اصفهانی. هدایت گوید: اسمش آقا محمد، شغلش تجارت، وطنش اصفهان، فنش غزل سرائی. از اوست: بقفس شادم و با درد گرفتاری خویش نیست با نغمه سرایان چمن کار مرا. باآنکه منزل کسی اندر دل تو نیست نبود کسی که در دل او منزل تو نیست. کس تواند یا رب از دیدار خوبان دیده پوشد تا خریدار که باشد آنکه یوسف میفروشد. مرا دیوانه کرد آن حلقۀ زلف که زنجیر من دیوانه کردند. گفتی که ز من شاد شود کی دل طلعت آن روز که غیر از تو دلش شاد نباشد. نهم ز حلقۀ رندان چگونه پا بیرون که پند پیر مغان حلقه ای است در گوشم. با همه محرومیم هر شب در آن بزمست جامی میخورم خون دل اما خون به دلها میکنم. بی تو شبها خواب را از دیده بیرون میکنم تا نگیرد جا دگر جایش پر از خون میکنم. بمستی یارم امشب خواند و جا در بزم وی دارم نمیدانم ز وی این منت امشب یا ز می دارم. حرفی که بارها ز لبت گوش کرده ام بار دگر بگو که فراموش کرده ام. نیاز و عجز و صبوری وفا و ناله و زاری دلا بعشق نکویان چه کارها که نکردی. ای بی تو ز زندگیم خشنودی نه از درد توام امید بهبودی نه آن روز که دور از تو شدم دانستم غم میکشدم ولی به این زودی نه. (از مجمع الفصحا ج 2 ص 344)
اصفهانی. هدایت گوید: اسمش آقا محمد، شغلش تجارت، وطنش اصفهان، فنش غزل سرائی. از اوست: بقفس شادم و با درد گرفتاری خویش نیست با نغمه سرایان چمن کار مرا. باآنکه منزل کسی اندر دل تو نیست نبود کسی که در دل او منزل تو نیست. کس تواند یا رب از دیدار خوبان دیده پوشد تا خریدار که باشد آنکه یوسف میفروشد. مرا دیوانه کرد آن حلقۀ زلف که زنجیر من دیوانه کردند. گفتی که ز من شاد شود کی دل طلعت آن روز که غیر از تو دلش شاد نباشد. نهم ز حلقۀ رندان چگونه پا بیرون که پند پیر مغان حلقه ای است در گوشم. با همه محرومیم هر شب در آن بزمست جامی میخورم خون دل اما خون به دلها میکنم. بی تو شبها خواب را از دیده بیرون میکنم تا نگیرد جا دگر جایش پر از خون میکنم. بمستی یارم امشب خواند و جا در بزم وی دارم نمیدانم ز وی این منت امشب یا ز می دارم. حرفی که بارها ز لبت گوش کرده ام بار دگر بگو که فراموش کرده ام. نیاز و عجز و صبوری وفا و ناله و زاری دلا بعشق نکویان چه کارها که نکردی. ای بی تو ز زندگیم خشنودی نه از درد توام امید بهبودی نه آن روز که دور از تو شدم دانستم غم میکُشدم ولی به این زودی نه. (از مجمع الفصحا ج 2 ص 344)
لباس یا پارچه ای که خانوادۀ داماد به عروس یا خانوادۀ او هدیه می دهند، کنایه از کفن، جامۀ دوخته که از طرف شخص بزرگ به عنوان جایزه یا انعام به کسی داده شود، هدیه، پاداش، لباس
لباس یا پارچه ای که خانوادۀ داماد به عروس یا خانوادۀ او هدیه می دهند، کنایه از کفن، جامۀ دوخته که از طرف شخص بزرگ به عنوان جایزه یا انعام به کسی داده شود، هدیه، پاداش، لباس
ثالث رجال سه گانه ترکیه که درجنگ عالمگیر ماقبل اخیر صاحب اختیار مطلق و مستبد ترکیه و هر سه از رؤسا بسیار معروف مقتدر حزب اتفاق وترقی بوده اند. در 15 مارس 1921 میلادی / پنجم رجب 1339 هجری قمری در برلین به دست یکی از ارامنه کشته شد.
ثالث رجال سه گانه ترکیه که درجنگ عالمگیر ماقبل اخیر صاحب اختیار مطلق و مستبد ترکیه و هر سه از رؤسا بسیار معروف مقتدر حزب اتفاق وترقی بوده اند. در 15 مارس 1921 میلادی / پنجم رجب 1339 هجری قمری در برلین به دست یکی از ارامنه کشته شد.
جای بلند که از آن اطلاع یابند، کرانه (به کسر نیز آید). (منتهی الارب)، اندازه و مقدار. یقال:الجیش طلع الف. (منتهی الارب) (منتخب اللغات)، شکوفه، و کنایه است از درخشندگی دندان، شکوفۀ نخستین خرماست، پوست آن را کفری و چیز درونی آن را اغریض نامند جهت سپیدی آن. (منتهی الارب). شکوفۀ نخستین که از درخت خرما برآید. (منتخب اللغات). شکوفۀ درخت خرما. (دهار). اول بار خرما. اول میوۀ خرما که بهار خرما گویند. بزیم. طلح. کاشکلو (در خرما و مانند آن). کویله. کاناز. گوزه مخ. ام غیلان. مغیلان. تاره. کارد. (مهذب الاسماء). آنچه اول از خرما ظاهر شود عرب طلع گوید و بعد از آن خلال و بعد از آن بسر و بعد از آن رطب و بعد از آن تمر. طلع النخل، آنچه از خرمابن برآید مانند دو نعل برهم نهادۀ تیزاطراف و میان آن بار آن نهاده. (منتهی الارب) : و از وی (از پارس) آب گل و آب بنفشه و آب طلع... خیزد. (حدود العالم). و از وی (شهر گور بپارسی) آب طلع و آب قیصوم خیزد که بهمه جهان ببرند و جای دیگر نباشد. (حدود العالم). بهندوی سوال گویند. ارجانی گوید طلع سرد و خشکست در سه درجه و در معده دیر هضم شود و باده قولنج است و دمش خون را که او را نفث الدم گویند بلغت تازی نافعاست. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). شکوفۀ درخت خرماست که بعد از شکفتن گشن خرما از غلاف او حاصل شود مانندآرد و دقیق النخل نامند و بدون پاشیدن آن بر ثمر نخیل بار نمی بندد، در اول سرد و در دوم خشک و قابض طبع و مسکّن حرارت خون و مقوی معده و خشک او بقدر نیم وقیه رافع اسهال و جهت تشنگی و تبهای حار و نفث الدم و نزف الدم نافع و دیرهضم و اکثار او مولد قولنج و عسر بول و درد سینه و مصلح مطبوخ او روغن کنجد و خام او را مصلح چربیها و شیرینهاست و آرد او با حرارت لطیفه و بغایت محرک باه است. (تحفۀ حکیم مؤمن). ابوحنیفه گوید: اول ثمر نخل را طلع خوانند و قشر وی کفری و جفری خوانند و آنچه در اندرون قشر وی بود ولیع خوانند بپارسی بهار خرما گویند، و طبیعت آن سرد است در اول و خشکست در دوم و گویند قبض در وی ممکن نیست، گویند تر بود و باقولی (یاقوتی) گوید دقیق نخل ذکر بپارسی گشن خرما خوانند باه را نافع بود و مجامعت را قوت دهد، و ابن ماسویه گوید: خشکی بر وی غالب بود بر خشکی جمار و سردی مانند سردی جمار بود دیر از معده بگذرد و شکم ببندد بسیار خوردن وی درد معده پیدا کند و قولنج آورد و این فعل خاصیت وی است، و صاحب منهاج گوید: مصلح وی شهد است، و رازی گوید: مقوی معده بود و خشک کند و محروری مزاج