جدول جو
جدول جو

معنی طرقبه - جستجوی لغت در جدول جو

طرقبه
(طُ قَ بَ)
دهستان مرکزی بخش طرقبۀ شهرستان مشهد که در قسمت شمال باختری مشهد واقع و نفوس آن در حدود 9709 نفر و متشکل از 14 آبادی بزرگ و کوچک و قراء مهم آن جاغرق با 1628 تن سکنه و عنبران با 698 نفر جمعیت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرقبه
تصویر مرقبه
جای دیدبان در بلندی، مرقب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طرقه
تصویر طرقه
چکاوک، پرنده ای کوچک و خوش آواز شبیه گنجشک با تاج کوچکی بر روی سر، چکاو، چکوک، چاوک، ژوله، جل، جلک، هوژه، خجو، خاک خسپه، نارو، قبّره، قنبره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رقبه
تصویر رقبه
مفرد واژۀ رقاب، گردن، جمع رقبات، کنایه از ملک و زمینی که به کسی داده می شود که تا عمر دارد از آن بهره و فایده ببرد
فرهنگ فارسی عمید
(طَ)
از توابع خراسان، و دارای معدن زغال سنگ است. (جغرافی اقتصادی کیهان ص 40)
لغت نامه دهخدا
(طُ رَ قَ)
رجل طرقه، مرد به شب درآینده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ قَ)
یک بار، هرچه باشد. یقال: اتیته الیوم طرقهً او طرقتین، یعنی آمدم او را امروز یک بار یا دو بار. (منتهی الارب) (آنندراج) ، پیشه و صنعت: هذا طرقهالرجل، یعنی این پیشه و صنعت اوست. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ رِ قَ)
مؤنث طرق. زن فال سنگک گیر. ج، طرقات. رجوع به طرقات شود
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ قَ)
پی شتران. یقال: جائت الابل علی طرقه واحده، و علی خف واحد، ای علی اثر واحد. (منتهی الارب). اثر الابل بعضها فی اثر بعض. (مهذب الاسماء) ، پر برهم نشسته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طُ قَ / قِ)
مرغی است. نوعی مرغ است سیاه، دوچند گنجشکی و سخن گوی. قسمی مرغ که پرهای آن به سیاهی گراید و مانند طوطی تقلید صوت شنوده کند. شارک. شارو. شار. شحرور. قره طاوق. توکا. چاله خوس. چاله خسب
لغت نامه دهخدا
(رُ بَ)
مغاکی به جهت شکارپلنگ، چنانکه زبیه مغاکی است جهت شکار شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ قَ بَ)
گردن. (کشاف اصطلاحات الفنون) (فرهنگ نظام) (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 53). سپس گردن یا بن گردن یا گردن. ج، رقب. رقاب. ارقب. رقبات. (منتهی الارب) (آنندراج). گردن. جید. عنق. (یادداشت مؤلف). گردن. سپس گردن. بن گردن. (ناظم الاطباء). گردن. ج، رقب و رقبات. (مهذب الاسماء) ، ذات چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). ذات. جوهر هرچیزی. (ناظم الاطباء). در ذات انسان استعمال شده است به اعتبار تسمیۀ کل به اسم اشرف اجزاء آن (گردن). چنانچه در لفظ رأس و عنق و وجه نیز همین اصل را معمول داشته اند چه هر عضوی که بدون آن آدمی زیست نتواندبرتمام وجود انسان اطلاق کنند و به همین مناسبت دست و پا و امثال آنها را بر تمام وجود آدمی اطلاق نکنند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (فرهنگ نظام). بندۀ زرخرید. (ناظم الاطباء). عبد. بنده. برده: فک رقبه. تحریررقبه، آزاد کردن اسیر. آزاد کردن بنده. (یادداشت مؤلف). مملوک زرخرید خواه مؤمن خواه کافر خوان زن خواه مرد خواه بزرگ خواه کوچک باشد. رقبه را در مملوک زرخرید اختصاص داده اند، چنانکه در این آیه آمده: فتحریر رقبه. (قرآن 92/4). (از کشاف اصطلاحات الفنون)
یا رقبه. بنده و عبد و غلام. (ناظم الاطباء). بنده و عبد. کسانی که به سکون ’قاف’ خوانند خطاست (غیاث اللغات) :
دین و دنیا ازو دومن ذلک
رقبۀ او رقاب را مالک.
اوحدی.
، گردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ / بِ)
رقبه. اطراف و نواحی و پیرامن، حصار، میدان، حیطه. (ناظم الاطباء).
- از رقبۀ اطاعت خارج شدن، از پیرامون اطاعت و از حیطۀ تصرف بیرون شدن. (ناظم الاطباء).
- در رقبۀ اطاعت، یعنی در حیطۀ تصرف. (ناظم الاطباء).
، زمینی که نزدیک به آب باشد. (غیاث اللغات). رجوع به رقبه شود، اراضی متعلق به ده. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات) : اگر رقبه خلل یابد از اوقاف جبران بکنند. (راحه الصدور ص 67)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
زمینی که نزدیک به آب رود باشد حالا مطلق زمین متعلقۀ ده را گویند. (آنندراج).
- رقبهالنهر، مجرای میاه. ج، رقاب. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
رقبه. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). رجوع به رقبه شود، رقابه. (ناظم الاطباء). رجوع به رقابه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کُ)
یا رقبه. چشم داشتن و انتظار کردن کسی را: رقبه رقبهً و رقباناً و رقوباً و رقابهً و رقوباً و رقبهً. (منتهی الارب). چشم داشتن. (تاج المصادر بیهقی). چشم داشتن و انتظار کردن. (آنندراج). کسی را چشم داشتن. (دهار) (از اقرب الموارد). مصدر به معانی مراقبه. (ناظم الاطباء). چشم داشتن و راه نگاه داشتن. (المصادر زوزنی). رجوع به مراقبه شود، نگهبانی کردن چیزی را، رقب الشی ٔ. (منتهی الارب) (آنندراج). نگهبانی کردن چیزی را. از آن است: ’ارقب لک هذه اللیله’. (از اقرب الموارد) ، رسن در گردن کسی انداختن، رقب فلاناً. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، تخویف نمودن با یکدیگر، نگهبانی کردن ستاره را. (از اقرب الموارد) ، انتظار داشتن مرگ پدر برای بردن ارث. گویند: رقب فلان موت ابیه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طُ قَ بَ)
قصبۀ مرکز بخش طرقبۀ شهرستان مشهد در 20هزارگزی شمال باختری مشهد. کوهستانی و معتدل با 2938 نفر سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آنجا انواع میوه جات، خشکبار، تریاک، بنشن، ابریشم و غلات است. شغل اهالی باغداری و قالیچه بافی و کسب تجارت و راه آن اتومبیل رو است. بواسطۀ مرکزیت و موقعیت طبیعی که دارد از سایر دهات اطراف خود پرجمعیت تر و وسایل ایاب و ذهاب و زندگی بهتر است. تابستان بیشتر اهالی مشهد در این قصبه زندگی مینمایند. دارای یک خیابان جدیدالاحداث در دست اقدام و چندین شاهراه عمومی و سه میدان که در اطراف آنها دکاکین متعدد اغذیه فروشی است میباشد. ادارات دولتی بخشداری، شهرداری، نمایندگی دارائی، آمار، دفتر ازدواج و طلاق و دبستان و پاسگاه ژاندارمری دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رِ بَ)
نگهبانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حراست. (از اقرب الموارد). پاسداری، ترس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، بی فرزندی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طُ رَ)
نام یکی از بخشهای شهرستان مشهد، محدود است از طرف خاوربه بخش حومه، از باختر به کوه بینالود، از شمال به کوه تخت رستم، از جنوب به دهستان پیوه ژن. بطور کلی این بخش در دامنۀ کوه بینالود و داخل رودخانه های پرآب که از کوه سرچشمه گرفته واقع است. بینالود بواسطۀازدیاد چشمه سار رودخانه و غرس اشجار، اغلب آبادیها بهم اتصال پیدا کرده که در بعضی نقاط طول آنها از 20هزار گز تجاوز میکند. مناظر طبیعی عبارتند از چشمه سبز، بندطرق، گلستان، زشک، محله زشک، وکیل آباد، شاندیز، گلمکان، دولت آباد، ابرده بالا و پائین که اغلب آنها بهم متصل هستند و مورد توجه شهرنشینان و خارجیان میباشند و تابستان تفرجگاه ایشان است. بواسطۀ وفور آب و لطافت هوا دارای انواع میوه جات شاداب و قابل توجه میباشد لیکن بواسطۀ کوهستانی بودن محصول زمینی آنها کم، حاصل غله بقدری است که اغلب سالها تکافوی خوراک سالیانۀ آنها را