جدول جو
جدول جو

معنی طراق - جستجوی لغت در جدول جو

طراق
صدا و آوازی که از کوفتن و شکستن یا ترکیدن چیزی برمی آید، طراقا
تصویری از طراق
تصویر طراق
فرهنگ فارسی عمید
طراق
(طِرْ را)
تریاق. (منتهی الارب). لغهٌ فی الدریاق، و هو رومی ٌ معرب ٌ. (المعرب جوالیقی ص 223). اسم تریاق است، و آن مرکبی است معروف. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به تریاق و تریاک شود
لغت نامه دهخدا
طراق
(طِ)
آهنی که پهن کرده سپس آن را گرد ساخته خود و مانند آن سازند. (منتهی الارب) (آنندراج).
- طراق النعل، پاره ای نعل که بر موزه زنند و هر پاره ای برابر یکدیگر باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). صندل هم لخت. (مهذب الاسماء در دو نسخۀ خطی) ، هر پیشه ای که برابر چیزی باشد، پوست پاره ای که گرد کرده بر سپر چفسانند، ریش ٌ طراق ٌ، پر بر هم نشسته، داغیست میان دو گوش گوسپند. ج، طرق. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به تاج العروس شود
لغت نامه دهخدا
طراق
(طُرْ را)
ج طارق. فال سنگک زنندگان. (مهذب الاسماء). فال سنگ گیرنده. (منتهی الارب). و الطراق، المتکهنون. و هن الطوارق. (تاج العروس). از این رو طرّاق جمع واژۀ مذکر طارق وطوارق، طارقات جمع واژۀ مؤنث طارقه باشد. (اقرب الموارد). دل. کاهنان. (منتخب اللغات). آنکه فال سنگک گیرد
لغت نامه دهخدا
طراق
(طُ تَپْ پَ)
از قصور قفصۀ افریقا در نیمۀ راه قفصه بسوی فنج الحمام واقع است برای کسی که عازم قیروان باشد. شهری بزرگ و آباد است، دارای مسجد جامع و بازار معمور و کساء طراقی که جامه ای است مرغوب از صادرات آن شهر است و بیشتر بمصر میفرستند. این شهر پستۀ بسیار دارد. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 38). و در شرح کلمه قفصه باز در معجم البلدان آمده: از قصور قفصه شهر ’طراق’است شهری است بسیارحصین. حصاری از خشتهای بس بزرگ بر گرد آن ساخته اند، هر یک پارۀ خشت آن به درازای ده وجب است. یوسف بن عبدالمؤمن از سلسلۀ موحدین بر اثر نافرمانی اهالی آن شهر را با خاک یکسان ساخت. (معجم البلدان ج 7 ص 138). و رجوع به فرهنگ شعوری شود
لغت نامه دهخدا
طراق
(طَ)
بر وزن رواق صدا و آوازی باشد که از کوفتن و شکستن چیزی همچون استخوان و چوب و مانند آن برآید. (برهان). آوازی که از زدن تازیانه برآید. (غیاث اللغات). آواز صعب که بر سبیل توالی خیزد از شکستن چوب و استخوان و مقرعه، و لولی (کذا) :
از دل شیر و پلنگ آید آنگاه طراق
گر بشست تو برآید ز کمان تو ترنگ.
(آنندراج).
تراک. طراقه. آواز افتادن چیزی گران بر زمین و مانند آن. آواز ترکیدن چیزی گران بر زمین و مانند آن. آواز ترکیدن چیزی. آواز. رجوع به طراقه و طراک شود:
طراقی برآمد ز حلقوم اوی
که لرزان شد آن کنده و بوم اوی.
فردوسی.
چوب را بشکنی طراق کند
آن طراق از سر فراق کند.
سنائی.
ساعتی توقف کرد، طراقی در آن کوه افتاد، چنانکه کوه از هیبت آن آواز بلرزید. (اسرارالتوحید ص 81).
طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ
ادب کرده زمین را چند فرسنگ.
نظامی.
خلیفه بر تخت بود و ارکان دولت حواشی نشسته بودند، طراقی در آن سرای افتاد و خلیفه با ارکان دولت به یک بار بر زمین فروشدند. (تذکرهالاولیاء عطار).
