب سخت و محکم که از آن نیزه، تیر، زین اسب و مانند آن می ساختند، برای مثال پیشگاهی فراخ و اوجی تنگ / از بسی شاخ سرو و بید و خدنگ (نظامی۴ - ۶۷۹)،
تیر راست و بلندی که از چوب این درخت می ساختند، برای مثال مگر دشمن است این که آمد به جنگ / ز دورش بدوزم به تیر خدنگ (سعدی۱ - ۵۳)، کنایه از راست و بلند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کدنگ
تصویر کدنگ
کدین، چوبی که گازران با آن جامه را می کوبند، کوبین، شنگینه، پتک، وسیلۀ پولادی سنگین شبیه چکش با دستۀ چوبی بزرگ که آهنگران با آن آهن را در روی سندان می کوبند، خایسک، پکوک، کوبن
فرهنگ فارسی عمید
(عَ دَ لا)
نام کوی و محله ای است در نیشابور: و میاه از میان آن بیرون آمدی و به خانقاه کوی عدنی فرود آوردند. (اسرارالتوحید). یک روز به کاری به کوی عدنی کویان فروشدم بر در خانقاه انبوهی دیدم پرسیدم که چه بوده است گفتند کسی آمده است. (اسرارالتوحید ص 76). از خواجه ابوالفتوح غضایری شنیدم که گفت هر روز نماز دیگر بر در خانقاه شیخ بر سر کوه عدنی کویان دکانی بود آب زدند و برفتند و فرش افکندندی. (اسرارالتوحید ص 88). در این کوی، خانقاهی بوده است که در آن خانقاه ابوسعید ابوالخیر در آنجا مجلس میگفت گفتند کسی آمده است از میهنه، شیخ بوسعید ابوالخیرش گویند که پیرو و مقتدای صوفیان است و او را کرامات ظاهر در این خانقاه نزول کرده است و امروز مجلس میگوید. (اسرار التوحید ص 76)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل. واقع در سیزده هزارگزی جنوب خاوری بنجار و هفت هزارگزی راه مالرو ده دوست محمد به زابل. این ناحیه در جلگه واقع و آب و هوایش گرم و معتدل و دارای 370 تن سکنه می باشد. زبان اهالی فارسی و بلوچی است و آب آن از رود خانه هیرمند و محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری و کرباس بافی گذران می کنند. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ)
کدنگه. چوبی باشد که گازران و دقاقان جامه را بدان دقاقی کنند. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). چوبی که گازران جامه بدان کوبند تا پاک شود. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). کدین. کدینه. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). کودینه. بیزر. (زمخشری). کدنگه. (از آنندراج) :
به دار جور تو سر برنهم کدنگ بزن
ز عشق روی تو بیزارم ار بگویم آه.
سوزنی.