نمینماید. از همین مختصر زمین مزروعی نیز بیشتر استفادۀ تریاک کاری میشود. اهالی مشهد برای ییلاق و شرکتهای کمپوت سازی و خشکبار برای تجارت در تابستان به این منطقه می آیند. شغل ساکنین بخش باغداری، کسب و زراعت است و از صنایع دستی هم بی بهره نیستند. در بیشتر قراء قالی و قالیچه بافی متداول است. این منطقه علاوه بر مناظر طبیعی و منابع زراعتی از منابع زیرزمینی هم بی بهره نبوده معادن زیادی دارد که مورد توجه است مانند سرب جاغرق، زغال سنگ نقندر، مرمر الوان در شاندیز، زغال سنگ حوض. اردمه معادن زیادی نیز دارد که تاکنون استخراج نشده است. در بیشتر آبادیهای بخش راه شوسه و فرعی احداث و عبور و مرور بسهولت انجام میگیرد. این بخش از چهار دهستان بنام گلمکان، شاندیز، اردمه و دهستان مرکزی که شامل 98 آبادی بزرگ و کوچک است تشکیل شده و مجموع نفوس آن در حدود 29039 نفر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ بَ)
مرقب. جای دیده بان بر بلندی. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). ج، مراقب. و رجوع به مرقب شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
پی پاشنه بریدن تا بیفتد. (منتهی الارب). عرقوب ستور را بریدن تا بیفتد. (از ناظم الاطباء). عرقب الدابه، عرقوب دابه را قطع کرد. (از اقرب الموارد) ، برداشتن هر دو پاشنه را تا ایستاده گردد. (منتهی الارب). برداشتن هر دو عرقوب ستور را تا ایستاده گردد. (از ناظم الاطباء). عرقب الدابه، دو عرقوب دابه را بالا برد تا بایستد، از اضداداست. (از اقرب الموارد) ، حیله نمودن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
جایگاهی است و نام آن در اخبار آمده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ قُ بَ)
آواز شکم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ قُبْ بَ)
گوشت پارۀ شکار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طُ طُ بَ / طُ طُبْ بَ)
درازپستان از ماده بز و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ ظَ)
آواز صفیر دو لب دوشندۀ بز، جنبش آب در شکم، خواندن گوسفندان را برای دوشیدن تا فراهم آیند، و قال بعض اهل اللغه:طرطب الرجل، اذا فرّ. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طُ قَ)
شهری است به مغرب از نواحی بربر که در بر اعظم واقع، و همان قصبۀ سوس الاقصی است. (معجم البلدان ص 174)
لغت نامه دهخدا
تاریکی راه ها تاریکی، آزمندی، گولی، گول، خوی، راه روش، تو بر تو، بر هم، بر هم نهادن، دام کوچک روش نادرست نویسی تراکه ترغه از ترکیدن نادرست نویسی درغه از پرندگان جل جلک (گویش خراسانی) باروت، بازیچه ایست کودکان را
فرهنگ لغت هوشیار
نگهبانی، ترس، بی فرزندی، خود ساختگی خود بزرگی تله پلنگ، زمین بی سود زمین بی بهره بن گردن، برده، زمین ده، دارندگی زمین، زمین ورستادی گردن جمع رقاب رقبات، بنده غلام، زمین و ملکی که به کسی داده شود که مادام العمر از آن بهره مند شود، حق مالکیت نسبت به زمین، از زمان صفویان ببعد) رقبه (در زبان فارسی بمعنی چند ده واقع در چند بلوک یا ناحیه و مخصوصا دههایی که مجموعا تشکیل یک واحد از املاک موقوفه را میدهد بکار رفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقبه
تصویر مرقبه
جای دیده بان بر بلندی جایی که دیده بانی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرقبه
تصویر قرقبه
گوشت پاره آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرقه
تصویر طرقه
((طَ رَ قِّ))
ترقه، نوعی بازیچه برای بچه ها حاوی مقداری باروت که با آتش زدن منفجر شده و صدای زیادی می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرقبه
تصویر مرقبه
((مَ قَ بِ یا بَ))
جای دیده بان بربلندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رقبه
تصویر رقبه
((رُ))
گردن، بنده، غلام، ملکی که به کسی سپرده می شودکه تا پایان عمر از آن بهره ببرد
فرهنگ فارسی معین
توکا، چکاوک، جل
فرهنگ واژه مترادف متضاد