عاقل (زن)، در فقه خویشان و نزدیکان قاتل غیر مکلف به سبب سفاهت یا علت دیگر که خون بهای مقتول بر عهدۀ آنان است، برای مثال خون بهای جرم نفس قاتله / هست بر حلمش دیت بر عاقله (مولوی - ۷۵۷)، قوۀ عقل
عاقل (زن)، در فقه خویشان و نزدیکان قاتلِ غیر مکلف به سبب سفاهت یا علت دیگر که خون بهای مقتول بر عهدۀ آنان است، برای مِثال خون بهای جرم نَفْس قاتله / هست بر حلمش دیَت بر عاقله (مولوی - ۷۵۷)، قوۀ عقل
امیال سرکوب شده که عوارض آن در زندگی فرد ظاهر می شود، کنایه از دشمنی، کینه، ناراحتی، درد دل، کنایه از امر پیچیده و دشوار، موضوع لاینحل، گره، کنایه از پیوند عقدۀ حقارت: در علم روانشناسی کنایه از حالت سرکوفتگی و افسردگی توام با کینه توزی که به سبب ناکامی، تحمل رنج، خفت و حقارت پدید می آید عقدۀ دل: غم دل، غم، غصه، گله، شکایتی که در دل نهفته باشد
امیال سرکوب شده که عوارض آن در زندگی فرد ظاهر می شود، کنایه از دشمنی، کینه، ناراحتی، درد دل، کنایه از امر پیچیده و دشوار، موضوع لاینحل، گره، کنایه از پیوند عقدۀ حقارت: در علم روانشناسی کنایه از حالت سرکوفتگی و افسردگی توام با کینه توزی که به سبب ناکامی، تحمل رنج، خفت و حقارت پدید می آید عقدۀ دل: غم دل، غم، غصه، گله، شکایتی که در دل نهفته باشد
بن زبان. (منتهی الارب). اصل و ریشه لسان، جمع واژۀ عاقد. (از اقرب الموارد). رجوع به عاقد شود، یکی عقد. (از منتهی الارب). واحد عقد، و آن ریگهای برهم نشسته و متراکم است. (از اقرب الموارد). و رجوع به عقد شود
بن زبان. (منتهی الارب). اصل و ریشه لسان، جَمعِ واژۀ عاقِد. (از اقرب الموارد). رجوع به عاقد شود، یکی عَقَد. (از منتهی الارب). واحد عقد، و آن ریگهای برهم نشسته و متراکم است. (از اقرب الموارد). و رجوع به عَقَد شود
شهری است نزدیک یزد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و آن به اعتبار این که اسمی است هر سرزمین خرم را، منصرف است و به اعتبار علمیت غیر منصرف می باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شهری است در جهت مفازه و کویر، در نزدیکی یزد از نواحی فارس. (از معجم البلدان)
شهری است نزدیک یزد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و آن به اعتبار این که اسمی است هر سرزمین خرم را، منصرف است و به اعتبار علمیت غیر منصرف می باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شهری است در جهت مفازه و کویر، در نزدیکی یزد از نواحی فارس. (از معجم البلدان)
عقدکننده، گره زننده. (غیاث اللغات). استوارکننده. (اقرب الموارد) ، جاء عاقداً عنقه، آمد خم کننده گردن خود را از روی تکبر. (اقرب الموارد) ، در اصطلاح فقها، اجراکننده صیغه در معامله، کسی که عقد نکاح بندد. (ناظم الاطباء) ، آهوی گردن کج کرده یا گردن بر سرین نهاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، ناقه ای که گره کند دم خود را و آن علامت آبستنی است از وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
