جدول جو
جدول جو

معنی ظاف - جستجوی لغت در جدول جو

ظاف
ظؤف، موی گردن، پوست گردن
لغت نامه دهخدا
ظاف
راندن دور کردن موی گردن، پشت گردن، پوست گردن
تصویری از ظاف
تصویر ظاف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ظافر
تصویر ظافر
(پسرانه)
ظفریابنده، پیروزی یابنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قاف
تصویر قاف
نام حرف «ق»، پنجاهمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۴۵ آیه، باسقات
در افسانه ها کوهی که می پنداشتند سیمرغ بر فراز آن آشیانه داشته، برای مثال گاه خورشید و گهی دریا شوی / گاه کوه قاف و گه عنقا شوی (مولوی - ۱۹۶)، چنان پهن خوان کرم گسترد / که سیمرغ در قاف روزی خورد (سعدی۱ - ۳۴)
قاف تا قاف: کنایه از سرتاسر جهان، کران تا کران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاف
تصویر لاف
گفتار بیهوده و گزاف، دعوی زیاده از حد، خودستایی
لاف زدن: خودستایی کردن، دعوی زیاده از حد کردن، برای مثال دوست مشمار آنکه در نعمت زند / لاف یاری و برادرخواندگی (سعدی - ۷۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ظافر
تصویر ظافر
پیروزی یابنده، پیروز، ظفریابنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باف
تصویر باف
پسوند متصل به واژه به معنای بافنده مثلاً بوریاباف، شال باف، حریرباف، جوراب باف، پسوند متصل به واژه به معنای بافته شده مثلاً دست باف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاف
تصویر صاف
پاکیزه، خالص، بی آلایش، مسطح، هموار، بی چین و چروک، کنایه از آفتابی
صاف کردن: مایعی را از صافی یا پارچه گذراندن تا جرم آن گرفته شود، برای مثال پیر مغان ز توبۀ ما گر ملول شد / گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم (حافظ - ۷۲۸)، هموار کردن زمین، برطرف ساختن چین و چروک پارچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناف
تصویر ناف
سوراخ و گودی کوچک روی شکم که از بریدن بند ناف باقی می ماند، کنایه از وسط و میان چیزی
ناف ارض: کنایه از شهر مکه و خانۀ کعبه، ناف عالم
ناف زمین: کنایه از شهر مکه و خانۀ کعبه، ناف عالم
ناف زنی: کنایه از شهر مکه و خانۀ کعبه، ناف عالم، ناف زمین
ناف عالم: کنایه از شهر مکه و خانۀ کعبه، برای مثال قدم بر سر ناف عالم نهاد / بسا نافه کز ناف عالم گشاد (نظامی۵ - ۸۷۶)
ناف هفته: کنایه از روز سه شنبه، برای مثال از دگر روز هفته آن به بود / ناف هفته مگر سه شنبه بود (نظامی۴ - ۶۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاف
تصویر شاف
شیاف، هر داروی جامد و مخروطی شکل که برای معالجه در مقعد داخل می کنند، شافه، فرزجه
فرهنگ فارسی عمید
(فِ)
صلاح الدین عامر الظافر الثانی، از بنی طاهر، جانشینان رسولیان یمن. وی از 894 تا 923 هجری قمری حکم راند. در 923 سلسلۀ بنی طاهر به دست ممالیک و ترکان عثمانی برافتاد. رجوع به طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 91 شود. در قاموس الاعلام ترکی آمده است که: ظافر (ملک... عمرو) امیر سرزمین یمن بود و در زمان سلطان سلیم و سلیمان مدتی با عساکر عثمانی جنگ کرد و به دست سنان پاشا فاتح یمن مغلوب شد. (قاموس الاعلام)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
ابن القاسم بن منصور بن عبدالله بن خلف بن عبدالغنی الجذامی، مکنی به ابی منصور و معروف به حداد. موطن وی اسکندریه. او شاعری ادیب و نیکوسخن بود. و وی راست دیوانی مشتمل بر مدح گروهی از مصریان. وفات به محرم سال 529 هجری قمری به مصر. جماعتی از اعیان و از جمله حافظ ابوطاهر سلفی از وی روایت کرده اند. و از اوست:
حکم العیون علی القلوب یجوز
و دواؤها من دائهن عزیز
کم نظره نالت بطرف ذابل
ما لاینال الذابل المهزوز
فحذار من تلک اللواحظ غیره
فالسحر بین جفونها مکنوز.