را سود دهد و دفع مضرت وی از نفخ در معده و دیر از معده گذشتن بر زنجبیل مربا کنند یا به جوارشات گرم. ابن ماسویه گوید که: اگر مسلوق خورند باید که با خردل و مری (مروی) و زیت و فلفل و کرویا و سراب و کرفس و نعناع و صعتر خورند و اگر خام خورند با طعامهای چرب مانند مرغ فربه و بزغالۀ فربه و مانند آن و بعد از آن شراب بر سر آن خورند. (اختیارات بدیعی). و ابن البیطار آرد: ابن سمحون گوید: خلیل بن احمد گفته است، طلع از نخل بیرون آید و همچون دو نعل مطبق است که بار نخل میان آنها چیده شده باشد و انتهای آنها تیز است. ابوحنیفه گوید: طلع نخل ثمرۀ آنست که در آغاز پدید آمدن آن آشکار میشود و پوست آن را کفری نامند و آنچه را در درون آن باشد ولیع و اغریض خوانند. و دندان سپید را بدان تشبیه کنند. و نیز ابن سمحون در فصل دیگری گوید: تلقیح نخل چنانست که خوشه ای از گل نر را بطور واژگون در درون خوشۀ ماده گذارند تا گرد و غبارآن در درون خوشۀ ماده پراکنده شود. (از مفردات ابن البیطار). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی شود
جای بلند که از آن اطلاع یابند، کرانه (به کسر نیز آید). (منتهی الارب)، اندازه و مقدار. یقال:الجیش طلع الف. (منتهی الارب) (منتخب اللغات)، شکوفه، و کنایه است از درخشندگی دندان، شکوفۀ نخستین خرماست، پوست آن را کفری و چیز درونی آن را اغریض نامند جهت سپیدی آن. (منتهی الارب). شکوفۀ نخستین که از درخت خرما برآید. (منتخب اللغات). شکوفۀ درخت خرما. (دهار). اول بار خرما. اول میوۀ خرما که بهار خرما گویند. بزیم. طلح. کاشکلو (در خرما و مانند آن). کویله. کاناز. گوزه مخ. ام غیلان. مغیلان. تاره. کارد. (مهذب الاسماء). آنچه اول از خرما ظاهر شود عرب طلع گوید و بعد از آن خلال و بعد از آن بسر و بعد از آن رطب و بعد از آن تمر. طلع النخل، آنچه از خرمابن برآید مانند دو نعل برهم نهادۀ تیزاطراف و میان آن بار آن نهاده. (منتهی الارب) : و از وی (از پارس) آب گل و آب بنفشه و آب طلع... خیزد. (حدود العالم). و از وی (شهر گور بپارسی) آب طلع و آب قیصوم خیزد که بهمه جهان ببرند و جای دیگر نباشد. (حدود العالم). بهندوی سوال گویند. ارجانی گوید طلع سرد و خشکست در سه درجه و در معده دیر هضم شود و باده قولنج است و دمش خون را که او را نفث الدم گویند بلغت تازی نافعاست. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). شکوفۀ درخت خرماست که بعد از شکفتن گشن خرما از غلاف او حاصل شود مانندآرد و دقیق النخل نامند و بدون پاشیدن آن بر ثمر نخیل بار نمی بندد، در اول سرد و در دوم خشک و قابض طبع و مسکّن حرارت خون و مقوی معده و خشک او بقدر نیم وقیه رافع اسهال و جهت تشنگی و تبهای حار و نفث الدم و نزف الدم نافع و دیرهضم و اکثار او مولد قولنج و عسر بول و درد سینه و مصلح مطبوخ او روغن کنجد و خام او را مصلح چربیها و شیرینهاست و آرد او با حرارت لطیفه و بغایت محرک باه است. (تحفۀ حکیم مؤمن). ابوحنیفه گوید: اول ثمر نخل را طلع خوانند و قشر وی کفری و جفری خوانند و آنچه در اندرون قشر وی بود ولیع خوانند بپارسی بهار خرما گویند، و طبیعت آن سرد است در اول و خشکست در دوم و گویند قبض در وی ممکن نیست، گویند تر بود و باقولی (یاقوتی) گوید دقیق نخل ذکر بپارسی گشن خرما خوانند باه را نافع بود و مجامعت را قوت دهد، و ابن ماسویه گوید: خشکی بر وی غالب بود بر خشکی جمار و سردی مانند سردی جمار بود دیر از معده بگذرد و شکم ببندد بسیار خوردن وی درد معده پیدا کند و قولنج آورد و این فعل خاصیت وی است، و صاحب منهاج گوید: مصلح وی شهد است، و رازی گوید: مقوی معده بود و خشک کند و محروری مزاج را سود دهد و دفع مضرت وی از نفخ در معده و دیر از معده گذشتن بر زنجبیل مربا کنند یا به جوارشات گرم. ابن ماسویه گوید که: اگر مسلوق خورند باید که با خردل و مری (مروی) و زیت و فلفل و کرویا و سراب و کرفس و نعناع و صعتر خورند و اگر خام خورند با طعامهای چرب مانند مرغ فربه و بزغالۀ فربه و مانند آن و بعد از آن شراب بر سر آن خورند. (اختیارات بدیعی). و ابن البیطار آرد: ابن سمحون گوید: خلیل بن احمد گفته است، طلع از نخل بیرون آید و همچون دو نعل مطبق است که بار نخل میان آنها چیده شده باشد و انتهای آنها تیز است. ابوحنیفه گوید: طلع نخل ثمرۀ آنست که در آغاز پدید آمدن آن آشکار میشود و پوست آن را کفری نامند و آنچه را در درون آن باشد ولیع و اغریض خوانند. و دندان سپید را بدان تشبیه کنند. و نیز ابن سمحون در فصل دیگری گوید: تلقیح نخل چنانست که خوشه ای از گل نر را بطور واژگون در درون خوشۀ ماده گذارند تا گرد و غبارآن در درون خوشۀ ماده پراکنده شود. (از مفردات ابن البیطار). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی شود
اسم است اطلاع را. و منه:اطلع طلع عدده. (منتهی الارب). وقوف بر چیزی. (منتخب اللغات) ، جای بلند که از آن اطلاع یابند. (منتهی الارب) ، کرانه (بفتح نیز آید). (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ناحیه. (منتخب اللغات) ، جای که آفتاب از آنجا برآید. (منتخب اللغات) ، دیدار. (منتخب اللغات) (دهار) ، هر زمین پست و هموار. (منتهی الارب). زمین پست. (منتخب اللغات). زمین پشته ناک. (منتهی الارب). زمینی که پشته های خاک دارد. (منتخب اللغات) ، مار. (منتخب اللغات). مار دراز. (منتهی الارب) ، راز. (منتخب اللغات). سرّ. گویند: اطلعته طلع امری ای اظهرته سری. (منتهی الارب)
اسم است اطلاع را. و منه:اطلع طلع عدده. (منتهی الارب). وقوف بر چیزی. (منتخب اللغات) ، جای بلند که از آن اطلاع یابند. (منتهی الارب) ، کرانه (بفتح نیز آید). (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ناحیه. (منتخب اللغات) ، جای که آفتاب از آنجا برآید. (منتخب اللغات) ، دیدار. (منتخب اللغات) (دهار) ، هر زمین پست و هموار. (منتهی الارب). زمین پست. (منتخب اللغات). زمین پشته ناک. (منتهی الارب). زمینی که پشته های خاک دارد. (منتخب اللغات) ، مار. (منتخب اللغات). مار دراز. (منتهی الارب) ، راز. (منتخب اللغات). سِرّ. گویند: اطلعته طلع امری ای اظهرته سری. (منتهی الارب)