عقدکننده، گره زننده. (غیاث اللغات). استوارکننده. (اقرب الموارد) ، جاء عاقداً عنقه، آمد خم کننده گردن خود را از روی تکبر. (اقرب الموارد) ، در اصطلاح فقها، اجراکننده صیغه در معامله، کسی که عقد نکاح بندد. (ناظم الاطباء) ، آهوی گردن کج کرده یا گردن بر سرین نهاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، ناقه ای که گره کند دم خود را و آن علامت آبستنی است از وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ قدّ. (اقرب الموارد). رجوع به شود، شب راندن شتر را برای آمدن بر آب وقت صبح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، نزدیک زاییدن رسیدن ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج). نزدیک زاییدن رسیدن زن و همچنین اسب و گوسپند. (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). پابه ماه شدن، نزدیک رسیدن اسب و شتر بدرآوردن دندان ثنیه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، نزدیک گردانیدن قدح بپر کردن. (تاج المصادر بیهقی). نزدیک پری رسانیدن آوند را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، صاحب شتران قوارب شدن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
جَمعِ واژۀ قَدّ. (اقرب الموارد). رجوع به شود، شب راندن شتر را برای آمدن بر آب وقت صبح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، نزدیک زاییدن رسیدن ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج). نزدیک زاییدن رسیدن زن و همچنین اسب و گوسپند. (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). پابه ماه شدن، نزدیک رسیدن اسب و شتر بدرآوردن دندان ثنیه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، نزدیک گردانیدن قدح بپر کردن. (تاج المصادر بیهقی). نزدیک پری رسانیدن آوند را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، صاحب شتران قوارب شدن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
مؤنث عاقل. ج، عاقلات و عواقل. رجوع به عاقل شود، زن مشاطه. (منتهی الارب) (آنندراج) ، عاقله الرجل، خویشان و نزدیکان مرد کشندۀ غیر مکلف (بخاطر سفاهت یا عدم بلوغ و غیره) که دیت بر ایشان قسمت کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (از مهذب الاسماء) : خون بهای جرم نفس قاتله هست بر حملش دیت برعاقله. مولوی. ، در تداول عامه عاقله زن زنی است نه پیر و نه جوان بل میان سال، قوه عاقله، قوتی است از قوای نفس ناطقه که قوت ملکیه نیز گویند و گاه بر نفس ناطقه نیز اطلاق شود. چنانکه در شرح هدایه الحکمه در فصل حیوان است که: و قوای دراکه عبارت از نفس و آلات نفس است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). شیخ الرئیس آرد: و هر نفس انسانی را قوتی هست و آن عقل نظری است و این قوت در اول کار عقل هیولائی است و او عقلی است به قوت نه به فعل یعنی که صورت معقولات در نفس به قوت است نه به فعل پس هر آینه حاجت باشد به چیزی تا این صورت را از حد قوت به حد فعل آرد و آن چیز همچنین اگر بقوت باشد بضرورت او را حاجت باشد نیز به چیزی دیگر که در او صور معقولات به فعل باشد پس نفس مردم چون از قوت به فعل آید در او صور معقولات به چیزی آید که وی عقل باشد به فعل و صور معقولات در او موجود باشد و این جوهری است که وی را عقل فعال خوانند. (رسالۀ نفس صص 64- 65) : گفتم مقام عاقله نفس است بیگمان گفتا مقام نفس حیات است بی مگر. ناصرخسرو. چون عقل و جان عزیز و غریب است لاجرم جاندار عقل و عاقلۀ جان شناسمش. خاقانی. بجان عاقلۀ کائنات یعنی تو که کائنات قشورست و حضرت تو لباب. خاقانی