هنگامی که ظافر از مصر به مهدیه رفت قطعۀذیل را به ابی الصلت امیه بن عبدالعزیز اندلسی نوشت وبه وی اظهار شوق کرد:
الا هل لدائی من فراقک افراق
هو السم لکن لی لقاؤک دریاق
فیا شمس فضل غربت و لضوئها
علی کل قطر بالمشارق اشراق
سقی العهد عهداً منک عمر عهده
بقلبی عهداً لایضیع و میثاق
یجدّده ذکر یطیب کما شدت
و ریقاء کنتهامن الایک اوراق
لک الخلق الجذل الرفیع طرازه
و اکثر اخلاق الخلیقه اخلاق
لقد ضائلتنی یا اباالصلت مذ نأت
دیارک عن داری هموم و اشواق
اذا عزنی اطفاؤها بمدامعی
جرت و لها مابین جفنی ّ احراق
سحائب یحدوها زفیر یجره
خلال التراقی و الترائب تشهاق
و قد کان لی کنز من الصبر واسع
و لی منه فی صعب النوائب انفاق
و سیف اذا جردت بعض غراره
لجیش خطوب صدها منه ارهاق
الی ان ابان البین ان ّ غراره
غرور و ان الکنز فقر و املاق
اخی سیدی مولای دعوه من صفا
و لیس له من رق ودّک اعتاق
لئن بعدت مابیننا شقه النوی
و مطرد طامی الغوارب خفاق
و بید اذا کلفتها العیس قصرت
طلائح انضاها زحیل و اعناق
فعندی لک الودّ الملازم مثل ما
یلازم اعناق الحمائم اطواق.
واز غرر قصائد اوست:
لو کان بالصبر الجمیل ملاذه
ماسح وابل دمعه و رذاذه
مازال جیش الحب یغزو قلبه
حتی وهی و تقطعت افلاذه
لم یبق فیه من الغرام بقیه
الا رسیس یحتویه جذاذه
من کان یرغب فی السلامه فلیکن
ابداً من الحدق المراض عیاذه
لاتخدعنک بالفتور فانه
نظر یضرّ بقلبک استلذاذه
یا ایها الرشاء الذی من طرفه
سهم الی حب القلوب نفاذه
درّ یلوح بفیک من نظامه
خمر به قد جال من نباذه
و قناه ذاک القد کیف تقومت
و سنان ذاک اللّحظ ما فولاذه
هاروت یعجز عن مواقع سحره
و هو الامام فمن تری استاذه
تالله ماعلقت محاسنک امرءً
الا و عز علی الوری استنقاذه
اغریت حبک بالقلوب فاذعنت
طوعاً و قد اودی بها استحواذه.
و نیز از اوست در وصف اقحوان:
انظر فقد ابدی الاقاحی مبسما
یغترّ ضحکاً فوق قدّ املد
کفصوص درّ لطفت اجرامه
و تنظمت من حول شمسه عسجد.
رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 4 صص 278-280 و الاعلام زرکلی چ مصر ج 2 ص 454 و عیون الانباء چ مصر ج 2 ص 54 و وفیات الاعیان چ تهران ج 2 ص 263 و قاموس الاعلام شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
ابن جابر بن منصور السکری، مکنّی به ابوحکیم. او مسلمانی دین دار و عالم به صناعت طب و یکی از بزرگترین متمیزین این علم و در علوم حکمیه متقن و آراستۀ به فضائل و علم و ادب و دوستدار اشتغال و تضلع به علوم بود. وی در بغداد درک صحبت ابوالفرج بن الطیب کرد و با او به کار علم پرداخت. ظافر مانند پدر خویش عمری طویل یافت و تا سال 482 ه. ق. حیات داشت. اصل او از موصل است و از موصل به حلب شد و تا پایان عمر بدانجا اقامت گزید و پس از وی جماعتی در حلب به صناعت طب پرداختند. از اشعار اوست:
مازلت اعلم اولاً فی اوّل
حتی علمت بأننی لا علم لی
و من العجائب ان کونی جاهلاً
من حیث کونی اننی لم اجهل.