نفس طلعه، نفس سخت گیرندۀ چیزی و تفحص کننده آن و مایل بهوا. (منتهی الارب). بسیار واقف بر چیزی. (منتخب اللغات) ، امراءه طلعه خباءه، زن بسیار خویشتن را نماینده و پنهان شونده. (منتهی الارب). زنی ظاهرشونده و خویشتن را نماینده. زن بسیار خویشتن نماینده و نهان شونده. (منتخب اللغات). زن که خود را بسیار بمردان نماید. ضد خباءه. امراءه طلعه و قبعه، زن که گاهی نهان گردد و گاهی پیدا (طلعه و قبعه هر دو با یکدیگر و توأم استعمال شوند). (منتهی الارب). زنی که سر پیش کند و باز کند. (مهذب الاسماء)
نفس طُلعه، نفس سخت گیرندۀ چیزی و تفحص کننده آن و مایل بهوا. (منتهی الارب). بسیار واقف بر چیزی. (منتخب اللغات) ، امراءه طلعه خباءه، زن بسیار خویشتن را نماینده و پنهان شونده. (منتهی الارب). زنی ظاهرشونده و خویشتن را نماینده. زن بسیار خویشتن نماینده و نهان شونده. (منتخب اللغات). زن که خود را بسیار بمردان نماید. ضد خباءه. امراءه طلعه و قبعه، زن که گاهی نهان گردد و گاهی پیدا (طلعه و قُبعه هر دو با یکدیگر و توأم استعمال شوند). (منتهی الارب). زنی که سر پیش کند و باز کند. (مهذب الاسماء)
نام یکی از دیه های بارفروش (بابل) مازندران. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 119). و در فرهنگ جغرافیائی ایران آمده است: دهی است از دهستان مشهد گنج افروز بخش مرکزی شهرستان بابل در 12هزارگزی جنوب بابل و یکهزارگزی خاور جادۀ فرعی بابل به بابل کنار. دشت، معتدل و مرطوب و مالاریائی با460 تن سکنه. آب آن از رود خانه بابل، محصول آنجابرنج و پنبه و غلات و نیشکر و صیفی. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
نام یکی از دیه های بارفروش (بابل) مازندران. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 119). و در فرهنگ جغرافیائی ایران آمده است: دهی است از دهستان مشهد گنج افروز بخش مرکزی شهرستان بابل در 12هزارگزی جنوب بابل و یکهزارگزی خاور جادۀ فرعی بابل به بابل کنار. دشت، معتدل و مرطوب و مالاریائی با460 تن سکنه. آب آن از رود خانه بابل، محصول آنجابرنج و پنبه و غلات و نیشکر و صیفی. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
جامه و جز آن که بزرگی مر کسی را پوشاند. و تن پوش که پادشاه و یا امیری مر نوکر خود را پوشاند. پایزه. (ناظم الاطباء). بکسر اول جامه ای از تن کنده بکسی دادن و در عرف جامه ای که ملوک و امراء بکسی دهند و کم از سه پارچه نباشد. دستار و جامه و کمربند. ج، خلاع. و فاخر از صفات اوست. (از آنندراج). در عربی خلعه بکسر اول و در تداول فارسی زبانان، بفتح اول تلفظ شود. تشریف. (یادداشت بخط مؤلف) : فرستاده را خلعت آراستند پس اسب گرانمایگان خواستند. فردوسی. دلیرانت را خلعت و باره ساز کسانی که باشند گردنفراز. فردوسی. یکی خلعتش داد کاندر جهان کس از مهتران آن ندید ازمهان. فردوسی. بر ایشان یکی خلعت افکند شاه کزآن ماند اندر شگفتی سپاه. فردوسی. اما رسول چون بنشابور آمد با دو خادم و دو خلعت و کرامات و لوا و عهد... هزار درم در کار ایشان بشد. (تاریخ بیهقی). روزشنبه بیستم ماه محرم، رسول را بیاوردند و خلعتی دادند سخت فاخر. (تاریخ بیهقی). گفت ناچار بونصر نامه نویسد و تذکره و پیغامها... و خلعت و وصلت رسول را بدهد. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود گفت: خواجه را... مبارکباد خلعت وزارت. (تاریخ بیهقی). بیارد سوی بوستان خلعتی که لؤلؤش پود است و پیروزه تار. ناصرخسرو. شادمانی بدان کت از سلطان خلعتی فاخر آمد و منشور. ناصرخسرو. کرا عقل از فضائل خلعت دینی بپوشاند نتاند کرد از آن خلعت هگرز این دیو عریانش. ناصرخسرو. بسیار داد خلعتم اول وز آن سپس بگرفت خیره باز به انجام خلعتش. ناصرخسرو. از چنین کارهای بی ترتیب دل من خون شد و جگر بشکافت سخن خوب و نغز طوطی گفت خلعت طوق مشک فاخته یافت. مسعودسعد. زاهدی را پادشاه روزگار... خلعتی گرانمایه داد. (کلیله و دمنه). بر اسب بخت کرد سوارم بتازگی تا خلعتم ممزج و اسب سوار کرد. خاقانی. آن زمان کز بهر دونان عشق او خلعت برید. خاقانی. سوی من خلعتی بساز فرست. خاقانی. لیک خواهد که بپوسیدن آن در تنم خلعت بیشی پوشد. خاقانی. طایفه ای از لشکر عضدالدوله بخدمت او رفتند و او ایشان را نوازش کرد و خلعت داد. (ترجمه تاریخ یمینی). سلطان او را با تشریف لایق و خلعت گرانمایه گسیل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). خلعت طاوس آید ز آسمان کی رسد از رنگ دعویها بر آن. مولوی. ملکزاده را بر حال تباه او رحمت آمد، خلعت و نعمت داد. (گلستان سعدی). یک خلقت زیبا به از هزار خلعت دیبا. (گلستان سعدی). گفت: دامن بدار! درویش گفت: دامن از کجا آرم که جامه ندارم. ملک را بر حال صعب او رحمت آمد و خلعتی بر آن مزید کرد. (گلستان سعدی). بطهارت گذران منزل پیری و مکن خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده. حافظ. - خلعت آراستن، جامۀ گرانبها برای کسی فراهم کردن: سزاوار او خلعت آراستند ز گنج آنچه پرمایه تر خواستند. فردوسی. یکی خلعت آراست شاه زمین که کردند هر کس بر او آفرین. فردوسی. - خلعت آوردن، لباس و جامه فاخر و گرانبها از مقامی برای مقام دیگر پیشکش آوردن: خداوند یاد دارد بنیشابور رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد. (تاریخ بیهقی). - خلعت اسفهسالاری، لباس گرانبهایی که از طرف شاه بجهت سپهسالاری عطا میشود: بوالمظفر گفت: مبارکباد خلعت اسفهسالاری. (تاریخ بیهقی). - خلعت اسلام، کنایه از دین اسلام است: از ربقۀ دین و خلعت اسلام بیرون آمد. (ترجمه تاریخ یمینی). - خلعت افلاک، جامه افلاک، کنایه از تشریف و زیبائیهای عالم بالاست: خلعت افلاک نمی زیبدت خاکی و جز خاک