بیزر...، کدنگ گازران. (منتهی الارب). رجوع به کدین و کدینه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ نی ی)
مرد کریم الاخلاق، و اصل آن نسبت است به عدن و سپس غلبه یافته است در هر فن عالی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
موضعی است به نجد در جهت شمال. (معجم البلدان) ، پشته ای است نزدیک ملل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
نسبت است به عدن که شهر مشهوری است به یمن. رجوع به عدنی (ابوعبداﷲ) شود. (از لباب الالباب ج 2 ص 126) ، نسبت است به عمل نوعی از لباس که در نیشابور درست کنند به نام الابراد و بر آن سکه ای باشد که آن را سکۀ عدن نامند. رجوع شود به عدنی (ابوعمر و مکی...) (از لباب الانساب ج 2 ص 126). جامۀ عدنی... عدنی... و در نیشابور جامه های عدنی بافد که از آن جمله است ابوسعدمحمد بن ابراهیم حریری نساج که در 500 هجری قمری در بغداد بمرده است. (از تاج العروس) (از مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
ابوعبدالله محمد بن یحیی بن ابی عمر العدنی. ساکن مکه بود. از سفیان بن عیینهوالداروردی و جز آنها روایت کند. و از وی اسحاق بن ابراهیم بن اسماعیل نسفی و ابوالولید الازرقی و جز آنهاروایت دارند. وی مردی ثقه بود. (از لباب الانساب)
ابوعمرو، مکنی به ابی احمد بن زیادالندی الشاهد نیشابوری. از عبدالله بن شیرویه و جز آن حدیث شنید و از وی حاکم ابوعبدالله روایت کند. (از لباب الانساب ج 2 ص 126)
لغت نامه دهخدا
(عُ نَ)
همان عدنه است که موضعی است به نجد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ)
غدفره. ابله. جاهل. نادان. احمق و بی آرام و بی اندام. (برهان) (آنندراج). بی اندام و ابله طبع. (فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). مرد بی اندام و ابله و نامطبوع. (فرهنگ اوبهی). شخص جانورطبع. (لسان العجم شعوری). بی اندام. ابله دیدار:
همه چون غول بیابان همه چون مار صلیب
همه بدزهره به خوی و همه چون کاک غدنگ.
قریعالدهر (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن).
مخالفان ترا چون شرنگ باشد شهد
گرفته خلق جهان شان به سخره همچو غدنگ.
شمس فخری (از فرهنگ جهانگیری).
رجوع به غدنگ شود
لغت نامه دهخدا
(مَدَ)
دندانۀ کلیدان. (از لغت فرس اسدی). تزه. (لغت فرس، هرن). کلید چوبی باشد که کلیدان را بدان بگشایند. در فرهنگی به معنی دندانۀ کلیدان و پرۀ قفل نیز به نظر درآمده. (جهانگیری چ عفیفی ج 1 ص 813) (از برهان قاطع). کلید چوبین یعنی چوبی خرد که چون او را حرکت دهند چوب کلان که به او در از اندرون بسته است گشاده شود و آن چوب کلان را کلیدان گویند و بعضی به معنی دندانۀ کلید گفته اند و در مؤید [اللغات] به معنی پرۀ قفل آورده. (از رشیدی) (از انجمن آرا). دندانۀ کلید باشد، یعنی چون خواهند که در را ببندند آن دندانه ها از بالای در افتد و محکم شود. (اوبهی) مدنج. (سمرقندی، یادداشت مؤلف). در فرهنگ اسدی آن را مرادف تزه یا تژه و به معنی دندانۀ کلیدان می نویسد ولی در شاهدی که می آورد [بیت قریعالدهر] کلیدان به معنی قفل و مدنگ به معنی چفت یا کلان است [جای دیگر] از ظاهر استعمال این کلمه در بیت قریع چنین فهمیده می شود که مدنگ قسمتی از کلان در است که به منزلۀ رزه یا ظرف دسته است ونیز کلیدان یا کلیددان آن چیزی است که حالا بدان شیطانک می گویند و آن گاهی بر بالا و گاهی بر زیر و گاهی بر یک سوی مدنگ جای دارد و ظاهراً در زمان یا در شهرقریع شیطانک یا کلیدان در زیر جای داشته است و شایدکلیدان خود همان دسته را می گفته اند و در آن وقت از زیر می آویخته است ؟ [در جای دیگر] : مدنگ، تزه، تژ، تژه، و آن کلید چوبین کلیدان یعنی کلان یا کلون است.کلید چوبین در. قسمتی از دروند است که زبانه را پذیرد و مدنگ کلیدان است و زبانه یا کلید مدنگ یا زه است (از یادداشتهای مؤلف). در این ابیات مدنگ به معنی زبان کلیدان و کلون قفل بکار رفته است:
در بفلنج کرده بودم استوار
وز کلیدانه فروهشته مدنگ.
علی قرط (یادداشت مؤلف).
