جمع واژۀ رقیق. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). رجوع به رقیق شود. جمع واژۀ رقیقه. (اقرب الموارد). و ورقه (ورق الجرجیر) رقاق فیها تشریف. (تذکرۀ ابن بیطار). الخفاف و هی الحجاره الرقاق البیض. (الفهرست ابن ندیم). رجوع به رقیقه شود، جمع واژۀ رقاق. (منتهی الارب). رجوع به رقاق شود، جمع واژۀ رقّه. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به رقه شود، جمع واژۀ رقاقه. (دهار) (آنندراج) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). رجوع به رقاقه شود
جَمعِ واژۀ رقیق. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). رجوع به رقیق شود. جَمعِ واژۀ رقیقه. (اقرب الموارد). و ورقه (ورق الجرجیر) رقاق فیها تشریف. (تذکرۀ ابن بیطار). الخفاف و هی الحجاره الرقاق البیض. (الفهرست ابن ندیم). رجوع به رقیقه شود، جَمعِ واژۀ رُقاق. (منتهی الارب). رجوع به رقاق شود، جَمعِ واژۀ رَقَّه. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به رقه شود، جَمعِ واژۀ رقاقه. (دهار) (آنندراج) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). رجوع به رُقاقَه شود
بر وزن رواق صدا و آوازی باشد که از کوفتن و شکستن چیزی همچون استخوان و چوب و مانند آن برآید. (برهان). آوازی که از زدن تازیانه برآید. (غیاث اللغات). آواز صعب که بر سبیل توالی خیزد از شکستن چوب و استخوان و مقرعه، و لولی (کذا) : از دل شیر و پلنگ آید آنگاه طراق گر بشست تو برآید ز کمان تو ترنگ. (آنندراج). تراک. طراقه. آواز افتادن چیزی گران بر زمین و مانند آن. آواز ترکیدن چیزی گران بر زمین و مانند آن. آواز ترکیدن چیزی. آواز. رجوع به طراقه و طراک شود: طراقی برآمد ز حلقوم اوی که لرزان شد آن کنده و بوم اوی. فردوسی. چوب را بشکنی طراق کند آن طراق از سر فراق کند. سنائی. ساعتی توقف کرد، طراقی در آن کوه افتاد، چنانکه کوه از هیبت آن آواز بلرزید. (اسرارالتوحید ص 81). طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ ادب کرده زمین را چند فرسنگ. نظامی. خلیفه بر تخت بود و ارکان دولت حواشی نشسته بودند، طراقی در آن سرای افتاد و خلیفه با ارکان دولت به یک بار بر زمین فروشدند. (تذکرهالاولیاء عطار). چون زدش سیلی برآمد یک طراق گفت صوفی هی هی ای قواد عاق. مولوی. تو ناز کنی ویار تو ناز چون ناز دو شد طلاق خیزد یار است نه چوب مشکن او را گر بشکنیش طراق خیزد. مولوی. رجوع به فرهنگ شعوری شود
بر وزن رواق صدا و آوازی باشد که از کوفتن و شکستن چیزی همچون استخوان و چوب و مانند آن برآید. (برهان). آوازی که از زدن تازیانه برآید. (غیاث اللغات). آواز صعب که بر سبیل توالی خیزد از شکستن چوب و استخوان و مقرعه، و لولی (کذا) : از دل شیر و پلنگ آید آنگاه طراق گر بشست تو برآید ز کمان تو ترنگ. (آنندراج). تراک. طراقه. آواز افتادن چیزی گران بر زمین و مانند آن. آواز ترکیدن چیزی گران بر زمین و مانند آن. آواز ترکیدن چیزی. آواز. رجوع به طراقه و طراک شود: طراقی برآمد ز حلقوم اوی که لرزان شد آن کنده و بوم اوی. فردوسی. چوب را بشکنی طراق کند آن طراق از سر فراق کند. سنائی. ساعتی توقف کرد، طراقی در