نمی زیبدت. نظامی. - خلعت افکندن، خلعت بر دوش کسی انداختن. خلعت دادن: بر آن موبدان خلعت افکند نیز درم داد و دینار و بسیار چیز. فردوسی. بر آن نامور خلعت افکند نیز. فردوسی. - خلعت انصاف، جامۀ انصاف. انصاف: خلعت انصاف می دوزد مگر. خاقانی. - خلعت ایزدی، لباس خدائی. کنایه از موهبت الهی: خرد خود یکی خلعت ایزدیست از اندیشه دور است و دور از بدی است. فردوسی. - خلعت پوشانیدن،تشریف بر تن کسی کردن. خلعت کسی را پوشانیدن: ششم جمادی الاولی خلعت پوشانیدند. (تاریخ بیهقی). خلعتی پوشانیدند که کمر هزارگانی بود در آن خلعت. (تاریخ بیهقی). امیر فرمود تا پسر وزیر عبدالجبار مراخلعت پوشانید. (تاریخ بیهقی). - خلعت حاجبی، جامه ای که از طرف شاه بجهت حاجب دربار شدن می پوشانیدند: امیر فرمود وی را بجامه خانه بردند و خلعت حاجبی پوشانیدند. (تاریخ بیهقی). - خلعت خاص، خلعت مخصوص: از بر خودخلعت خاصم فرست. عطار. - خلعت دادن، خلعت بخشیدن: کارها بر آن جانب قرار گرفت... فرزند را خلعت داد. (تاریخ بیهقی). - خلعت راست کردن، خلعت آماده کردن: خلعتها راست کردند و درپوشیدند و پیش آمدند. (تاریخ بیهقی). گفت: امیر را بگوی که بباید فرمود تا خلعت وی راست کنند زیاده از آنکه آریاق را. (تاریخ بیهقی). - خلعت سپاهسالاری، خلعتی که بجهت سپهسالار شدن می بخشند: خلعت سپاهسالاری بر او پوشیدند. (تاریخ بیهقی). - خلعت شاه، خلعتی که از طرف شاه داده شده است: همه خلعت شاه پیش آورید بر او آفرین کرد هر کس که دید. فردوسی. - خلعت شهریار، خلعت شاه. خلعتی که شاه بخشیده است: کسی گردنش را فرستاده وار بیاراستی خلعت شهریار. فردوسی. - خلعت عارضی، خلعتی که برای مقام عارضی بکسی بخشند: روز دیگر شنبه بوالفتح را بجامه خانه بردند و خلعت عارضی پوشید. (تاریخ بیهقی). - خلعت فرمودن، دستور بخشیدن خلعت دادن. کنایه از خلعت بخشیدن: اگر رای عالی بیند او را بخواند و خلعت فرماید تا بدین شغل قیام کند. (تاریخ بیهقی). گروهی را شغلها دادند و خلعتها فرمودند و گروهی را برکندند و قفا بدریدند. (تاریخ بیهقی). - خلعت کردگار، جامه ای که از طرف خدا بخشیده شود. کنایه از موهبت الهی: ازین هرسه گوهر بود مایه دار که زیبا بود خلعت کردگار. فردوسی. - خلعت مصریان، خلعت فاطمیان. خلعتی که فاطمیان بمردمان می دادند: بوسهل گفت: حجت بزرگتر از اینکه مرد قرمطی است و خلعت مصریان پوشید. (تاریخ بیهقی). حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت تا بار دیگر برغم خلفا هیچکس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد. (تاریخ بیهقی). - خلعت مهتری، خلعت بزرگی. خلعت سروری: بدان سور هر کس که بشتافتند همه خلعت مهتری یافتند. فردوسی. - خلعت نوروزی، کنایه از سبزی وخرمی است که گیاهان در بهار و نوروز بدست آرند: درختان را بخلعت نوروزی قبای سبزورق در بر کرده. (گلستان سعدی). - خلعت وزارت، خلعت که جهت وزارت بر کس پوشانند: بر روزگار امیر محمد که بر تخت ملک بنشست وزارت یافته و خلعت وزارت پوشیده. (تاریخ بیهقی). امیر روی بخواجه کرد و گفت: خلعت وزارت بباید پوشید که شغل در پیش بسیار داریم. (تاریخ بیهقی). - خلعت یافتن، خلعت گرفتن. کنایه از عزت و احترام یافتن است: حسنک برفت و کوکبۀ بزرگ با وی از قضات... نواخت و خلعت یافتند. (تاریخ بیهقی). - ، تشریف به دست آوردن. لطف و فیض یافتن: ببینی بدین داد و نیکی گمان که او خلعتی یابد از آسمان. فردوسی. ، موهبت. (یادداشت بخط مؤلف) : تهمتن چنین گفت:کاین زور و فر یکی خلعتی باشد از دادگر شما سر بسر بهره دارید ازین نه جای گله است از جهان آفرین. فردوسی. ، مطلق جامه: کفن مرگ را بسود تنش خلعت عمر نابسوده هنوز. خاقانی. گفت حنوط و کفنش برکشید غالیه و خلعت مادر کشید. نظامی. ، کفن. (یادداشت بخط مؤلف) ، خطی را گویند که خوش نویسان بهنگام اصلاح دادن بشاگردان بر گرد حرفی که خوب نوشته باشد می کشند. (آنندراج). - خلعت دادن حروف، خط کشیدن بر گرد حروفی که شاگرد خوب نوشته باشد از جانب مربی و خوش نویس: گردنش ز نزاکت زیاده خلعت بخط غبار داده. تاثیر (از آنندراج). بگاه مشق ز حسن رقم دهد قلمت بشاهد خط یاقوت خلعت تعلیم. ظهوری (از آنندراج)
جامه و جز آن که بزرگی مر کسی را پوشاند. و تن پوش که پادشاه و یا امیری مر نوکر خود را پوشاند. پایزه. (ناظم الاطباء). بکسر اول جامه ای از تن کنده بکسی دادن و در عرف جامه ای که ملوک و امراء بکسی دهند و کم از سه پارچه نباشد. دستار و جامه و کمربند. ج، خلاع. و فاخر از صفات اوست. (از آنندراج). در عربی خلعه بکسر اول و در تداول فارسی زبانان، بفتح اول تلفظ شود. تشریف. (یادداشت بخط مؤلف) : فرستاده را خلعت آراستند پس اسب گرانمایگان خواستند. فردوسی. دلیرانت را خلعت و باره ساز کسانی که باشند گردنفراز. فردوسی. یکی خلعتش داد کاندر جهان کس از مهتران آن ندید ازمهان. فردوسی. بر ایشان یکی خلعت افکند شاه کزآن ماند اندر شگفتی سپاه. فردوسی. اما رسول چون بنشابور آمد با دو خادم و دو خلعت و کرامات و لوا و عهد... هزار درم در کار ایشان بشد. (تاریخ بیهقی). روزشنبه بیستم ماه محرم، رسول را بیاوردند و خلعتی دادند سخت فاخر. (تاریخ بیهقی). گفت ناچار بونصر نامه نویسد و تذکره و پیغامها... و خلعت و وصلت رسول را بدهد. