اسم دیلمی علیق است. (تحفۀ حکیم مؤمن). نامی است که در رامیان به تمشک دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بزبان مردم دیلم خار جنگلی متبرک. (ناظم الاطباء). رجوع به تمش و تمشک و جنگل شناسی ج 2 ص 269 شود
اسم دیلمی علیق است. (تحفۀ حکیم مؤمن). نامی است که در رامیان به تمشک دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بزبان مردم دیلم خار جنگلی متبرک. (ناظم الاطباء). رجوع به تمش و تمشک و جنگل شناسی ج 2 ص 269 شود
ساکت. خاموش. خمش. بیصدا. بیزبان. (از ناظم الاطباء) : بدو گفت کای گنج فرهنگ و هوش نه نیکو بود مرد دانا خموش. اسدی. لیکن ارزد بسمع مستمعان با زبانی چنین خموش منم. انوری. خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش نگوید سخن تا نبیند خموش. سعدی (گلستان). - خموش نشستن، ساکت نشستن. بیصدا نشستن: در گریبان کش سر و بنشین خموش چون بسی تردامنی داری هنوز. عطار. یا سخن آرای چو مردم بهوش یا بنشین همچو بهائم خموش. سعدی (گلستان). ، ستور رام، چراغ فرومرده. (ناظم الاطباء)
ساکت. خاموش. خمش. بیصدا. بیزبان. (از ناظم الاطباء) : بدو گفت کای گنج فرهنگ و هوش نه نیکو بود مرد دانا خموش. اسدی. لیکن ارزد بسمع مستمعان با زبانی چنین خموش منم. انوری. خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش نگوید سخن تا نبیند خموش. سعدی (گلستان). - خموش نشستن، ساکت نشستن. بیصدا نشستن: در گریبان کش سر و بنشین خموش چون بسی تردامنی داری هنوز. عطار. یا سخن آرای چو مردم بهوش یا بنشین همچو بهائم خموش. سعدی (گلستان). ، ستور رام، چراغ فرومرده. (ناظم الاطباء)
مخفف چاموش است که نوعی از کفش و پای افزار باشد. (برهان). نوعی از پاافزار. (جهانگیری). مخفف چمشک که پای افزارباشد. (انجمن آرا) (آنندراج). چاموش و قسمی از کفش. پاپوش. اورسی. صندل. نوعی کفش. پوزار (در لهجۀ روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به چاموش، چمشاک و چمشک شود
مخفف چاموش است که نوعی از کفش و پای افزار باشد. (برهان). نوعی از پاافزار. (جهانگیری). مخفف چمشک که پای افزارباشد. (انجمن آرا) (آنندراج). چاموش و قسمی از کفش. پاپوش. اورسی. صندل. نوعی کفش. پوزار (در لهجۀ روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به چاموش، چمشاک و چمشک شود
اسب و استر لگدزن و بدفعل را گویند، و معرب آن شموس است. (برهان). اسب و استر و خر بدنعل لگدزن را گویند و معرب آن شموس است. (جهانگیری). اسب لگدزن و توسن که بعربی شموس گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). اسب و استر لگدزن و شرور. (ناظم الاطباء). اسب سرکش. (از رشیدی). اسب یا قاطر یا خر بدادا و سرکش که چون خواهند زین یا پالان بر او نهند یا تیمارش کنند جفت و لگد اندازد و شرارت کند: آن استر چموش لگدزن ازآن من وآن گربۀ مصاحب بابا ازآن تو. کمال اسماعیل (از جهانگیری)
اسب و استر لگدزن و بدفعل را گویند، و معرب آن شموس است. (برهان). اسب و استر و خر بدنعل لگدزن را گویند و معرب آن شموس است. (جهانگیری). اسب لگدزن و توسن که بعربی شموس گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). اسب و استر لگدزن و شرور. (ناظم الاطباء). اسب سرکش. (از رشیدی). اسب یا قاطر یا خر بدادا و سرکش که چون خواهند زین یا پالان بر او نهند یا تیمارش کنند جفت و لگد اندازد و شرارت کند: آن استر چموش لگدزن ازآن من وآن گربۀ مصاحب بابا ازآن تو. کمال اسماعیل (از جهانگیری)