جدول جو
جدول جو

معنی عبی - جستجوی لغت در جدول جو

عبی
(عُبْ با)
زنی که فرزندش نمیرد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عبی
(عَ بی ی)
نصیب. (اقرب الموارد). بخش و بهره. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال عبیک من الجزور، ای نصیبک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عبیدالله
تصویر عبیدالله
(پسرانه)
بنده کوچک خداوند، نام یکی از فرزندان امام جعفرصادق و مؤسس دولت علویان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عبید
تصویر عبید
عبدها، فرمان بردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند، جمع واژۀ عبد، فرمان بر، فرمان پذیر، فرمان شنو، فرمان نیوش، سر به راه، سر بر خط، سر سپرده، نرم گردن، طاعت پیشه، طاعت ور، مطیع، طایع، مطاوع، مطواع، منقاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبیر
تصویر عبیر
نوعی مادۀ خوش بو که از مشک، کافور و مانند آن تهیه می شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبیرفشان
تصویر عبیرفشان
عبیر افشاننده، آنچه بوی خوش پراکنده می سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبیرآگین
تصویر عبیرآگین
آمیخته به عبیر، عبیرآمیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبید
تصویر عبید
بندۀ کوچک
فرهنگ فارسی عمید
(عُ بَیْ یَ)
دو آب است بنی قیس بن ثعلبه را واقع به بطن فلخ از ناحیۀ یمامه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
صعوبت. صعب بودن. دشوار بودن. بزرگ بودن: از صعبی هزیمت و بیم نشابوریان که از جان خود بترسیدندی در آن رزان و باغها خود راافکندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). یا بسبب صعبی درد، قوت آن اندام ساقط شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
طمع آسان ولی طلب صعب است
صعبی یافت از طلب بتر است.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ابوجعفر محمد بن عمرو بن شعبی قاضی اسروشنی. در بخارا حدیث گفت. وی اهل همدان بود. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(شَ / ش بی ی)
منسوب است به شعب که بطنی است از همدان. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
آراستن و آماده کردن لشکر و سامان آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به تعبیه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
شتر فربه و جوان که بی علت و بیماری کشته باشند. ج، عبط، عباط. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، تازه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). دم عبیط. لحم عبیط. (آنندراج). زعفران عبیط. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، ثوب عبیط، جامۀ نو دریده. (منتهی الارب) (آنندراج). أدیم عبیط، مشقوق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
دهی است از بخش جاپلق شهرستان سراوان، واقع در 34 هزارگزی جنوب جاپلق کنار راه فرعی سراوان بجاپلق ناحیه ای کوهستانی و گرمسیر و مالاریایی است 200 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصولاتش غلات، برنج، خرماست. اهالی به کشاورزی اشتغال دارند. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(عِ / عُبْ بی یَ)
بزرگ منشی. فخر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، ناز و منه عبیه الجاهلیه، ای نخوتها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رفع عنکم عبیه الجاهلیه، ای نخوتها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِبْ بی)
بسیار بازی کننده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ابن ابرص بن عوف بن جشم الاسدی از مضر. شاعر و از بزرگان و حکمای زمان جاهلیت بوده. وی یکی از اصحاب مجمهرات است که در طبقه دوم از معلقات است. معاصر امراء القیس بود و او را مناظرات و مناقضاتی با وی است. عمری دراز کرد. وی در حدود سال 25 هجری قمری بدست نعمان بن منذربه قتل رسید. (از الاعلام زرکلی) (از ریحانه الادب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عبد. (آنندراج) (منتهی الارب) :
بنده زاده آن خداوند مجید
زاده از پشت جواری و عبید.
(مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
دهی است از دهستان یخاب بخش طبس شهرستان فردوس واقع در 130هزارگزی شمال خاوری طبس. ناحیه ای است کوهستانی و گرمسیر و خشک و37 تن سکنه دارد آب آن از قنات تأمین میشود و محصولات آن غلات و ذرت است. اهالی به کشاورزی اشتغال دارندراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نوعی از ریحان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
آمیژه بویه فربوی مشک چندل گلاب، چندل کرکم (زعفران) نوعی خوشبوی مرکب از مشک گلاب صندل زعفران و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبیر آگین
تصویر عبیر آگین
فربوی آگین عبیر آمیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبیر آلای
تصویر عبیر آلای
فربوی آلای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبیر آمیز
تصویر عبیر آمیز
فربوی آمیز آمیخته به عبیر خوشبوی مانند عبیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبیر سرشت
تصویر عبیر سرشت
فربوی سرشت آمیخته به عبیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبیر فشان
تصویر عبیر فشان
آنچه عبیر بپاشد، خوشبوی مانند عبر عطر آگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبیر افشان
تصویر عبیر افشان
فربوی افشان آنچه عبیر بپاشد، خوشبوی مانند عبر عطر آگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبید
تصویر عبید
جمع عبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعبی
تصویر شعبی
زانیچی (ملی)، مردمخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبیر
تصویر عبیر
((عَ))
ماده ای خوشبو مرکب از مشک و کافور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عبید
تصویر عبید
((عَ))
جمع عبد، بندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عبید
تصویر عبید
((عُ بَ یا بِ))
بنده کوچک
فرهنگ فارسی معین
برده، بنده، عبد، غلام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عطر، عنبر، مشک
فرهنگ واژه مترادف متضاد