جدول جو
جدول جو

معنی طلاناز - جستجوی لغت در جدول جو

طلاناز(دخترانه)
طلا (عربی) + ناز (فارسی) زیبا چون طلا
تصویری از طلاناز
تصویر طلاناز
فرهنگ نامهای ایرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طلاسان
تصویر طلاسان
(دخترانه)
طلا (عربی) + سان (فارسی) مانند زر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صفاناز
تصویر صفاناز
(دخترانه)
صفا (عربی) + ناز (فارسی) آنکه دارای یکرنگی و زیبایی است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فلکناز
تصویر فلکناز
(دخترانه)
بسیار زیبا، آنکه موجب نازش آسمان است، فلک (عربی) + ناز (فارسی)، نام ندیمه شیرین همسر خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کاناز
تصویر کاناز
(دخترانه)
چوب ریشه خوشه خرما
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گلناز
تصویر گلناز
(دخترانه)
کسی که ناز و غمزه اش مثل گل است، دارای ناز و عشوه ای چون گل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از الناز
تصویر الناز
(دخترانه)
محبوب مردم، عشق مردم، ایل ناز، موجب نازش ایل، ال (ترکی) + ناز (فارسی)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ساناز
تصویر ساناز
(دخترانه)
کمیاب، محترم، شهره پاکی، نام گلی، نوعی گل، نادر، کمیاب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تلناز
تصویر تلناز
(دخترانه)
موی قشنگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دلناز
تصویر دلناز
(دخترانه)
آنکه قلب و دلش ناز است، موجب فخر و مباهات دل، زیبا، مطبوع
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طلاکار
تصویر طلاکار
کسی که پیشه اش ساختن اشیای زرین، به کار بردن تارهای طلا در چیزی یا آب طلا دادن به چیزی است، آنچه نقش و نگارش از طلا باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاناز
تصویر کاناز
قسمت انتهایی خوشۀ خرما که به شاخه چسبیده است، کنز، کناز، برای مثال من بدان آمدم به خدمت تو / که برآید رطب ز کانازم (رودکی - ۵۲۵)
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
طلاکار، کیمیاگر:
شود شمشۀ زر از این باده خس
طلاساز را دردش اکسیر بس.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: با + ناز، که ناز دارد، نازدار، پرناز:
سمن بوی خوبان باناز و شرم
همه پیش کسری برفتند نرم،
فردوسی،
دلارای و بارای و باناز و شرم
سخن گفتنش خوب و آوای نرم،
فردوسی،
باناز وبی نیاز به بیداری و به خواب
بر تن حریر بودت و در گوش بانگ زیر،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مُلْ لا)
یکی از گوشه های دستگاه شور است. ملانیازی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(گُ لِ)
نوعی از گل است
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ)
از ندیمه های شیرین معشوقۀ فرهاد و خسرو پرویز:
وز آن سو آفتاب بت پرستان
نشسته گرد او ده نارپستان
فرنگیس و سهیل سروبالا
عجب نوش و فلکناز و همیلا.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 133)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
الان. اران. سرزمین الان:
الانان و غز گشت پرداخته
شد آن پادشاهی همه تاخته.
فردوسی.
بخواند و بسی پندها دادشان
براه الانان فرستادشان.
فردوسی.
به ایرانیان گفت الانان و هند
شد از بیم شمشیر ما چون پرند.
فردوسی.
کشیدند لشکر بدشت نبرد
الانان و دریا پس پشت کرد.
فردوسی.
رجوع به الان و اران و آلان شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
مانده ها. باقیها. (فرهنگ وصاف) (آنندراج) (استینگاس)
لغت نامه دهخدا
نام آلان است، چون خزران نام خزر: و هرگز هیچکس در آن زمین (روس نرسیده مگر گشتاسف بفرمان پدرش لهراسف در آن وقت که کیخسرو او را بخزران و آلانان فرستاد. (مجمل التواریخ)
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لا)
جمع واژۀ بلاّن. (منتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بلان شود
لغت نامه دهخدا
(پْلا / پِ)
فرانسوا دو... نویسندۀ فرانسوی مؤلف نمایشنامه ها و قطعات اپرا کمیک. مولد وی در میلو بسال 1874 میلادی و وفات در 1853
لغت نامه دهخدا
(طِ / طَ)
طلاساز، چیزی که کار نقش و نگارش از طلا باشد و کرده باشند، چون خانه طلاکار و شمشیر طلاکار:
منزل مردان ز نقش عاریت کاری خوش است
خانه چون فانوس از مهمان طلاکاری خوش است.
محسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ تَ / تِ)
طلابافته. زربفت:
لباس صورت اگر واژگون کنم بیند
که خرقۀ خشنم جامۀ طلاباف است.
عرفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قلانات
تصویر قلانات
رمه باژها بیگاری ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلا ساز
تصویر طلا ساز
کیمیا گر پارسی است تلا ساز زر ساز کیمیاگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاناز
تصویر کاناز
بن خوشه خرما آنجا که بنخل چسبیده: (من بدان آمدم بخدمت تو که بر آید رطب ز کانازم) (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاناز
تصویر کاناز
کناز، بن خوشه خرما، آن جا که به نخل چسبیده
فرهنگ فارسی معین
زرکوب، زراندود
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زرگر، کیمیاگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرنده ی دریایی و مهاجر به اندازه ی غاز، اردک مهاجرآلاغاز
فرهنگ گویش مازندرانی
راه اندازی کردن، اجرا کنید، رهبری کردن، فریاد زدن
دیکشنری اردو به فارسی
سوزاندن، سوختن، آسیب رساندن با حرارت
دیکشنری اردو به فارسی
آشوب کردن، تکان دادن، چرخاندن، لرزاندن، هم زدن، حرکت دادن
دیکشنری اردو به فارسی
ترکیب کردن، مخلوط کردن
دیکشنری اردو به فارسی