ظافربن جابر را مقالتی است در اینکه: ’الحیوان یموت مع ان ّ الغذاء یخلف عوض ما یتحلل منه’. رجوع به عیون الانباء چ مصر ج 2 صص 143-144 و الاعلام زرکلی ج 2 صص 453-454 و قاموس الاعلام ترکی و تاریخ حلب چ حلب ج 4 ص 212 شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
اسماعیل بن الحافظ بن محمد بن المستنصر بن الظاهربن الحاکم بن العزیز بن المعزبن المنصور بن القائم بن المهدی العبیدی، مکنی به ابی المنصور. مولد او به قاهره روز یکشنبه نیمۀ ربیع الاول 527 هجری قمری به روز وفات الحافظ. بر حسب وصیت حافظ با پسر وی الظافر بیعت کردند و او به سال از همه فرزندان پدر کوچکتر و پیوسته به نشاط و لعب و لهو سرگرم بود و جز به معاشرت کنیزکان و استماع اغانی به هیچ نمی پرداخت و با نصر پسر عباس وزیر خویش مأنوس بود و نصر و ظافر هر دو در غایت حسن و جمال بودند و عباس به پسر خویش میگفت که تو با این مؤانست ظافر نام خویش تباه کردی و مردمان در حق شما چیزهاگویند و او شبی ظافر را چنانکه کس ندانست پنهانی به خانه پدر خواند و بدانجا به نیمۀ محرم 549 و به قولی پنجشنبۀ سلخ محرم همان سال بکشت و ابن خلکان گوید: ’خانه ای که ظافر در آن کشته شد امروز مدرسه حنفیۀ معروف به سیوفیه است’. و مرگ او مخفی کرد و تنها به پدر خویش عباس بگفت و گویند عباس او را به کشتن ظافر امر کرده بود و صباح آن شب عباس برنشست و به باب قصر آمد و نمود که برای شغلی مهم دیدار ظافر میخواهد و چاکران مواضعی را که عادتاً ظافر در آن جای ها بیتوته می کرد بازجستند و او را نیافتند و عباس پیاده شد و با کسان خویش به قصر درآمد و به خادمان گفت دو برادر مولای ما را بیرون آرید تا از ایشان پرسیم و جبریل و یوسف دو پسر حافظ را بیاوردند و او پرسید امیر به کجاست، ایشان گفتند از پسر خویش پرس، چه او از مابهتر داند. عبدالله امر کرد تا گردن هر دو بزدند و گفت قاتل ظافر هم این دو برادر باشند. و رجوع به ترجمه عیسی بن الظافر ملقب به الفائز و رجوع به ابن خلکان چ فرهاد میرزا ص 82 و طبقات سلاطین اسلام چ اقبال ص 61 وعیون الانباء ج 2 ص 108 و110 و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
ابن محمد بن صالح بن ثابت الانصاری العدوی. وی مردی تهیدست و نیکوکار بود و نظمی نیکو داشت و شیخ ابوحیان از وی اخذ روایت کرده است. از اوست:
تمیس فتخجل الاغصان منها
و تزری فی التلفت بالغزال
و تحسب بالازار لقد تغطت
و قد ابدت به کل الجمال
سلوها لم تغطی البدر تیها
و تسمح للنواظر بالهلال
و لم تصلی الحشا بالعتب نارا
و فی الفاظها برد الزلال.