همه آویخته از دامن دعوی دروغ
چون کفه از کس گاو و چو کلیدان ز مدنگ.
قریع (یادداشت مؤلف).
خود تو شدی خزانۀ ارزاق اهل علم
کردی در خزانۀ ارزاق بی مدنگ.
سوزنی.
ایمان کلید جنت و در بی مدنگ نی
دندانۀ نیاز گشایندۀ مدنگ.
سوزنی.
از خاک بارگاه تو چون سرمه یافته ست
در بند هر دری نبود چون مدنگ چشم.
سیف اسفرنگ.
کون خری دم خری گیر و رو
زآنکه کلیدان نبود بی مدنگ.
مولوی (جهانگیری).
نه گله را به بیابان بود نیاز شبان
نه خانه را به مواضع بود نیاز مدنگ.
شمس فخری.
، در این بیت ظاهراً مفهوم کلید از آن استنباط می شود:
نیزه شاه به هرجا که رود بگشاید
سر آن نیزه مگر بر در فتح است مدنگ.
سلمان ساوجی.
، به معنی چوب پس در انداختن هم هست و با ذال نقطه دار نیز درست است. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
درختی است بسیار سخت که از چوب آن نیزه و تیر و زین اسب سازند و تیر خدنگ و زین خدنگ به این اعتبار گویند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). درختی است که چوب آن نهایت محکم و صاف و راست باشد چون اکثر از چوب آن تیر می سازند. لهذا مجازاً اسم تیر شده. (غیاث اللغات). نام درختی است که از چوب آن حنای زین و تیر سازند و بعضی گویند گز است و چون بیشتر از آن چوب تیر می سازند بمجاز بمعنی تیر شهرت گرفته خدنگان جمع و گاهی تیر خدنگ به اضافه استعمال کنند. بهر تقدیر ’جگردوز’ و ’جگر اوباز’ از صفات اوست و با لفظ ’زدن’ و ’کشیدن’ و ’نشستن’ مستعمل است. (آنندراج). جنسی از تیر چوبین که همواره سخت باشد و جناق زین نیز از او سازند. (شرفنامۀ منیری). نام درختی است محکم که از چوب آن تیر و جناق زین سازند و نوعی از درخت گز است و چوب آن براستی موصوف. (از انجمن آرای ناصری). درختی است نیک سخت که از چوب آن تیر و نیزه سازند و معرب آن خلنج. (از منتهی الارب). سندر قاین آغاجی. پوست درخت خدنگ را توز گویندو در آن می نوشته اند، چنانکه کتبی که درجی اصفهان پیدا شده بر توز نوشته بودند، مرحوم دهخدا رنگ آن را ’تار و تیره’ تشخیص داده اند و مؤید آن این قول است: و در این ناحیت مشک بسیار افتد (یعنی در ناحیت خرخیز) و مویهای بسیار و چوب خدنگ و چوب خنج و دستۀ کارد ختو. (حدود العالم چ سیدجلال تهرانی).
ازین هریکی پنبه بردی بسنگ
یکی دو کدانی ز چوب خدنگ.
فردوسی.
وز دژم روی ابر پنداری
کآسمان آسمانه ایست خدنگ
فرخی.
اختار و الها من المکاتب اصبرها علی الاحداث...
...لحاء شجر الخدنگ و لحاؤه یسمی التوز.
(ابومعشر از الندیم).
بجای دگر دید دو بیشه تنگ
ازین سو طبرخون وز آن سو خدنگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
شه از بهر آن سرو شمشادرنگ
چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ.
نظامی.
درخزیده بجویباری تنگ
زیر شمشاد و سرو و بید و خدنگ.
نظامی.
چوبی است که تیر از او سازند و درختی بزرگ است. (نزهت القلوب).
- تیر خدنگ، تیر که از چوب درخت خدنگ سازند:
کمان را بمالیدجنگی بچنگ
بزد بر کمر چار تیر خدنگ.
