پرواز کننده، چست و چالاک، تیزرو، زبانۀ ترازو، ترازو، برای مثال عطای او از آن بگذشت کآن را / توان سختن به شاهین و به طیار (فرخی - ۱۴۴ حاشیه)، عیار درم، نوعی قایق و کشتی تندرو
پرواز کننده، چست و چالاک، تیزرو، زبانۀ ترازو، ترازو، برای مِثال عطای او از آن بگذشت کآن را / توان سختن به شاهین و به طیار (فرخی - ۱۴۴ حاشیه)، عیار درم، نوعی قایق و کشتی تندرو
لقب جعفر بن ابیطالب بن عبدالمطلب عم ّ حضرت پیغمبر صلواه الله و سلامه علیه، و علت این لقب آن است که چون در غزوۀ موته هر دو دست مبارک وی را کفار قطع کردند و وی درفش لشکر اسلام را همچنان با دو بازوی خویش برافراشته داشت پیغمبر اکرم فرمود: لقد ابدله الله بیدیه جناحان یطیر بهما فی الجنه فسمی الطیار. (سمعانی). وی را ذوالجناحین نیز خوانده اند. رجوع به جعفر بن ابیطالب شود
لقب جعفر بن ابیطالب بن عبدالمطلب عم ّ حضرت پیغمبر صلواه الله و سلامه علیه، و علت این لقب آن است که چون در غزوۀ موته هر دو دست مبارک وی را کُفار قطع کردند و وی درفش لشکر اسلام را همچنان با دو بازوی خویش برافراشته داشت پیغمبر اکرم فرمود: لقد ابدله الله بیدیه جناحان یطیر بهما فی الجنه فسمی الطیار. (سمعانی). وی را ذوالجناحین نیز خوانده اند. رجوع به جعفر بن ابیطالب شود
فرس ٌ طیارٌ، اسب تیزخاطر. اسب چست و چالاک. (منتهی الارب) (آنندراج)، {{اسم}} پرنده. (مهذب الاسماء). و النوع الطیارات منها (من الذریح) یسمی ’ازغلال’. (ابن البیطار) : چو مرکبیست بزیر تو آن مبارک خنگ که نگذرد به گه تاختن از او طیار. فرخی. آراسته ای از شرف و جود همیشه چون شاخ زطیار و چو افلاک ز سیار. سنائی. ، زبانۀ ترازو. ترازوی راست (در نسخه ای از مهذب الاسماء خطی). ترازوئی است (در دو نسخۀ خطی دیگر از همان کتاب). قپان و به این معنی فارسی است. (منتخب اللغات) : اگر اساس جهانداری بر قاعده انصاف نهید و به طیار راستی ستانید و دهید کار شما هر روز طراوت تزاید پذیرد. (بدایع الازمان تاریخ سلاجقۀ کرمان). عطای او از آن بگذشت کآن را توان سختن بشاهین و به طیار. فرخی. طرار بریده سر چو طیار آویخته بیزبان ببینم. خاقانی. دین و دولت هر دوچون در کفۀ عدلش نشست کار عالم راست از عدلش چو طیار ایستد. سیدحسن غزنوی. ، نوعیست از کشتی. (مهذب الاسماء) : چو رودهائی هر یک چنان کجا افتد که گذشتن از او هر دو بازوی طیار. فرخی. اذ لیس فی الباب بواب لدولتکم و لا حمار و لا فی الشط طیار. ؟ (از یتیمه الدهر ثعالبی). غوغا بدیوان رفتند ودوات از پیش وزیر برگرفتند و سر و پای برهنه وزیر بجست و خود را در طیار افکند. (مجمل التواریخ و القصص)، {{صفت}} فراهم آورده. آماده. مهیا: تعابی، میل کردن یکی بجانب قومی و دیگری بجانب قومی دیگر، و این وقتی باشد که هر دو قوم برای هر یکی از آن دوطعامی طیار کرده باشند. (منتهی الارب). در غیاث اللغات و آنندراج آمده که: فارسیان لفظ طیار را مجازاً بمعنی مهیا و آماده و مستعد استعمال کنند و تحقیق آنست که این لفظ در اصل اصطلاح قوشچیان یعنی میرشکاران است که چون جانوران شکاری از گریز برآمده مستعد و آمادۀ پرواز و شکاراندازی میشوند گویند این جانور طیارشد، چون به این معنی شهرت گرفته مجازاً هر شی ٔ مهیارا طیار گویند و به تاء فوقانی نوشتن فارسی بودن این لفظ محل تأمل است. از بهار عجم و چراغ هدایت و سراج. (غیاث اللغات) (آنندراج). مؤلف غیاث اللغات گوید: به معنی جلدرفتار و جهنده و مواج است، چنانکه در منتخب و صراح. پس بمعنی درست و مهیا مجاز باشد از معنی لغوی و تفصیلش در باب تای فوقانی نوشته ام. (غیاث اللغات). ملاطغرا خطاب بمحبوب: چو طیار کردی خدنگ نگاه به استادیت تیرگر شد گواه. محمدسعید اشرف: میپزد باز از هوای عشق او رنگ رخم گرچه با زنجیرموج باده طیارش کنم. (از آنندراج). ، {{اسم}} تیار. بزرگترین نوعی از انجیر، {{صفت}} مشهور و معروف در همه جا. و این اصطلاحی است مترادف سیار ولی در معنی اشد از سیر. عبدالواحد مراکشی در تاریخ خود که بهمت دزی در لیدن طبع و نشر گردیده گوید: و من شعره السیار بل الطیار قوله الخ، {{اسم مصدر}} سیر در نهر یا در دریا بر ضد جریان آب. (دزی ج 2 ص 79)