چون زدش سیلی برآمد یک طراق
گفت صوفی هی هی ای قواد عاق.
مولوی.
تو ناز کنی ویار تو ناز
چون ناز دو شد طلاق خیزد
یار است نه چوب مشکن او را
گر بشکنیش طراق خیزد.
مولوی.
رجوع به فرهنگ شعوری شود
لغت نامه دهخدا
طراق
پارسی تازی گشته تراک اوایی که از شکسته شدن بر خیزد آوایی که از تازیانه بر آید چرم کفش، پوسته آسنی پوسته توپالی برگ هایی از آسن (فلز) که بر چیزی کشند، پینه چرم (پینه وصله) صدا و آوازی که از کوفتن و شکستن چیزی مانند چوب و استخوان و جز آن بر آید
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طارق
تصویر طارق
(پسرانه)
ستاره صبح، نام سوره ای در قرآن کریم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وراق
تصویر وراق
کسی که کتاب را صحافی می کرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زراق
تصویر زراق
ریاکار، دورو، نیرنگ ساز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طراد
تصویر طراد
نیزۀ کوتاه، حمله کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طرقاق
تصویر طرقاق
نگهبان، پاس، پاسداری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراق
تصویر مراق
لایۀ خارجی پردۀ صفاق، در طب قدیم نوعی مالیخولیا که آن را ناشی از افزایش سودا می دانستند و عقیده داشتند که گردن بیمار ستبر می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراق
تصویر فراق
جدا شدن و دور شدن از یکدیگر، جدایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طراقا
تصویر طراقا
طراق، صدا و آوازی که از کوفتن و شکستن یا ترکیدن چیزی برمی آید
طراقاطراق: آوازها و صداهای پی در پی، برای مثال چو خورشید سر بر زند زین نطاق / برآید ز دریا طراقاطراق (نظامی۶ - ۱۱۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
بدنبال یکدیگر رفتن شتران. (از اقرب الموارد). در پی یکدیگر شدن شتران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(پَ وَ)
سکوت کردن و سخن نگفتن. (از اقرب الموارد). خاموش گردیدن و نگفتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خاموش بودن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اُطُ / اُ)
اتراق. (فرهنگ نظام). و در ذیل اتراق آرد: توقف و لنگ کردن در سفر. مثال: چون به آباده رسیدیم اتراق کردیم. لفظ مذکور را بیشتر اهل ولایاتی استعمال میکنند که ترکی میدانند مثل آذربایجان و همدان. (فرهنگ نظام). رجوع به اطراق کردن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ طرق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ طرق، بمعنی مشک و رسته و نورد شکم. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مطراق الشی ٔ، پیرو و مانند و نظیر چیزی، یقال هذا مطراق هذا، ای تلوه و نظیره. ج، مطاریق. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، پتک و چکش و مطرقه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مطرقه شود
لغت نامه دهخدا
(طَ قَ)
تراک. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به طراق و طراک شود
لغت نامه دهخدا
صدا و آوازی که از کوفتن و شکستن چیزی مانند چوب و استخوان و جز آن بر آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراق
تصویر حراق
سوزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شراق
تصویر شراق
تابخانه جای نشستن درآفتاب زمستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراق
تصویر سراق
جمع سارق، دزدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراق
تصویر دراق
می، پاد زهر، جمع درقه، سپرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراق
تصویر زراق
ترفندگر فریبکار مکار فریبنده ریا کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براق
تصویر براق
اسب تیزرو، اسب اصیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اراق
تصویر اراق
انگل (آفت)، زردی
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی بارافکنی دام گستردن، خاموش ماندن، سر به پایین افکندن، چشم فروبستن ترکی برآسودن لنگر انداختن بارافکندن ترکی ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراق
تصویر سراق
پیش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طراز
تصویر طراز
تراز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طلاق
تصویر طلاق
جدایی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از براق
تصویر براق
درخشان، درخشنده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طریق
تصویر طریق
راه، روش
فرهنگ واژه فارسی سره