جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با عبیرآگین

عنبرآگین

عنبرآگین
آگنده از عنبر. پر از عنبر. مملو از عنبر:
نخست آنکه تابوت زرین کنید
کفن بر سرم عنبرآگین کنید.
فردوسی.
به گردَنْش بر طوق زرین نهید
کله بر سرش عنبرآگین نهید.
فردوسی.
بیامد به مَشکوی زرین خویش
سوی خانه عنبرآگین خویش.
فردوسی.
کدامین لاله را بویم که مغزم عنبرآگین شد
چه ریحان دسته بندم چون جهان گلزار می بینم.
سعدی.
عرایس تصنیف را به چنین زلفی عنبرآگین مزین نگردانیده. (حبیب السیر)
لغت نامه دهخدا