آن کوه افتاد، چنانکه کوه از هیبت آن آواز بلرزید. (اسرارالتوحید ص 81). طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ ادب کرده زمین را چند فرسنگ. نظامی. خلیفه بر تخت بود و ارکان دولت حواشی نشسته بودند، طراقی در آن سرای افتاد و خلیفه با ارکان دولت به یک بار بر زمین فروشدند. (تذکرهالاولیاء عطار). چون زدش سیلی برآمد یک طراق گفت صوفی هی هی ای قواد عاق. مولوی. تو ناز کنی ویار تو ناز چون ناز دو شد طلاق خیزد یار است نه چوب مشکن او را گر بشکنیش طراق خیزد. مولوی. رجوع به فرهنگ شعوری شود
از قصور قفصۀ افریقا در نیمۀ راه قفصه بسوی فنج الحمام واقع است برای کسی که عازم قیروان باشد. شهری بزرگ و آباد است، دارای مسجد جامع و بازار معمور و کساء طراقی که جامه ای است مرغوب از صادرات آن شهر است و بیشتر بمصر میفرستند. این شهر پستۀ بسیار دارد. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 38). و در شرح کلمه قفصه باز در معجم البلدان آمده: از قصور قفصه شهر ’طراق’است شهری است بسیارحصین. حصاری از خشتهای بس بزرگ بر گرد آن ساخته اند، هر یک پارۀ خشت آن به درازای ده وجب است. یوسف بن عبدالمؤمن از سلسلۀ موحدین بر اثر نافرمانی اهالی آن شهر را با خاک یکسان ساخت. (معجم البلدان ج 7 ص 138). و رجوع به فرهنگ شعوری شود
از قصور قفصۀ افریقا در نیمۀ راه قفصه بسوی فنج الحمام واقع است برای کسی که عازم قیروان باشد. شهری بزرگ و آباد است، دارای مسجد جامع و بازار معمور و کساء طراقی که جامه ای است مرغوب از صادرات آن شهر است و بیشتر بمصر میفرستند. این شهر پستۀ بسیار دارد. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 38). و در شرح کلمه قفصه باز در معجم البلدان آمده: از قصور قفصه شهر ’طراق’است شهری است بسیارحصین. حصاری از خشتهای بس بزرگ بر گرد آن ساخته اند، هر یک پارۀ خشت آن به درازای ده وجب است. یوسف بن عبدالمؤمن از سلسلۀ موحدین بر اثر نافرمانی اهالی آن شهر را با خاک یکسان ساخت. (معجم البلدان ج 7 ص 138). و رجوع به فرهنگ شعوری شود
ج طارق. فال سنگک زنندگان. (مهذب الاسماء). فال سنگ گیرنده. (منتهی الارب). و الطراق، المتکهنون. و هن الطوارق. (تاج العروس). از این رو طرّاق جمع واژۀ مذکر طارق وطوارق، طارقات جمع واژۀ مؤنث طارقه باشد. (اقرب الموارد). دل. کاهنان. (منتخب اللغات). آنکه فال سنگک گیرد
ج ِطارق. فال سنگک زنندگان. (مهذب الاسماء). فال سنگ گیرنده. (منتهی الارب). و الطراق، المتکهنون. و هن الطوارق. (تاج العروس). از این رو طُرّاق جَمعِ واژۀ مذکر طارق وطوارق، طارقات جَمعِ واژۀ مؤنث طارقه باشد. (اقرب الموارد). دل. کاهنان. (منتخب اللغات). آنکه فال سنگک گیرد
آهنی که پهن کرده سپس آن را گرد ساخته خود و مانند آن سازند. (منتهی الارب) (آنندراج). - طراق النعل، پاره ای نعل که بر موزه زنند و هر پاره ای برابر یکدیگر باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). صندل هم لخت. (مهذب الاسماء در دو نسخۀ خطی) ، هر پیشه ای که برابر چیزی باشد، پوست پاره ای که گرد کرده بر سپر چفسانند، ریش ٌ طراق ٌ، پر بر هم نشسته، داغیست میان دو گوش گوسپند. ج، طرق. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به تاج العروس شود
