جدول جو
جدول جو

معنی عاجزوار - جستجوی لغت در جدول جو

عاجزوار
مانند عاجزان، برای مثال چو عاجزوار باید عاقبت مرد / چه افلاطون یونانی چه آن کرد (نظامی۲ - ۳۳۷)
تصویری از عاجزوار
تصویر عاجزوار
فرهنگ فارسی عمید
عاجزوار
(جِ)
بمانند عاجز. ناتوان وار. ناتوان:
چو عاجزوار باید عاقبت مرد
چه افلاطون یونانی چه آن کرد.
نظامی.
و رجوع به عاجز شود
لغت نامه دهخدا
عاجزوار
مانند عاجزان عاجزانه: خود را عاجزوار میفکنید
تصویری از عاجزوار
تصویر عاجزوار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سازوار
تصویر سازوار
اهل سازش، موافق
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، اندرخور، باب، خورند، خورا، شایان، ارزانی، صالح، مستحقّ، فرزام، فراخور، محقوق، شایگان، مناسب، بابت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاجوار
تصویر تاجوار
تاج مانند، هر چیز شبیه تاج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عاجزنواز
تصویر عاجزنواز
نوازندۀ عاجز، آنکه به ناتوانان کمک می کند
فرهنگ فارسی عمید
(شَ سِ)
اجزار شیخ، بوقت مردن رسیدن پیر.
لغت نامه دهخدا
(عَ زیزْ)
عزیزسان. گرامی وار. همانند مردم ارجمند:
من داشته ام عزیزوارش
تو نیز چو من عزیز دارش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ پَ)
همسایگی کردن. (منتهی الارب). با یکدیگر همسایگی کردن، اجثأل ّ النبت، دراز شد و درهم پیچید یا این قدر بالید که در دست توان گرفت، خشم کردن. بخشم آمدن، آمادۀ جنگ و شر گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
از دهات کجور است، (مازندران و استراباد ص 147)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
نوازندۀ عاجز. تیمارخوار ناتوان. که ناتوانان را نوازد و دستگیری کند:
زمین بوس شه تازه تر کرد باز
چنین گفت کای شاه عاجزنواز.
نظامی.
تواند که بانوی عاجزنواز
گشاید بما بر در گنج باز.
نظامی.
و رجوع به عاجز شود
لغت نامه دهخدا
سازگار، (جهانگیری) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج)، سازگر، (مجموعۀ مترادفات)، سازنده، اهل سازش، موافق، مساعد:
ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و، دائم همی ژکی،
کسائی،
با ملک او وزارت اوسازوار شد
کاقبال با وزارت او سازوار باد،
مسعودسعد (دیوان ص 85)،
زیرا با کین تو هرگز نشد
صورت با روح بهم سازگار،
مسعودسعد (دیوان ص 162)،
این روز هم بمرکز ملک آمدی تو باز
با طبع خوش ز طبع خوش سازوار ملک،
مسعودسعد (دیوان ص 301)،
جان او را دستیار، دل او را دوستدار
طبع ورا سازوار، عقل ورا ترجمان،
مسعودسعد (دیوان ص 413)،
تا با می کهن گل نو سازوار شد
گل پیشوای می شد و می پیشکار گل،
مسعوسعد (دیوان ص 675)،
، موافق مزاج، (شرفنامۀ منیری) (برهان)، ملائم، (منتهی الارب)، ملائم طبع، ملائم مزاج، که باطبع و مزاج کسی میسازد: سازوار طبع اوست، ملائم طبع اوست:
سرسال آمد و سرمست می جود توام
سازوار آید با مردم سرمست فقاع،
سوزنی،
، سزاوار، برازنده، زیبنده، در خور:
جز بر او سازوار نیست مدیح
جز بدو آبدار نیست ثنا،
فرخی،
چنانکه آن آتش پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند اما آن نور سازوار باشد، (معارف بهاء ولد ج 1 ص 8)، متناسب و موزون، رجوع به سازواری و ساختن و ساز شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
سبزوار. نام شهر معروفی به خراسان و اسم صحیح تر آن سابزوار است. ولی مردم اختصاراً آن را سبزوارگویند. (معجم البلدان ج اول: بیهق) (لسترنج، ترجمه عرفان ص 417). رجوع به سبزوار در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
مانند تاج، لایق تاج، گرانبها، گوهر یا چیزی که در خور تاج پادشاهان باشد
لغت نامه دهخدا
(اَزْ)
جمع واژۀ زیر
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای است واقع در نیم فرسنگی میانۀ جنوب و مشرق شیراز. (فارسنامه). و آن در کنار راه شیراز و جهرم، میان شیراز و پل فسا است و در 6000 گزی شیراز واقع است
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بلوکی به شهرستان بابل (بارفروش) دارای هجده قریه و سه فرسنگ در یک فرسنگ و نیم مربع مساحت. و بندر بابلسر (مشهدسر) کرسی آن است. حدود آن از شمال، بحر خزر و از مشرق بلوک با نصرکلا و از جنوب قصبۀ امیرکلا و حومه آن و از مغرب بلوک رودبست و دابر است. و بدانجا گردکان بسیار است
لغت نامه دهخدا
تصویری از ازوار
تصویر ازوار
رویگردانی، کر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سازوار
تصویر سازوار
اهل سازش، سازنده، مساعد و موافق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتوار
تصویر اجتوار
همسایگی کردن همسایه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جایزوار
تصویر جایزوار
ممکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاجز وار
تصویر عاجز وار
زبون وار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاجوار
تصویر تاجوار
مانند تاج، گوهر یا چیزی دیگر که در خور تاج باشد، گرانبها قیمتی
فرهنگ لغت هوشیار
موافق، سازگار، شایسته، درخور، سزاوار، مناسب
فرهنگ واژه مترادف متضاد