فرس ٌ طیارٌ، اسب تیزخاطر. اسب چست و چالاک. (منتهی الارب) (آنندراج)، {{اِسم}} پرنده. (مهذب الاسماء). و النوع الطیارات منها (من الذریح) یسمی ’ازغلال’. (ابن البیطار) : چو مرکبیست بزیر تو آن مبارک خنگ که نگذرد به گه تاختن از او طیار. فرخی. آراسته ای از شرف و جود همیشه چون شاخ زطیار و چو افلاک ز سیار. سنائی. ، زبانۀ ترازو. ترازوی راست (در نسخه ای از مهذب الاسماء خطی). ترازوئی است (در دو نسخۀ خطی دیگر از همان کتاب). قپان و به این معنی فارسی است. (منتخب اللغات) : اگر اساس جهانداری بر قاعده انصاف نهید و به طیار راستی ستانید و دهید کار شما هر روز طراوت تزاید پذیرد. (بدایع الازمان تاریخ سلاجقۀ کرمان). عطای او از آن بگذشت کآن را توان سختن بشاهین و به طیار. فرخی. طرار بریده سر چو طیار آویخته بیزبان ببینم. خاقانی. دین و دولت هر دوچون در کفۀ عدلش نشست کار عالم راست از عدلش چو طیار ایستد. سیدحسن غزنوی. ، نوعیست از کشتی. (مهذب الاسماء) : چو رودهائی هر یک چنان کجا افتد که گذشتن از او هر دو بازوی طیار. فرخی. اذ لیس فی الباب بواب لدولتکم و لا حمار و لا فی الشط طیار. ؟ (از یتیمه الدهر ثعالبی). غوغا بدیوان رفتند ودوات از پیش وزیر برگرفتند و سر و پای برهنه وزیر بجست و خود را در طیار افکند. (مجمل التواریخ و القصص)، {{صِفَت}} فراهم آورده. آماده. مهیا: تعابی، میل کردن یکی بجانب قومی و دیگری بجانب قومی دیگر، و این وقتی باشد که هر دو قوم برای هر یکی از آن دوطعامی طیار کرده باشند. (منتهی الارب). در غیاث اللغات و آنندراج آمده که: فارسیان لفظ طیار را مجازاً بمعنی مهیا و آماده و مستعد استعمال کنند و تحقیق آنست که این لفظ در اصل اصطلاح قوشچیان یعنی میرشکاران است که چون جانوران شکاری از گریز برآمده مستعد و آمادۀ پرواز و شکاراندازی میشوند گویند این جانور طیارشد، چون به این معنی شهرت گرفته مجازاً هر شی ٔ مهیارا طیار گویند و به تاء فوقانی نوشتن فارسی بودن این لفظ محل تأمل است. از بهار عجم و چراغ هدایت و سراج. (غیاث اللغات) (آنندراج). مؤلف غیاث اللغات گوید: به معنی جلدرفتار و جهنده و مواج است، چنانکه در منتخب و صراح. پس بمعنی درست و مهیا مجاز باشد از معنی لغوی و تفصیلش در باب تای فوقانی نوشته ام. (غیاث اللغات). ملاطغرا خطاب بمحبوب: چو طیار کردی خدنگ نگاه به استادیت تیرگر شد گواه. محمدسعید اشرف: میپزد باز از هوای عشق او رنگ رخم گرچه با زنجیرموج باده طیارش کنم. (از آنندراج). ، {{اِسم}} تیار. بزرگترین نوعی از انجیر، {{صِفَت}} مشهور و معروف در همه جا. و این اصطلاحی است مترادف سیار ولی در معنی اشد از سیر. عبدالواحد مراکشی در تاریخ خود که بهمت دزی در لیدن طبع و نشر گردیده گوید: و من شعره السیار بل الطیار قوله الخ، {{اِسمِ مَصدَر}} سیر در نهر یا در دریا بر ضد جریان آب. (دزی ج 2 ص 79)
میوه ای سبز، کشیده و معطر، با تخم های سبز روشن در وسط، بوتۀ این میوه که دارای ساقه های نرم و سست، برگ های دندانه دار و گل های زرد می باشد اختیار فسخ یا برهم زدن یا تنفیذ معامله یا عقد، برگزیده
میوه ای سبز، کشیده و معطر، با تخم های سبز روشن در وسط، بوتۀ این میوه که دارای ساقه های نرم و سست، برگ های دندانه دار و گل های زرد می باشد اختیار فسخ یا برهم زدن یا تنفیذ معامله یا عقد، برگزیده
زرنگ، چالاک، تردست، دزد هر یک از عیاران که انسان هایی دلیر و جوانمرد و حامی ضعفا بوده اند، این طبقه در دورۀ عباسی در خراسان، سیستان، بغداد و نواحی دیگر ظهور کردند کنایه از جسور و بی پروا، کسی که بی پروا زندگی خود را به خوشی و کامروایی می گذراند
زرنگ، چالاک، تردست، دزد هر یک از عیاران که انسان هایی دلیر و جوانمرد و حامی ضعفا بوده اند، این طبقه در دورۀ عباسی در خراسان، سیستان، بغداد و نواحی دیگر ظهور کردند کنایه از جسور و بی پروا، کسی که بی پروا زندگی خود را به خوشی و کامروایی می گذراند
میوه ای سبز و دراز و درشت که آنرا خام می خورند بوته آن دارای ساقه های نرم و سست و برگهای دندانه دار و گلهای زرد و بر سه قسم است خیار بالنگ و چنبر و درختی
میوه ای سبز و دراز و درشت که آنرا خام می خورند بوته آن دارای ساقه های نرم و سست و برگهای دندانه دار و گلهای زرد و بر سه قسم است خیار بالنگ و چنبر و درختی