فردوسی.
کمانهای چاچی و تیر خدنگ
سپرهای چینی و ژوبین جنگ.
فردوسی.
گرفته کمان کیانی بچنگ
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ.
فردوسی.
بوقت صلح دل من خلد بتیرمژه
بوقت جنگ دل دشمنان بتیر خدنگ.
فرخی.
همی کشید بنام رسول سخت کمان
همی گشاد بنام خدای تیر خدنگ.
فرخی.
ای مژه تیر و کمان ابر و تیرت بچه کار
تیر مژگان تو دلدوزتر از تیر خدنگ.
فرخی.
قمری بمژه درون کشد شعری را
هدهد بسر اندرون زند تیر خدنگ.
منوچهری.
سرا پرده و خیمه و ساز جنگ
همان جوشن و تیرهای خدنگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
ور جهان پر شد از مگس، منداز
بر مگس خیره خیره تیر خدنگ.
ناصرخسرو (دیوان ص 369).
- زین خدنگ، زینی که حنّا یا جناق آن از چوب خدنگ ساخته شود:
چنان برگرفتش ز زین خدنگ
که گفتی یکی پشه دارد بچنگ.
فردوسی.
که اندرگشادم در کین و جنگ
ورا برگرفتم ز زین خدنگ.
فردوسی.
چنان برگرفتم ز زین خدنگ
که گفتی ندارم به یک پشه سنگ.
فردوسی.
بر اسبان نهادند زین خدنگ
همه جنگ را ساخته تیزچنگ.
فردوسی.
خدنگی رسته از زین خدنگش
که شمشاد آب گشت از آب و رنگش.
نظامی.
، مطلق تیر. تیر که در کمان بندند و بیفکنند. تیر که از کمان جهانند، بمناسبت آنکه از چوب درخت خدنگ که نیک سخت است ساخته شود:
خدنگش بیشه بر شیران قفص کرد
کمندش دشت بر گوران خباکا.
دقیقی.
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
نهاده بر او چار پرّ عقاب.
فردوسی.
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآورد گرد دلیر.
فردوسی.
خدنگی که پیکانش بد بید برگ
فرودوخت بر تارک ترک ترگ.
فردوسی.
به یک خدنگ دژآهنگ جنگ دادی تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار.
عنصری.
گردد از زخم خدنگ او چو بردارد کمان
گردد از نوک سنان او چو بگشاید کمین
مهره چون زنبورخانه در سر مار شکنج
زهره چون الماس ریزه در تن شیر عرین.
عبدالواسع جبلی.
از نشاط وصال چشم عدوت
چون بپرد خدنگ تو ز کمان.
عبدالواسع جبلی.
پرنده خدنگ گشت بی جان
هر روز بقصد جان دیگر.
سوزنی.
از بیم چرخ خویش برآیند بر هوا
با کرکسان چرخ پر کرکس و خدنگ.
سوزنی.
چو گشادتیر غمزه ز خم کمان ابرو
گذرد ز سنگ خارا سر ناوک خدنگش.
خاقانی.
دام ماهی شود ز زخم خدنگ
گر بسد سکندر اندازد.
خاقانی.
دل ندارم ورنه بر صید آمدی
هر خدنگی کز کمان افشاندمی.
خاقانی.
پر خدنگ تو هست شهیر روح القدس
پرچم رخش تو هست ناصیۀ حور عین.
خاقانی.
عقابان خدنگت خون سرشته
برات کرکسان بر پر نبشته.
نظامی.
خدنگی رسته از زین خدنگش
که شمشاد آب گشت از آب و رنگش.
نظامی.
از میان دو شاخهای خدنگ
جست مقراضۀ فراخ آهنگ.
نظامی.
چو در شصت اوفتادش زندگانی
خدنگ افتادش از شست جوانی.
نظامی.
جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوار بادپایان چون خدنگ.
مولوی.