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود گفت: خواجه را... مبارکباد خلعت وزارت. (تاریخ بیهقی). بیارد سوی بوستان خلعتی که لؤلؤش پود است و پیروزه تار. ناصرخسرو. شادمانی بدان کت از سلطان خلعتی فاخر آمد و منشور. ناصرخسرو. کرا عقل از فضائل خلعت دینی بپوشاند نتاند کرد از آن خلعت هگرز این دیو عریانش. ناصرخسرو. بسیار داد خلعتم اول وز آن سپس بگرفت خیره باز به انجام خلعتش. ناصرخسرو. از چنین کارهای بی ترتیب دل من خون شد و جگر بشکافت سخن خوب و نغز طوطی گفت خلعت طوق مشک فاخته یافت. مسعودسعد. زاهدی را پادشاه روزگار... خلعتی گرانمایه داد. (کلیله و دمنه). بر اسب بخت کرد سوارم بتازگی تا خلعتم ممزج و اسب سوار کرد. خاقانی. آن زمان کز بهر دونان عشق او خلعت برید. خاقانی. سوی من خلعتی بساز فرست. خاقانی. لیک خواهد که بپوسیدن آن در تنم خلعت بیشی پوشد. خاقانی. طایفه ای از لشکر عضدالدوله بخدمت او رفتند و او ایشان را نوازش کرد و خلعت داد. (ترجمه تاریخ یمینی). سلطان او را با تشریف لایق و خلعت گرانمایه گسیل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). خلعت طاوس آید ز آسمان کی رسد از رنگ دعویها بر آن. مولوی. ملکزاده را بر حال تباه او رحمت آمد، خلعت و نعمت داد. (گلستان سعدی). یک خلقت زیبا به از هزار خلعت دیبا. (گلستان سعدی). گفت: دامن بدار! درویش گفت: دامن از کجا آرم که جامه ندارم. ملک را بر حال صعب او رحمت آمد و خلعتی بر آن مزید کرد. (گلستان سعدی). بطهارت گذران منزل پیری و مکن خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده. حافظ. - خلعت آراستن، جامۀ گرانبها برای کسی فراهم کردن: سزاوار او خلعت آراستند ز گنج آنچه پرمایه تر خواستند. فردوسی. یکی خلعت آراست شاه زمین که کردند هر کس بر او آفرین. فردوسی. - خلعت آوردن، لباس و جامه فاخر و گرانبها از مقامی برای مقام دیگر پیشکش آوردن: خداوند یاد دارد بنیشابور رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد. (تاریخ بیهقی). - خلعت اسفهسالاری، لباس گرانبهایی که از طرف شاه بجهت سپهسالاری عطا میشود: بوالمظفر گفت: مبارکباد خلعت اسفهسالاری. (تاریخ بیهقی). - خلعت اسلام، کنایه از دین اسلام است: از ربقۀ دین و خلعت اسلام بیرون آمد. (ترجمه تاریخ یمینی). - خلعت افلاک، جامه افلاک، کنایه از تشریف و زیبائیهای عالم بالاست: خلعت افلاک نمی زیبدت خاکی و جز خاک نمی زیبدت. نظامی. - خلعت افکندن، خلعت بر دوش کسی انداختن. خلعت دادن: بر آن موبدان خلعت افکند نیز درم داد و دینار و بسیار چیز. فردوسی. بر آن نامور خلعت افکند نیز. فردوسی. - خلعت انصاف، جامۀ انصاف. انصاف: خلعت انصاف می دوزد مگر. خاقانی. - خلعت ایزدی، لباس خدائی. کنایه از موهبت الهی: خرد خود یکی خلعت ایزدیست از اندیشه دور است و دور از بدی است. فردوسی. - خلعت پوشانیدن،تشریف بر تن کسی کردن. خلعت کسی را پوشانیدن: ششم جمادی الاولی خلعت پوشانیدند. (تاریخ بیهقی). خلعتی پوشانیدند که کمر هزارگانی بود در آن خلعت. (تاریخ بیهقی). امیر فرمود تا پسر وزیر عبدالجبار مراخلعت پوشانید. (تاریخ بیهقی). - خلعت حاجبی، جامه ای که از طرف شاه بجهت حاجب دربار شدن می پوشانیدند: امیر فرمود وی را بجامه خانه بردند و خلعت حاجبی پوشانیدند. (تاریخ بیهقی). - خلعت خاص، خلعت مخصوص: از بر خودخلعت خاصم فرست. عطار. - خلعت دادن، خلعت بخشیدن: کارها بر آن جانب قرار گرفت... فرزند را خلعت داد. (تاریخ بیهقی). - خلعت راست کردن، خلعت آماده کردن: خلعتها راست کردند و درپوشیدند و پیش آمدند. (تاریخ بیهقی). گفت: امیر را بگوی که بباید فرمود تا خلعت وی راست کنند زیاده از آنکه آریاق را. (تاریخ بیهقی). - خلعت سپاهسالاری، خلعتی که بجهت سپهسالار شدن می بخشند: خلعت سپاهسالاری بر او پوشیدند. (تاریخ بیهقی). - خلعت شاه، خلعتی که از طرف شاه داده شده است: همه خلعت شاه پیش آورید بر او آفرین کرد هر کس که دید. فردوسی. - خلعت شهریار، خلعت شاه. خلعتی که شاه بخشیده است: کسی گردنش را فرستاده وار بیاراستی خلعت شهریار. فردوسی. - خلعت عارضی، خلعتی که برای مقام عارضی بکسی بخشند: روز دیگر شنبه بوالفتح را بجامه خانه بردند و خلعت عارضی پوشید. (تاریخ بیهقی). - خلعت فرمودن، دستور بخشیدن خلعت دادن. کنایه از خلعت بخشیدن: اگر رای عالی بیند او را بخواند و خلعت فرماید تا بدین شغل قیام کند. (تاریخ بیهقی). گروهی را شغلها دادند و خلعتها فرمودند و گروهی را برکندند و قفا بدریدند. (تاریخ بیهقی). - خلعت کردگار، جامه ای که از طرف خدا بخشیده شود. کنایه از موهبت الهی: ازین هرسه گوهر بود مایه دار که زیبا بود خلعت کردگار. فردوسی. - خلعت مصریان، خلعت فاطمیان. خلعتی که فاطمیان بمردمان می دادند: بوسهل گفت: حجت بزرگتر از اینکه مرد قرمطی است و خلعت مصریان پوشید. (تاریخ بیهقی). حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت تا بار دیگر برغم خلفا هیچکس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد. (تاریخ بیهقی). - خلعت مهتری، خلعت بزرگی. خلعت سروری: بدان سور هر کس که بشتافتند همه خلعت مهتری یافتند. فردوسی. - خلعت نوروزی، کنایه از سبزی وخرمی است که گیاهان در بهار و نوروز بدست آرند: درختان را بخلعت نوروزی قبای سبزورق در بر کرده. (گلستان سعدی). - خلعت وزارت، خلعت که جهت وزارت بر کس پوشانند: بر روزگار امیر محمد که بر تخت ملک بنشست وزارت یافته و خلعت وزارت پوشیده. (تاریخ بیهقی). امیر روی بخواجه کرد و گفت: خلعت وزارت بباید پوشید که شغل در پیش بسیار داریم. (تاریخ بیهقی). - خلعت یافتن، خلعت گرفتن. کنایه از عزت و احترام یافتن است: حسنک برفت و کوکبۀ بزرگ با وی از قضات... نواخت و خلعت یافتند. (تاریخ بیهقی). - ، تشریف به دست آوردن. لطف و فیض یافتن: ببینی بدین داد و نیکی گمان که او خلعتی یابد از آسمان. فردوسی. ، موهبت. (یادداشت بخط مؤلف) : تهمتن چنین گفت:کاین زور و فر یکی خلعتی باشد از دادگر شما سر بسر بهره دارید ازین نه جای گله است از جهان آفرین. فردوسی. ، مطلق جامه: کفن مرگ را بسود تنش خلعت عمر نابسوده هنوز. خاقانی. گفت حنوط و کفنش برکشید غالیه و خلعت مادر کشید. نظامی. ، کفن. (یادداشت بخط مؤلف) ، خطی را گویند که خوش نویسان بهنگام اصلاح دادن بشاگردان بر گرد حرفی که خوب نوشته باشد می کشند. (آنندراج). - خلعت دادن حروف، خط کشیدن بر گرد حروفی که شاگرد خوب نوشته باشد از جانب مربی و خوش نویس: گردنش ز نزاکت زیاده خلعت بخط غبار داده. تاثیر (از آنندراج). بگاه مشق ز حسن رقم دهد قلمت بشاهد خط یاقوت خلعت تعلیم. ظهوری (از آنندراج)