آهنی که پهن کرده سپس آن را گرد ساخته خود و مانند آن سازند. (منتهی الارب) (آنندراج). - طراق النعل، پاره ای نعل که بر موزه زنند و هر پاره ای برابر یکدیگر باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). صندل هم لخت. (مهذب الاسماء در دو نسخۀ خطی) ، هر پیشه ای که برابر چیزی باشد، پوست پاره ای که گرد کرده بر سپر چفسانند، ریش ٌ طراق ٌ، پر بر هم نشسته، داغیست میان دو گوش گوسپند. ج، طرق. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به تاج العروس شود
تریاق. (منتهی الارب). لغهٌ فی الدریاق، و هو رومی ٌ معرب ٌ. (المعرب جوالیقی ص 223). اسم تریاق است، و آن مرکبی است معروف. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به تریاق و تریاک شود
تریاق. (منتهی الارب). لغهٌ فی الدریاق، و هو رومی ٌ معرب ٌ. (المعرب جوالیقی ص 223). اسم تریاق است، و آن مرکبی است معروف. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به تریاق و تریاک شود
تریاق است وزناً و معناً. (منتهی الارب) (آنندراج). طراق. (منتهی الارب). به فارسی تریاک گویند. (فهرست مخزن الادویه). جوالیقی گوید: لغتی است در دریاق (که در حرف دال ذکر شد). و نیز در حرف دال آورده: دریاق لغتی است در تریاق. و آن رومی و معرب است. قال الراجز: ریقی و دریاقی شفاءالسم. و دریاقه شراب باشد. حسان گوید: من خمر بیسان تخیرتها دریاقه توشک فترالعظام. (از المعرب جوالیقی ص 142، 225). و رجوع به تریاق و تریاک شود
تریاق است وزناً و معناً. (منتهی الارب) (آنندراج). طراق. (منتهی الارب). به فارسی تریاک گویند. (فهرست مخزن الادویه). جوالیقی گوید: لغتی است در دریاق (که در حرف دال ذکر شد). و نیز در حرف دال آورده: دریاق لغتی است در تریاق. و آن رومی و معرب است. قال الراجز: ریقی و دریاقی شفاءالسم. و دریاقه شراب باشد. حسان گوید: من خمر بیسان تخیرتها دریاقه توشک فترالعظام. (از المعرب جوالیقی ص 142، 225). و رجوع به تریاق و تریاک شود
جمع واژۀ طرقه. زنان فال سنگک گیر: قال جالینوس: ان طب اسقلبیوس کان طباً الهیاً و قال ان قیاس الطب الالهی الی طبنا قیاس طبنا الی طب الطرقات. (عیون الانباء ج 1 ص 15، 31). اطباء طرقات. (ابن البیطار در کلمه شبرم)
جَمعِ واژۀ طَرِقه. زنان فال سنگک گیر: قال جالینوس: ان طب اسقلبیوس کان طباً الهیاً و قال ان قیاس الطب الالهی الی طبنا قیاس طبنا الی طب الطرقات. (عیون الانباء ج 1 ص 15، 31). اطباء طرقات. (ابن البیطار در کلمه شبرم)
پارسی تازی گشته تراک اوایی که از شکسته شدن بر خیزد آوایی که از تازیانه بر آید چرم کفش، پوسته آسنی پوسته توپالی برگ هایی از آسن (فلز) که بر چیزی کشند، پینه چرم (پینه وصله) صدا و آوازی که از کوفتن و شکستن چیزی مانند چوب و استخوان و جز آن بر آید
پارسی تازی گشته تراک اوایی که از شکسته شدن بر خیزد آوایی که از تازیانه بر آید چرم کفش، پوسته آسنی پوسته توپالی برگ هایی از آسن (فلز) که بر چیزی کشند، پینه چرم (پینه وصله) صدا و آوازی که از کوفتن و شکستن چیزی مانند چوب و استخوان و جز آن بر آید