جدول جو
جدول جو

معنی عارض - جستجوی لغت در جدول جو

عارض
عرض کننده، عریضه دهنده، شاکی
رویداد، پیشامد، حادثه، در فلسفه ویژگی آنچه پیدا می شود و می گذرد و ثابت نیست
فرمانده لشکر
روی، چهره، صورت، سیما، گونه، رخ، دیباچه، محیّا، چهر، گردماه، رخساره، وجنات، دیمه، لچ، عذار، دیباجه، خدّ، دیمر، رخسار، چیچک، سج، غرّه
عارض شدن: روی دادن، رخ دادن، به قاضی یا دادگاه تظلم کردن، شکایت کردن، متظلم شدن، دادخوهی کردن
تصویری از عارض
تصویر عارض
فرهنگ فارسی عمید
عارض
(رِ)
نام شاعری است اصفهانی. مؤلف مجمع الفصحاء درباره وی نویسد: نامش آقابابا و شغلش پاره دوزی بود. و طبع خوشی داشته و از اشعار اوست:
بود بجانب من چشم و سوی غیر نگاهت
ندانم این گنه از تست یا ز چشم سیاهت.
حاشا مکن ز بردن این دل که زار تست
غیر از تو دل که میبرد این کار، کار تست.
و باز گوید:
گرنه برگردن پروانه کمندیست ز شمع
میکشد از چه سراسیمه به هر انجمنش.
(از مجمع الفصحاء ج 2 ص 345)
لغت نامه دهخدا
عارض
رخ رخساره، پهنی گردن، لشکر شمار سالار سپاه، ابر سایه دار ابر بارنده، دیواره دیواره و آسمانه کجاوه، پرده، کوه، نالشگر داد خواه، تاوریده زبانزد فرزانی فتاده، پیشامد عرض کننده، عرض دهنده لشکر سالار سپاه، تظلم کننده شکایت کننده شاکی متظلم جمع عارضین، آن چه برای شخص پیش آید حادثه اتفاق عارضه، صفحه صورت رخساره، صورت چهره، ابر که سایه افکند، محمول خارج از ذات چیزی را عارض بر آن گویند و آن اعم از عرض است زیرا شامل صورت هم میشود و صورت جوهر است زیرا عارض بر هیولی می شود. یا عارض وجود. آن چه در ظرف وجود عارض شود که وجود معروض را مدخلیت در عروض عارض باشد، یا عارض ماهیت. آن چه منشا عروض ذات باشد و یا ماهیت باشد مانند عروض وجود بر ماهیت، کشف نور ایمان و فتح ابواب عرفان و رفع حجب از جمال حقیقت و عیان و هر چه در فتح و فتوح باشد
فرهنگ لغت هوشیار
عارض
((رِ))
عرض کننده، سالار، لشکر و سپاه، شکایت کننده، شاکی، چهره، رخسار، پیشامد، حادثه
تصویری از عارض
تصویر عارض
فرهنگ فارسی معین
عارض
چهر، چهره، رخ، رخسار، رو، روی، سیما، صورت، گونه، اتفاق، حادثه، دادخواه، شاکی، شکواگر، متظلم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عارف
تصویر عارف
(پسرانه)
دانا، آگاه، آنکه از راه تهذیب نفس و تفکر به معرفت خداوند دست می یابد، نام شاعر ایرانی قرن چهاردهم، عارف قزوینی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عارضه
تصویر عارضه
حادثه، بیماری، مرض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تعارض
تصویر تعارض
اختلاف داشتن، متعرض و مزاحم یکدیگر شدن، با هم مخالفت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معارض
تصویر معارض
مخالف، مقابل، طرف مقابل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عارضی
تصویر عارضی
مقابل ذاتی، در فلسفه آنچه ثابت و اصلی نباشد، فرمانده لشکر بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عوارض
تصویر عوارض
جمع واژۀ عارضه، حادثه، بیماری، مرض
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رِ)
جمع واژۀ معرض. (بحرالجواهر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). محلهای عرضه کردن. جاهای نمایش: زن صاحب جمال در بعضی ملابس خوبتر نماید و کنیزک بیش بها در بعضی معارض خریدارگیرتر آید. (المعجم چ مدرس رضوی ص 331)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
مخالف و خصم و حریف و مدعی و مقابل. (ناظم الاطباء) : تقریرمی کرد که تاش به دیلم التجا کرده است و به معارضان دولت پناهیده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 89). چون به حکایت ملک او رسیم ذکر رود که ملک و سریر و دیهیم پدر با چندان معاندو معارض از اقربا و برادران چگونه به دست آورد. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و رجوع به معارضه شود.