بندگی. (منتهی الارب). فرمان بردن. (آنندراج) .فرمانبرداری. (مهذب الاسماء). اطاعت. انقیاد. عبودیت. طوع. اقه. طواعیه. پرستش. عبادت. برّ. دین. ماعون. فرمان: قوله تعالی، لهم طاعه و قول معروف. (قرآن 20/47 و 21) مراد بطاعت، امتثال فرمان خداست. (تفسیر ابوالفتوح رازی). ج، طاعات: نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف راست گوئی که همه سخره و شاکار کنی. کسائی. طبایع گر ستون تن، ستون را هم بپوسد بن نگردد آن ستون فانی، کش از طاعت زنی فانه. کسائی. طاعت تو چون نماز است و هر آنکس کز نماز سر بتابد بیشک او را کرد باید سنگسار. فرخی. طاعت خلق باد باشد باد کس گرفتار باد هیچ مباد. فرخی. ولایت هرات مارا داد و ولایت گوزگانان به برادر ما، پس آنگه او راسوگند داده بودند که در فرمان و طاعت ما باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 214). اعیان هر دو بطن از بنی هاشم، علویان و عباسیان بر طاعت و متابعت وی بیارامیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 287) فجلس مجلساً عاماً بحضره اولیاء الدعوه... فرغبوا الی امیرالمؤمنین فی القیام بحق اﷲ فیهم، و التزموا ما اوجبه اﷲ من الطاعه علیهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 301). الزام نمودند مارا آنچه خداوند بر ایشان واجب ساخته از طاعت امام بواسطۀ بیعت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). به دست گیرم آنچه را با خدا پیوسته ام بر آن به دست گرفتن اهل طاعت، و اهل حق و وفاء، حق و وفاء خود را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). وصیت کنم شما را که خدای عز ذکره را به یگانگی شناسید و وی را طاعت دارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). شحنه علی تکین به بدبوس گریخت، وغازیان ماوراءالنهر و مردم شهر بطاعت پیش آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). و اگر کشته شوم رواست در طاعت خداوند خویش شهادت یابم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). به ضرورت بتوان دانست که از آن دو تن کدام کس را طاعت باید داشت. (تاریخ بیهقی). پادشاهان را چون دادگر و نیکوکردار و نیکوسیرت و نیکوآثار باشند طاعت باید داشت. (تاریخ بیهقی). و مردم شهر بطاعت پیش آمدند، و دولت عالی را بندگی نمودند. (تاریخ بیهقی). دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما بیارامید. (تاریخ بیهقی). اعیان و مقدّمان بنشسته بودند، و طاعت و بندگی نموده. (تاریخ بیهقی). من که آلتون تاشم جز بندگی و طاعت راست ندارم. (تاریخ بیهقی). و ستوده آن است که قوت آرزو و خشم در طاعت قوّت خرد باشد. (تاریخ بیهقی). رسول فرستاد، و زیاده طاعت و بندگی نمود. (تاریخ بیهقی). ما در این هفته حرکت خواهیم کرد (مسعود) ...جهانی در هوی و طاعت ما بیارامیده. (تاریخ بیهقی) (رعیت) باید که از پادشاه و لشکر بترسند ترسیدنی تمام و طاعت دارند. (تاریخ بیهقی). چون تو دو چیزی بتن و جان خویش طاعت بر جان و تن تو دوتاست. ناصرخسرو. از طاعت تمام شود ای پسر ترا این جان ناتمام سرانجام کار تام. ناصرخسرو. تا تن من طاعت او یافته ست طاعت دارد همی اهریمنم. ناصرخسرو. این عورت بود آنکه پیدا شد در طاعت دیو از آدم و حوا. ناصرخسرو. مر آن راست فردا نعیم اندرو که امروز بر طاعتش صابریست. ناصرخسرو. بنگر آن را در رکوع و بنگر آن را در سجود پس همین کن تو ز طاعتها که می ایشان کنند. ناصرخسرو. خار و سنگ درۀ یمکان از طاعت تو در دماغ و دهن بنده ات عود و شکر است. ناصرخسرو. آنها که ندانند بطاعت حق روزی بر جور و جفااند، نه بر عدل و وفااند. ناصرخسرو. گفتمت بنده را که به بی طاعتی بکش وانگه بکشت ار تو نبودی بطاعتش. ناصرخسرو. ای آنکه ترا یار نبوده ست و نباشد در طاعت تو جز تو کسی نیست مرایار. ناصرخسرو. وز طاعت خورشید همی روز و شب آید کو سوی خرد علت روز است و شب تار. ناصرخسرو. طاعت ارکان ببین مر چرخ و انجم را بطبع تا بطاعت چرخ و انجمشان همی حیوان کنند. ناصرخسرو. گر مردمی تو طاعت یزدان کن تا از عذاب آتش نازاری. ناصرخسرو. و آنجا نرود مگر که طاعت نه مهتری و نه با فلانی. ناصرخسرو. سنگ یمکان دره زی من رهی از طاعت فضلها دارد بر لؤلؤ عمانی. ناصرخسرو. اکنونت دراز کرد میباید طاعت که گرفت عمر کوتاهی. ناصرخسرو. آن را که او اسیر کند طاعت تیر هوای دل نکند خسته. ناصرخسرو. من نه همی طاعت از آن دارمش تا می و شیرم دهد و انگبین. ناصرخسرو. خدای از تو دانش بطاعت پذیرد مبر پیش او طاعت جاهلانه. ناصرخسرو. گر نبدی فضل خدا و رسول کی ز کسی طاعت و نیکیستی. ناصرخسرو. طاعت بگمانی بنمایدت و لیکن لعنت کندت گر نشود راست گمانیش. ناصرخسرو. سی سال پادشاهی کرد، و دیوان را در طاعت آورد. (نوروزنامه). بستۀ طاعت تو گردون باد گیتی از نعمت تو قارون باد. مسعودسعد. درگهش کعبه شد که طاعت خلق چو بسنت کنند مبرور است. مسعودسعد. و دوست و دشمن در ربقۀ خدمت و طاعت ملوک جمع شوند. (کلیله و دمنه) .و مطاوعت ایشان را بطاعت خویش و رسول خود ملحق گردانید. (کلیله و دمنه). و جباران روزگار در ربقۀ طاعت و خدمت کشید. (کلیله و دمنه). و هوی و طاعت اخلاص و مناصحت ایشان را از لوازم دین شمرد. (کلیله و دمنه) .هر که طاعت را شعار خویش کند از ثمرات دنیی و عقبی بهره ور گردد. (کلیله و دمنه). و بدانند که طاعت ملوک و خدمت پادشاهان فاضلتر اعمال است. (کلیله و دمنه) .آخر رای من بر عبادت قرار گرفت، چه مشقت طاعت در جنب نجات آخرت وزنی ندارد. (کلیله و دمنه). و عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت... سوم، طاعت پادشاه عادل. (کلیله و دمنه). و دلهای خواص و عوام... بر طاعت و عبودیت بیارامید. (کلیله و دمنه). و شرف سعادت خویش در طاعت و متابعت او شناختند. (کلیله و دمنه). می خوری به کز ریا طاعت کنی گفتم و تیر از کمان آید برون. خاقانی. که بعد طاعت قرآن و سجده در کعبه پس از درود رسول و صحابه در محراب. خاقانی. حق طاعت وضراعت او به تیسیر امل و تقریر عمل به ادا رسانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 336). خواست تا ناحیت غرشستان را بتدبیر خویش گیرد، و شار را بطاعت آرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 338). طاعت کند سرشک ندامت گناه را باران سپید میکند ابر سیاه را. مولوی. طاعت عامه گناه خاصگان وصلت عامه حجاب خاص دان. مولوی. عابدان جزای طاعت خواهند، و بازرگانان بهای بضاعت. (گلستان). طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست. سعدی. عذر تقصیر خدمت آوردم که ندارم بطاعت استظهار. سعدی. شاه را بی نفاق طاعت کن بقبولی از آن قناعت کن. اوحدی. در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد. نشاط معتمدالدوله