رجوع به الدّرر الکامنه چ حیدرآباد ج 2 ص 233 شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
دوری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ شظف. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شظف شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
ابن جعفر بن ابی القاسم السلمی، مکنی به ابوعامر دمشقی. او از مکی بن علان و اسماعیل عراقی و محمد بن ابی القاسم قزوینی و دیگران استماع حدیث کرد. ذهبی در معجم گوید: وفات وی به سال 702 هجری قمری بود. و برخی ولادت وی را در 715 گفته اند. (الدّرر الکامنه چ حیدرآباد ج 2 ص 233)
اسماعیل بن عبدالرحمن بن اسماعیل بن عامر بن مطرف بن ذی النون امیر طلیطله. مولد وی به اوائل قرن پنجم هجری است. ابن بغونش و دانشمندان دیگری از معاصرین او از وی فوائد جمه گرفته اند. رجوع به عیون الانباء چ مصر ج 2 ص 48 و قاموس الاعلام شود
صلاح الدین عامر الاول ابن طاهر، از بنی طاهر، جانشینان رسولیان یمن. وفات 870 هجری قمری رجوع به طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 91 شود
الظافر، محمد بن اسماعیل قاضی اشبیلیه. رجوع به ابوالقاسم محمد المعتمدعلی الله بن ابی عمرو عباد... شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
نعت فاعلی از ظفر. ظفریابنده. فیروزی یابنده. فیروز
لغت نامه دهخدا
زیرک خرده دان، جمع ظریف، زیرکان خرده سنجان زیرک دانا داننده خرده سنج بسیار دانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طاف
تصویر طاف
پیرا گرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضاف
تصویر ضاف
صفت) کامل تمام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظات
تصویر ظات
خفه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بانگ فریاد، تکخوانی، پیوند ناپذیری زنا شویی، ستم ستمگری، شوهر خواهر، برادر شوهر، همریش (باجناغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاف
تصویر زاف
شتاباندن
فرهنگ لغت هوشیار
رده بسته برگرفته از صافی پخ (گویش گیلکی) پخچ اگر بر سر مرد زد در نبرد سر و قامتش با زمین پخچ کرد (عنصری) بینی پخچ دید و صورت زشت (سنائی) روماک (واژه نامه مازندرانی) راوک همگ رشن نرم، لشن هموار، پوست کنده بی نیام، پالوده پالا پالودک (صافشده) صف زننده. پاکیزه خالص بی غش (شخص و شی)، ابزاری که برای تصفیه مایعی به کار میرود و آن ممکن است یک برگ کاغذ نفوذ ناپذیر مقداری پنبه و غیره باشد ظرفی سفالی دارای سوراخهای ریز پالایه، پارچه ای که بدان مایعات را صاف کنند، شراب
فرهنگ لغت هوشیار
پرزه چپانه دارویی است که در چشم استعمال شود، دارویی جامد و مخروطی که آن را در مقعد گذارند تا موجب اجابت شکم گردد، جمع شیافات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاف
تصویر خاف
ترسو، نام روستایی در خراسان خواف هم آوای خوان نوش ته می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاف
تصویر جاف
زن بدکاره
فرهنگ لغت هوشیار
شاخ خرما، موی ستبر، دم اسپ رده از دیوار، باد گردانگیز، مرغ شکاری، ترکیدن پوست، پوست رفتگی، ریشه شدن، بن ناخن ها
فرهنگ لغت هوشیار
در ترکیب گاه بجای (بافنده) آید: بوریا باف حریر باف حصیر باف شالباف، گاه در ترکیب بجای (بافته) آید: کشباف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظافر
تصویر ظافر
پیروز پیروزمند ظفر یابنده فیروز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظاء
تصویر ظاء
نام حرف بیستم از الفبای فارسی و حرف هفدهم از الفبای عرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظافر
تصویر ظافر
((فِ))
ظفر یابنده، پیروز، فیروز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صاف
تصویر صاف
هموار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ظرف
تصویر ظرف
آوند
فرهنگ واژه فارسی سره