جدول جو
جدول جو

معنی طموش - جستجوی لغت در جدول جو

طموش
(طُ)
جمع واژۀ طمش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چموش
تصویر چموش
ویژگی اسب یا استر سرکش و لگدزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خموش
تصویر خموش
خاموش، ساکت، بی صدا، به طور آرام، ساکت باش
فرهنگ فارسی عمید
(حَضْوْ)
وثوب. طمر. (منتهی الارب). برجستن. (تاج المصادر) (زوزنی). جستن. (منتخب اللغات). برجستن بسوی نشیب یا بسوی هوا. (منتهی الارب). ازبالا بزیر جستن. (تاج المصادر) ، رفتن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). سیر کردن در زمین. (منتخب اللغات) ، درگذشتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَضْءْ)
بسیار گردیدن آب. (منتهی الارب) ، موی مرغول کردن. (تاج المصادر). تافتن موی. گره زدن موی. بریدن موی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
جمع واژۀ طمل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
مرد بدزبان بیباک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
ناپدید شدن راه و جز آن. (منتهی الارب). ناپدید شدن. (تاج المصادر) (دهار) (زوزنی) (منتخب اللغات) ، محو و پاک گردیدن. (منتهی الارب) ، محو کردن. امحاء. دروس. کهنه شدن. (منتخب اللغات). کهنه شدن جامه. (زوزنی). انمحاء. زوال اثر: طموس کواکب، بشدن نور آنان
لغت نامه دهخدا
(طِمْ مَ)
بیخ و بن. طمر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
اسپ لگدزن. (مهذب الاسماء). اسپ سرکش. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
بلند نگریستن. بلند نگریستن بچیزی. (زوزنی) ، بلند شدن. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
اسم دیلمی علیق است. (تحفۀ حکیم مؤمن). نامی است که در رامیان به تمشک دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بزبان مردم دیلم خار جنگلی متبرک. (ناظم الاطباء). رجوع به تمش و تمشک و جنگل شناسی ج 2 ص 269 شود
لغت نامه دهخدا
قهر و غلبه کننده، یکی از خدایان موآبیان است که قوم کموش بر آن مسمی بودند. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به همین مأخذ شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کومش. مقنی. کاریزکن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کومش شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
شاه کموش، گوسپند کوتاه سرپستان یا خردپستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَوْ وَ)
شرم بریده (مرد). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). که کیرش بریده شده باشد. و رجوع به تطویش شود
لغت نامه دهخدا
(طُ)
جمع واژۀ طمن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
پشه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). توضیح: پشه را از آن رو خموش گویند که آن صورت را می خراشد. (لأنه یخمش الوجه)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَظْ ظُ)
مصدر دیگر است برای خمش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خمش شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ساکت. خاموش. خمش. بیصدا. بیزبان. (از ناظم الاطباء) :
بدو گفت کای گنج فرهنگ و هوش
نه نیکو بود مرد دانا خموش.
اسدی.
لیکن ارزد بسمع مستمعان
با زبانی چنین خموش منم.
انوری.
خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش
نگوید سخن تا نبیند خموش.
سعدی (گلستان).
- خموش نشستن، ساکت نشستن. بیصدا نشستن:
در گریبان کش سر و بنشین خموش
چون بسی تردامنی داری هنوز.
عطار.
یا سخن آرای چو مردم بهوش
یا بنشین همچو بهائم خموش.
سعدی (گلستان).
، ستور رام، چراغ فرومرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خمش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
مخفف چاموش است که نوعی از کفش و پای افزار باشد. (برهان). نوعی از پاافزار. (جهانگیری). مخفف چمشک که پای افزارباشد. (انجمن آرا) (آنندراج). چاموش و قسمی از کفش. پاپوش. اورسی. صندل. نوعی کفش. پوزار (در لهجۀ روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به چاموش، چمشاک و چمشک شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
اسب و استر لگدزن و بدفعل را گویند، و معرب آن شموس است. (برهان). اسب و استر و خر بدنعل لگدزن را گویند و معرب آن شموس است. (جهانگیری). اسب لگدزن و توسن که بعربی شموس گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). اسب و استر لگدزن و شرور. (ناظم الاطباء). اسب سرکش. (از رشیدی). اسب یا قاطر یا خر بدادا و سرکش که چون خواهند زین یا پالان بر او نهند یا تیمارش کنند جفت و لگد اندازد و شرارت کند:
آن استر چموش لگدزن ازآن من
وآن گربۀ مصاحب بابا ازآن تو.
کمال اسماعیل (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طمول
تصویر طمول
بد زبان مرد دند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طمون
تصویر طمون
جمع طمن، آرمید گان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طموم
تصویر طموم
پرآبی، بریدن موی، تاب دادن موی، گره زدن موی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خموش
تصویر خموش
ساکت، خاموش، بیصدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مموش
تصویر مموش
فکلی قرتی ژیگولو
فرهنگ لغت هوشیار
اسپ سرکش توسن، بلند پرواز: مرد، بلند کوه (کوهه موج) بلند نگریستن به چیزی از بالا نگاه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طمور
تصویر طمور
رفتن، جستن، گشتن، درگذشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چموش
تصویر چموش
((چَ))
لگدزن، سرکش، اسب، قاطر یا الاغ بدرفتار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خموش
تصویر خموش
((خَ))
خاموش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مموش
تصویر مموش
((مَ))
فکلی، ژیگولو
فرهنگ فارسی معین
بدلگام، بدلجام، رموک، سرکش، لگدزن، بدرفتار، بی سلوک، بدقلق
متضاد: خوش قلق، متمرد، نافرمان
متضاد: بفرمان، بدجنس، زبل، سرکش، شیطان، ناقلا، نارام
متضاد: سربه زیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خاموش، بی فروغ، ناروشن، منطفی، آرام، بی صدا، خمود، ساکت، صامت
متضاد: شلوغ، گویا
فرهنگ واژه مترادف متضاد