- عاید
- بازگشت کننده، بازگردنده، آنچه به کسی بازمی گردد
عاید شدن: به دست آمدن
عاید کردن: حاصل کردن، به دست دادن، رساندن، درآمد داشتن، سود بردن، فایده دادن
معنی عاید - جستجوی لغت در جدول جو
- عاید
- عیادت کننده بیمار، بمعنی سود و در آمد هم گویند
- عاید ((یِ))
- عیادت کننده
- عاید ((یِ))
- عیادت کننده، بازگردانده، آن چه که به کسی بازگردد از پول یا چیز دیگر
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
حاصل، سود، درآمد، ویژگی آنچه بازمی گردد، بازگردنده
ساخته از عائد ویندش درآمد، باژ در آمد مداخل: عایدی صاحب دیوان را روزی ده هزار دینار نوشته اند
درآمد، مستمری
درآمدها
باورها
ضرورت است، بایسته است، شاید، ضرور ولازم می شود
فزون
بهنجار
احیانا
پیغام آور رسول، جاسوس، آنکه او را برای پیدا کردن آب و علف فرستند، جوینده و خواهنده، دست آس
فراوان، بسیار نمو کننده، افزون شونده
چرکی که از آهن بیرون آرند ریم آهن. مهتر سرور جمع ساده سیائد
نیرومند شدن، قوی گشتن توانا گشتن
ممکن، محتملاً، احتمالاً، گویا، ظاهراً
شکار کننده شکاری
عائل، نیازمند، درویش
قصد کننده، آهنگ کننده
ستیزنده، ستیزه کار، منحرف، کسی که از راه راست برگشته و منحرف می شود
ممکن است، احتمال دارد، باشد که، برای مثال غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل / شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد (حافظ - ۳۳۰) . در اصل فعل سوم شخص مفرد مضارع از مصدر شایستن است
حاضر و آماده، مهیا، جسیم، تناور
عدو، دشمن، متجاوز، متعدی، جنگاور
آنکه قبل از کاروان یا گروهی برای یافتن جا می رود تا کاروان در آنجا منزل کند، فرستاده شده از طرف کسی
جاسوس، خبرچین، کسی که اخبار و اسرار کسی یا اداره ای یا مملکتی را به دست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد، جستجوکنندۀ خبر، خبرکش، آیشنه، ایشه، متجسّس، زبان گیر، هرکاره، منهی، رافع
جاسوس، خبرچین، کسی که اخبار و اسرار کسی یا اداره ای یا مملکتی را به دست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد، جستجوکنندۀ خبر، خبرکش، آیشنه، ایشه، متجسّس، زبان گیر، هرکاره، منهی، رافع
آنچه سر راه کسی یا چیزی واقع می شود، در علم فیزیک ماده ای که برق، حرارت، صدا و مانند آن از آن عبور نمی کند، نارسانا مثلاً عایق صوتی
بزرگ و سرور، سردار، مسئول مالیات، مشوفی
عدد، شمار، شماره، شمرده شده، حصه، بهره، همتا
اجراکنندۀ صیغۀ نکاح یا معامله، محکم کنندۀ پیمان
عبادت کننده، پرستنده، کسی که خدا را پرستش می کند
ویژگی آنچه مطابق با عادت معمول است، معمول، متداول، آنچه برتری و امتیازی ندارد، معمولی
به احوال پرسی مریض رفتن، به سوی کسی یا چیزی بازگشتن، دوباره شروع کردن، بازگشت
عبدها، فرمان بردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند، جمع واژۀ عبد، فرمان بر، فرمان پذیر، فرمان شنو، فرمان نیوش، سر به راه، سر بر خط، سر سپرده، نرم گردن، طاعت پیشه، طاعت ور، مطیع، طایع، مطاوع، مطواع، منقاد