بندگی. (منتهی الارب). فرمان بردن. (آنندراج) .فرمانبرداری. (مهذب الاسماء). اطاعت. انقیاد. عبودیت. طوع. اِقَه. طواعیه. پرستش. عبادت. بِرّ. دین. ماعون. فرمان: قوله تعالی، لهم طاعه و قول معروف. (قرآن 20/47 و 21) مراد بطاعت، امتثال فرمان خداست. (تفسیر ابوالفتوح رازی). ج، طاعات: نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف راست گوئی که همه سخره و شاکار کنی. کسائی. طبایع گر ستون تن، ستون را هم بپوسد بن نگردد آن ستون فانی، کش از طاعت زنی فانه. کسائی. طاعت تو چون نماز است و هر آنکس کز نماز سر بتابد بیشک او را کرد باید سنگسار. فرخی. طاعت خلق باد باشد باد کس گرفتار باد هیچ مباد. فرخی. ولایت هرات مارا داد و ولایت گوزگانان به برادر ما، پس آنگه او راسوگند داده بودند که در فرمان و طاعت ما باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 214). اعیان هر دو بطن از بنی هاشم، علویان و عباسیان بر طاعت و متابعت وی بیارامیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 287) فجلس مجلساً عاماً بحضره اولیاء الدعوه... فرغبوا الی امیرالمؤمنین فی القیام بحق اﷲ فیهم، و التزموا ما اوجبه اﷲ من الطاعه علیهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 301). الزام نمودند مارا آنچه خداوند بر ایشان واجب ساخته از طاعت امام بواسطۀ بیعت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). به دست گیرم آنچه را با خدا پیوسته ام بر آن به دست گرفتن اهل طاعت، و اهل حق و وفاء، حق و وفاء خود را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). وصیت کنم شما را که خدای عز ذکره را به یگانگی شناسید و وی را طاعت دارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). شحنه علی تکین به بدبوس گریخت، وغازیان ماوراءالنهر و مردم شهر بطاعت پیش آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). و اگر کشته شوم رواست در طاعت خداوند خویش شهادت یابم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). به ضرورت بتوان دانست که از آن دو تن کدام کس را طاعت باید داشت. (تاریخ بیهقی). پادشاهان را چون دادگر و نیکوکردار و نیکوسیرت و نیکوآثار باشند طاعت باید داشت. (تاریخ بیهقی). و مردم شهر بطاعت پیش آمدند، و دولت عالی را بندگی نمودند. (تاریخ بیهقی). دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما بیارامید. (تاریخ بیهقی). اعیان و مقدّمان بنشسته بودند، و طاعت و بندگی نموده. (تاریخ بیهقی). من که آلتون تاشم جز بندگی و طاعت راست ندارم. (تاریخ بیهقی). و ستوده آن است که قوت آرزو و خشم در طاعت قوّت خرد باشد. (تاریخ بیهقی). رسول فرستاد، و زیاده طاعت و بندگی نمود. (تاریخ بیهقی). ما در این هفته حرکت خواهیم کرد (مسعود) ...جهانی در هوی و طاعت ما بیارامیده. (تاریخ بیهقی) (رعیت) باید که از پادشاه و لشکر بترسند ترسیدنی تمام و طاعت دارند. (تاریخ بیهقی). چون تو دو چیزی بتن و جان خویش طاعت بر جان و تن تو دوتاست. ناصرخسرو. از طاعت تمام شود ای پسر ترا این جان ناتمام سرانجام کار تام. ناصرخسرو. تا تن من طاعت او یافته ست طاعت دارد همی اهریمنم. ناصرخسرو. این عورت بود آنکه پیدا شد در طاعت دیو از آدم و حوا. ناصرخسرو. مر آن راست فردا نعیم اندرو که امروز بر طاعتش صابریست. ناصرخسرو. بنگر آن را در رکوع و بنگر آن را در سجود پس همین کن تو ز طاعتها که می ایشان کنند. ناصرخسرو. خار و سنگ درۀ یمکان از طاعت تو در دماغ و دهن بنده ات عود و شکر است. ناصرخسرو. آنها که ندانند بطاعت حق روزی بر جور و جفااند، نه بر عدل و وفااند. ناصرخسرو. گفتمت بنده را که به بی طاعتی بکش وانگه بکشت ار تو نبودی بطاعتش. ناصرخسرو. ای آنکه ترا یار نبوده ست و نباشد در طاعت تو جز تو کسی نیست مرایار. ناصرخسرو. وز طاعت خورشید همی روز و شب آید کو سوی خرد علت روز است و شب تار. ناصرخسرو. طاعت ارکان ببین مر چرخ و انجم را بطبع تا بطاعت چرخ و انجمشان همی حیوان کنند. ناصرخسرو. گر مردمی تو طاعت یزدان کن تا از عذاب آتش نازاری. ناصرخسرو. و آنجا نرود مگر که طاعت نه مهتری و نه با فلانی. ناصرخسرو. سنگ یمکان دره زی من رهی از طاعت فضلها دارد بر لؤلؤ عمانی. ناصرخسرو. اکنونت دراز کرد میباید طاعت که گرفت عمر کوتاهی. ناصرخسرو. آن را که او اسیر کند طاعت تیر هوای دل نکند خسته. ناصرخسرو. من نه همی طاعت از آن دارمش تا می و شیرم دهد و انگبین. ناصرخسرو. خدای از تو دانش بطاعت پذیرد مبر پیش او طاعت جاهلانه. ناصرخسرو. گر نبدی فضل خدا و رسول کی ز کسی طاعت و نیکیستی. ناصرخسرو. طاعت بگمانی بنمایدت و لیکن لعنت کندت گر نشود راست گمانیش. ناصرخسرو. سی سال پادشاهی کرد، و دیوان را در طاعت آورد. (نوروزنامه). بستۀ طاعت تو گردون باد گیتی از نعمت تو قارون باد. مسعودسعد. درگهش کعبه شد که طاعت خلق چو بسنت کنند مبرور است. مسعودسعد. و دوست و دشمن در ربقۀ خدمت و طاعت ملوک جمع شوند. (کلیله و دمنه) .