مؤنث عاقل. ج، عاقلات و عَواقل. رجوع به عاقل شود، زن مشاطه. (منتهی الارب) (آنندراج) ، عاقله الرجل، خویشان و نزدیکان مرد کشندۀ غیر مکلف (بخاطر سفاهت یا عدم بلوغ و غیره) که دیت بر ایشان قسمت کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (از مهذب الاسماء) : خون بهای جرم نفس قاتله هست بر حملش دیت برعاقله. مولوی. ، در تداول عامه عاقله زن زنی است نه پیر و نه جوان بل میان سال، قوه عاقله، قوتی است از قوای نفس ناطقه که قوت ملکیه نیز گویند و گاه بر نفس ناطقه نیز اطلاق شود. چنانکه در شرح هدایه الحکمه در فصل حیوان است که: و قوای دراکه عبارت از نفس و آلات نفس است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). شیخ الرئیس آرد: و هر نفس انسانی را قوتی هست و آن عقل نظری است و این قوت در اول کار عقل هیولائی است و او عقلی است به قوت نه به فعل یعنی که صورت معقولات در نفس به قوت است نه به فعل پس هر آینه حاجت باشد به چیزی تا این صورت را از حد قوت به حد فعل آرد و آن چیز همچنین اگر بقوت باشد بضرورت او را حاجت باشد نیز به چیزی دیگر که در او صور معقولات به فعل باشد پس نفس مردم چون از قوت به فعل آید در او صور معقولات به چیزی آید که وی عقل باشد به فعل و صور معقولات در او موجود باشد و این جوهری است که وی را عقل فعال خوانند. (رسالۀ نفس صص 64- 65) : گفتم مقام عاقله نفس است بیگمان گفتا مقام نفس حیات است بی مگر. ناصرخسرو. چون عقل و جان عزیز و غریب است لاجرم جاندار عقل و عاقلۀ جان شناسمش. خاقانی. بجان عاقلۀ کائنات یعنی تو که کائنات قشورست و حضرت تو لباب. خاقانی
با کسی عهد بستن. (تاج المصادر بیهقی) با کسی عهد کردن. (ترجمان القرآن) (المصادر زوزنی). با هم عهد و پیمان نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). معاهده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معاقدت شود، سوگند به قصد خوردن. (ترجمان القرآن)
با کسی عهد بستن. (تاج المصادر بیهقی) با کسی عهد کردن. (ترجمان القرآن) (المصادر زوزنی). با هم عهد و پیمان نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). معاهده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معاقدت شود، سوگند به قصد خوردن. (ترجمان القرآن)
مونث عاقل زن آرایشگر، نیروی خرد مونث عاقل جمع عاقلات عواقل، زن مشاطه، خویشان و نزدیکان قتال (غیر مکلف به علت سفاهت یا عدم بلوغ و غیره) که دیه مقتول را بین ایشان قسمت کنند. توضیح اصطلاح دیت (دیه) بر عاقله است به همین معنی است: چون بر حق و روز آجله است گر خطایی شد دیت بر عاقله است (مثنوی) ولی غالبا آن را به اشتباه استعمال کنند و عاقله را به معنی عاقل و خردمند می پندارند و های بعد از لام را با هایی اشتباه می کنند که در گفتار عامیانه برای معارفه آورند و فی المثل گویند: راستست که فلان خطا کرده اما شما باید عفوش کنید که دیه با عاقله است، قوه ای که به سبب آن انسان درک معانی مجرده جزئیه کند
مونث عاقل زن آرایشگر، نیروی خرد مونث عاقل جمع عاقلات عواقل، زن مشاطه، خویشان و نزدیکان قتال (غیر مکلف به علت سفاهت یا عدم بلوغ و غیره) که دیه مقتول را بین ایشان قسمت کنند. توضیح اصطلاح دیت (دیه) بر عاقله است به همین معنی است: چون بر حق و روز آجله است گر خطایی شد دیت بر عاقله است (مثنوی) ولی غالبا آن را به اشتباه استعمال کنند و عاقله را به معنی عاقل و خردمند می پندارند و های بعد از لام را با هایی اشتباه می کنند که در گفتار عامیانه برای معارفه آورند و فی المثل گویند: راستست که فلان خطا کرده اما شما باید عفوش کنید که دیه با عاقله است، قوه ای که به سبب آن انسان درک معانی مجرده جزئیه کند