- بلامعارض، بی مدعی. بدون مخالف. بدون حریف. بدون رقیب.
- معارض شدن، مقابل شدن و روبرو شدن ومتعرض شدن و مانع گشتن. (ناظم الاطباء).
، شتر ماده که بچه را بوی کند و شیر ندهد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نسبت است به عارض، مقابل اصلی، چنانکه گویند سکون عارضی، حرکت عارضی، حوادث و آفات عارضی و آنچه لاحق شود به چیزی. (آنندراج) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
شغل عارض داشتن. لشکرنویسی. عرض دادن لشکر. عارض بودن: روز دیگر شنبه بوالفتح را به جامه خانه بردند و خلعت عارضی پوشید. (تاریخ بیهقی). و بوالقاسم کثیر معزول شد از شغل عارضی. (تاریخ بیهقی). بوسهل حمدوی مردی کافی است وی را عارضی باید کردو ترا وزارت. (تاریخ بیهقی). و رجوع به عارض شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
قمی. صادقی کتابدار نویسد: شاعرپیشه است و به اردوی معلا رفت و آمد داشت طبع خوبی دارد و شعرش چنین است:
یک شب نشد که درغم عشقت ز چشم و دل
خونابها نیامد و سیلاب ها نرفت.
(مجمع الخواص ص 309)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
یکدیگر را پیش آمدن. (زوزنی). خلاف یکدیگر آمدن خبر و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معارضه کردن یکی با دیگری. (از اقرب الموارد) : کفشگر در معرض تعارض درحال سر تفکر به گریبان حیرت فروبرد. (ترجمه محاسن اصفهان) ، (اصطلاح اصول) هرگاه یکی از دو دلیل حکمی را اثبات کند و دیگری نفی آن را به طوری که جمعبین مدلول آن دو دلیل ممکن نباشد گویند بین آن دو دلیل تعارض است و آن دو را نسبت به یکدیگر متعارض گویند. چنانکه یکی از دو دلیل وجوب و دیگری حرمت عملی خاص را بیان کند. بنابراین هرگاه بتوان بین مدلول دو دلیل بنحوی سازواری داد چنانکه مثلاً مدلول یکی از دودلیل عام و دیگری خاص باشد یا مدلول دیگری حاکم بر مدلول دیگری یا رافع آن بود بین آنها تعارضی نیست
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ)
جمع واژۀ عروض. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اعاریض. رجوع به عروض و اعاریض شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عارضه
تصویر عارضه
حاجت، حادثه و پیش آمد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تارض
تصویر تارض
درنگیدن، به زمین چسبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعرض
تصویر اعرض
عریضتر، پهنتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حارض
تصویر حارض
مردنی، فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معارض
تصویر معارض
مخالف، مقابل
فرهنگ لغت هوشیار
ناسازش ناسازواری، ناسازورزی، خلاف یکدیگر ورزیدن متعرض یکدیگر شدن با هم اختلاف داشتن، خلاف ورزی معارضه، جمع تعارضات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عارضی
تصویر عارضی
تاوری فتادی زبانزد فرزانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عارضی
تصویر عارضی
((رِ))
عرضی، غیراصلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تعارض
تصویر تعارض
((تَ رُ))
متعرض یکدیگر شدن، ناسازگاری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معارض
تصویر معارض
((مُ رِ))
مخالف، دشمن، جمع معارضات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عارضه
تصویر عارضه
((رِ ض))
مؤنث عارض، پیشامد، حادثه، بیماری، مرض، جمع عوارض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عارضی
تصویر عارضی
عرض دادن لشکر، لشکرنویسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عارضه
تصویر عارضه
پیامد، رخداد، ناهنجاری
فرهنگ واژه فارسی سره
اختلاف، تخالف، تعاند، خلاف ورزی، دشمنی، ستیز، عناد، عنادورزی، کشمکش، معارضه، خلاف ورزی کردن، متعرض شدن، ناسازگاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حریف، دشمن، رقیب، عدو، مخالف، مدعی، معاند، هماورد
متضاد: محب، موافق، دوستدار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیماری، کسالت، ناخوشی، اتفاق حادثه، رویداد، آسیب، آفت، بلا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
موقّتی، موقّت، گذرا، زودگذر
دیکشنری اردو به فارسی