آزمند. حریص. طمعکار. با طمع. طمعکننده. طمعدارنده، امیدوار. (منتهی الارب) (آنندراج). آرزوخواه. ج، اطماع. عاسم، مرد طامع. (منتهی الارب) (قطرالمحیط) : دل مرد طامع بود پر ز درد به گرد طمع تا توانی مگرد. فردوسی. ابومنصور اسفنجانی را در زعامت جیوش خراسان طامع کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 151). در ولایت طامع شد و لشکری سر ایشان فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 217). از الوهیت زند در جاه لاف طامع شرکت کجا باشدمعاف. مولوی. طمع را سه حرف است هر سه تهی از آن نیست مر طامعان را بهی. سلمان ساوجی. مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع بسی پادشاهی کنم در گدائی. حافظ
آزمند. حریص. طمعکار. با طمع. طمعکننده. طمعدارنده، امیدوار. (منتهی الارب) (آنندراج). آرزوخواه. ج، اطماع. عاسم، مرد طامع. (منتهی الارب) (قطرالمحیط) : دل مرد طامع بود پر ز درد به گرد طمع تا توانی مگرد. فردوسی. ابومنصور اسفنجانی را در زعامت جیوش خراسان طامع کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 151). در ولایت طامع شد و لشکری سر ایشان فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 217). از الوهیت زند در جاه لاف طامع شرکت کجا باشدمعاف. مولوی. طمع را سه حرف است هر سه تهی از آن نیست مر طامعان را بهی. سلمان ساوجی. مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع بسی پادشاهی کنم در گدائی. حافظ
فرمان بردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند فرمان بر، فرمان پذیر، فرمان شنو، فرمان نیوش، سر به راه، سر بر خط، سر سپرده، نرم گردن، طاعت پیشه، طاعت ور، مطیع، مطاوع، مطواع، عبید، منقاد
فَرمان بُردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند فَرمان بَر، فَرمان پَذیر، فَرمان شِنو، فَرمان نیوش، سَر به راه، سَر بر خَط، سَر سِپرده، نَرم گَردن، طاعَت پیشه، طاعَت وَر، مُطیع، مُطاوِع، مِطواع، عَبید، مُنقاد