و مطاوعت ایشان را بطاعت خویش و رسول خود ملحق گردانید. (کلیله و دمنه). و جباران روزگار در ربقۀ طاعت و خدمت کشید. (کلیله و دمنه). و هوی و طاعت اخلاص و مناصحت ایشان را از لوازم دین شمرد. (کلیله و دمنه) .هر که طاعت را شعار خویش کند از ثمرات دنیی و عقبی بهره ور گردد. (کلیله و دمنه). و بدانند که طاعت ملوک و خدمت پادشاهان فاضلتر اعمال است. (کلیله و دمنه) .آخر رای من بر عبادت قرار گرفت، چه مشقت طاعت در جنب نجات آخرت وزنی ندارد. (کلیله و دمنه). و عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت... سوم، طاعت پادشاه عادل. (کلیله و دمنه). و دلهای خواص و عوام... بر طاعت و عبودیت بیارامید. (کلیله و دمنه). و شرف سعادت خویش در طاعت و متابعت او شناختند. (کلیله و دمنه). می خوری به کز ریا طاعت کنی گفتم و تیر از کمان آید برون. خاقانی. که بعد طاعت قرآن و سجده در کعبه پس از درود رسول و صحابه در محراب. خاقانی. حق طاعت وضراعت او به تیسیر اَمَل و تقریر عمل به ادا رسانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 336). خواست تا ناحیت غرشستان را بتدبیر خویش گیرد، و شار را بطاعت آرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 338). طاعت کند سرشک ندامت گناه را باران سپید میکند ابر سیاه را. مولوی. طاعت عامه گناه خاصگان وصلت عامه حجاب خاص دان. مولوی. عابدان جزای طاعت خواهند، و بازرگانان بهای بضاعت. (گلستان). طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست. سعدی. عذر تقصیر خدمت آوردم که ندارم بطاعت استظهار. سعدی. شاه را بی نفاق طاعت کن بقبولی از آن قناعت کن. اوحدی. در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد. نشاط معتمدالدوله
سرشکستگی هر مقدار که باشد، جمع سلعات سلاع، آنکه پوست بشکافد، آژخ که بی درد بر اندام پدید آید، خنازیر. متاع و اسباب کالای تجاری، جمع سلع، آژخ که بی درد بر اندام پدید آید، جمع سلع
سرشکستگی هر مقدار که باشد، جمع سلعات سلاع، آنکه پوست بشکافد، آژخ که بی درد بر اندام پدید آید، خنازیر. متاع و اسباب کالای تجاری، جمع سلع، آژخ که بی درد بر اندام پدید آید، جمع سلع
شکوفه های خرما، گرده گرده گل ها و شکوفه ها، دید بانگاه جای بلند، کرانه، چغاله میوه و یا بر درختان در آغاز گوالش شکوفه گلهای نر و ماده خرما که هر یک به طور جداگانه در محفظه ای به نام اسپات پوشیده هستند اول بار خرما
شکوفه های خرما، گرده گرده گل ها و شکوفه ها، دید بانگاه جای بلند، کرانه، چغاله میوه و یا بر درختان در آغاز گوالش شکوفه گلهای نر و ماده خرما که هر یک به طور جداگانه در محفظه ای به نام اسپات پوشیده هستند اول بار خرما
دیدار، رخسار چهره، یک شکوفه خرما، گریبانه آرایش نیامی ریژباره (ریژ هوا و هوس)، تک پران زنی را گویند که گاه خود را به مردان بیگانه بنمایاند، همه دان آگاه از چند و چون زندگی دیگران
دیدار، رخسار چهره، یک شکوفه خرما، گریبانه آرایش نیامی ریژباره (ریژ هوا و هوس)، تک پران زنی را گویند که گاه خود را به مردان بیگانه بنمایاند، همه دان آگاه از چند و چون زندگی دیگران
اگر بیند که طلع داشت، دلیل که او فرزندی آید. اگر بیند که آن طلع خورد، دلیل مال و نعمت است. اگر بیند طلع بسیار داشت و می خورد و به کسی نمی داد، دلیل که پادشاه مال او را به غضب بستاند. محمد بن سیرین دیدن طلع بر سه وجه است. اول: فرزند. دوم: نعمت. سوم .
اگر بیند که طلع داشت، دلیل که او فرزندی آید. اگر بیند که آن طلع خورد، دلیل مال و نعمت است. اگر بیند طلع بسیار داشت و می خورد و به کسی نمی داد، دلیل که پادشاه مال او را به غضب بستاند. محمد بن سیرین دیدن طلع بر سه وجه است. اول: فرزند. دوم: نعمت. سوم .
لعت به خواب دیدن، چون پاکیزه و نیکو بود، دلیل بر عزت یافتن و مرتبت و ریاست و مملکت و زن و کنیزک بود و حکم و تاویلش به قدر و قیمت خلعت دهنده بود. محمد بن سیرین گر بیند پادشاهی خلعت بدو داد، دلیل که از سلطان به قدر آن مال و نعمت یابد. اگر بیند عالمی او را خلعت داد، دلیل است که از آن عالم او را علم حاصل شود. خلعت به خواب دیدن، چون پاکیزه و نیکو بود، دلیل بر عزت یافتن و مرتبت و ریاست و مملکت و زن و کنیزک بود و حکم و تاویلش به قدر و قیمت خلعت دهنده بود. اگر کسی بیند خلعت او جامه کرباس بود و نیکو و سفید یا سبز بود، دلیل که عز و جاه دنیا و عقبی یابد. اگر بیند خلعت او از دیبا یا جامه ابریشمین بود، دلیل که عزت و نعمت دنیائی بیابد. اگر کسی بیند خلعت او جامه کرباس بود و نیکو و سفید یا سبز بود، دلیل که عز و جاه دنیا و عقبی یابد. اگر بیند خلعت او از دیبا یا جامه ابریشمین بود، دلیل که عزت و نعمت دنیائی بیابد. اگر بیند پادشاهی خلعت بدو داد، دلیل که از سلطان به قدر آن مال و نعمت یابد. اگر بیند عالمی او را خلعت داد، دلیل است که از آن عالم او را علم حاصل شود.
لعت به خواب دیدن، چون پاکیزه و نیکو بود، دلیل بر عزت یافتن و مرتبت و ریاست و مملکت و زن و کنیزک بود و حکم و تاویلش به قدر و قیمت خلعت دهنده بود. محمد بن سیرین گر بیند پادشاهی خلعت بدو داد، دلیل که از سلطان به قدر آن مال و نعمت یابد. اگر بیند عالمی او را خلعت داد، دلیل است که از آن عالم او را علم حاصل شود. خلعت به خواب دیدن، چون پاکیزه و نیکو بود، دلیل بر عزت یافتن و مرتبت و ریاست و مملکت و زن و کنیزک بود و حکم و تاویلش به قدر و قیمت خلعت دهنده بود. اگر کسی بیند خلعت او جامه کرباس بود و نیکو و سفید یا سبز بود، دلیل که عز و جاه دنیا و عقبی یابد. اگر بیند خلعت او از دیبا یا جامه ابریشمین بود، دلیل که عزت و نعمت دنیائی بیابد. اگر کسی بیند خلعت او جامه کرباس بود و نیکو و سفید یا سبز بود، دلیل که عز و جاه دنیا و عقبی یابد. اگر بیند خلعت او از دیبا یا جامه ابریشمین بود، دلیل که عزت و نعمت دنیائی بیابد. اگر بیند پادشاهی خلعت بدو داد، دلیل که از سلطان به قدر آن مال و نعمت یابد. اگر بیند عالمی او را خلعت داد، دلیل است که از آن عالم او را علم حاصل شود.