از ایرا کارگر نامد خدنگم
که بر بازو کمان سام دارم.
بوطاهر.
جوان دیدم از گردش چرخ پیر
خدنگش کمان ارغوانش زریر.
سعدی (بوستان).
خدنگهای شهاب اندران شب شبه گون
روان چو نور خرد در روان اهریمن.
(لغت نامۀ اوبهی).
بود ز دود مژه شعلۀ نگه را بال
خدنگ ناز تو تا پر بدل نشست مرا.
؟ (از آنندراج).
بر کمان می کشد آن غمزه خدنگی که مپرس
ای خوشا سینۀ وحشی که نشان است امروز.
ملا وحشی (از آنندراج).
بتان ز بس که بجانم خدنگ کین بستند
ز چار سو به رخم سد آهنین بستند.
ملا شانی تکلو (از آنندراج).
، مجازاً، ذکر. نره:
نیم مستک فتاده و خورده
بی خیو این خدنگ یازۀ من.
سوزنی.
- خدنگ ترکی،خدنگ ترکان. تیر ترکی. تیرکه ترکان سازند یا تیر که همچون تیر ترکان ساخته شده باشد:
خدنگ ترکی بر روی و سر همی خوردند
همی نیامد بر رویشان پدید غیر.
فرخی.
- خدنگ زین، خدنگ از آن زین:
هوا را بر زمین چون مرغ بستند
چو مرغی بر خدنگ زین نشستند.
نظامی.
- خدنگ غمزه، غمزه بمعنی مژۀ چشم است و مقصود از ترکیب ’خدنگ غمزه’ مژه ای است چون خدنگ خلنده:
خدنگ غمزه بنظمی زدی و آه کشید
زبان بریدم اگر آفرین نمیدانست.
ملا نظمی (از آنندراج).
- خدنگ مژه، تیر مژه. کنایه از مژه ای است چون تیر گذارنده. خدنگ غمزه.
، نوعی تیر کوچک. (از غیاث اللغات)، خرچنگ. (ناظم الاطباء)، مستقیم. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دنگ
تصویر دنگ
صدائی که از بر هم خوردن دو سنگ یا چوب برآید و آلت شالی کوبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدنگ
تصویر مدنگ
کلید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هدنگ
تصویر هدنگ
اسبی که موی آن سفیدباشد، اسب خنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدنگ
تصویر کدنگ
چوبی است که گازران و دقاقان جامه را بدان دقاقی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غدنگ
تصویر غدنگ
نادان، احمق، بی آرام، جاهل، ابله
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به عدن، نوعی پارچه که در نیشابور بافته می شده. منسوب به عدن، نوعی پارچه که در نیشابور بافته می شده
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است بسیار سخت که از چوب آن نیزه و تیر و زین اسب سازند. یا تیر خدنگ. تیری که از چوب خدنگ سازند. یا زین خدنگ. زین اسب که از چوب خدنگ سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدن
تصویر عدن
اقامت کردن، همیشه بودن بجائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هدنگ
تصویر هدنگ
((هَ دَ))
اسبی که سفید باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدنگ
تصویر مدنگ
((مَ دَ))
کلید، دندانه کلید، قفل، کلون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کدنگ
تصویر کدنگ
((کُ دَ))
چوبی که رخت شویان با آن جامه را هنگام شستن می کوبیدند، کدینه، کدین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غدنگ
تصویر غدنگ
((غَ دَ))
احمق، نادان، بدشکل، بد اندام
فرهنگ فارسی معین
((خَ دَ))
درختی است با چوبی بسیار سخت و محکم که از آن نیزه و تیر و زین اسب درست کنند
فرهنگ فارسی معین
پیکان، تیر، سهم، ناوک، راست، مستقیم، صاف، محکم، سفت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عضله ی ران، دنگ پایی دستگاه سنتی برنج کوبی
فرهنگ گویش مازندرانی